به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

تا به مژگان نرسد اشک، نظر نگشاید

از صدف تا نرود، چشم گهر نگشاید

تا نیاید به دلم درد ز پا ننشیند

تا به خرمن نرسد برق کمر نگشاید

عارفان رزق خود از عالم بالا گیرند

لب به دریا صدف پاک گهر نگشاید

نشود اهل دل از کشتن دشمن شادان

گره از غنچه پیکان به ظفر نگشاید

شعله را آب بر آتش نزند موج سراب

گره خاطر عاشق ز خبر نگشاید

اینقدر در جگر فکر چرا می پیچی؟

عقده ای نیست به یک آه سحر نگشاید

گر چنین کار جهان در گره افتد صائب

سنگ طفلان گره از کار ثمر نگشاید

ادامه مطلب
دوشنبه 31 خرداد 1395  - 6:21 PM

بس که بیماری عشقم به رگ جان پیچید

ساعدم رشته بر انگشت طبیبان پیچید

پیش ازین بحر به دل عقده گرداب نداشت

درد از گریه من در دل عمان پیچید

خار در دامن آتش نتواند آویخت

چون به کف دامن من خار مغیلان پیچید؟

غیر مژگان که شود مانع اشکم، که دگر

دامن بحر به سر پنجه مرجان پیچید؟

کلکش از معنی باریک چو نالی شده است

بس که صائب به سخنهای پریشان پیچید

ادامه مطلب
دوشنبه 31 خرداد 1395  - 6:21 PM

سرو بستان حیا غنچه جبین می باید

نرگس باغ ادب پرده نشین می باید

شوخ چشمی که به صیادی دل می آید

نگهش در پس مژگان به کمین می باید

چشم مخمور و نگه سرخوش و لبها میگون

زاهد کوی خرابات چنین می باید

بر سر تخت دم از عشق زدن بی معنی است

عاشق بی سر و پا خاک نشین می باید

اشک چون بی اثر افتاد به خاکش بسپار

صدف بدگهران زیر زمین می باید

همه آهونگهان بر سر مجنون جمعند

چشم بد دور، نظرباز چنین می باید

صائب اسباب جنونم همه آماده شده است

گوشه چشمی ازان زهره جبین می باید

ادامه مطلب
دوشنبه 31 خرداد 1395  - 6:21 PM

عاشق آزرده و محزون و غمین می باید

صاحب گنج گهر تلخ جبین می باید

خیره چشمان هوس را ادبی در کارست

حسن بی قید ترا چین به جبین می باید

همچو خورشید به ذرات جهان گرم درآی

گر ترا روی زمین زیر نگین می باید

خشم ماری است که سر کوفته می باید داشت

حرص موری است که در زیر زمین می باید

هیچ کس منکر تحت الحنک واعظ نیست

اینقدر هست که چسبانتر ازین می باید

پاک کن از سخن پوچ دهان را صائب

لقمه کام صدف در ثمین می باید

ادامه مطلب
دوشنبه 31 خرداد 1395  - 6:21 PM

 

از تماشا دل افسرده ما نگشاید

گره از غنچه پیکان به صبا نگشاید

آن که در خانه اغیار کمر باز کند

از کمر تیغ به کاشانه ما نگشاید

با حریفان همه شب در ته یک پیرهن است

آن که در خانه ما بند قبا نگشاید

زور می رحم به نومیدی ما خواهد کرد

محتسب گر در میخانه به ما نگشاید

صائب امید به ستاری یزدان داریم

که سر نامه ما روز جزا نگشاید

ادامه مطلب
دوشنبه 31 خرداد 1395  - 6:21 PM

آب در دیده پیمانه می می آید

این چه شورست که از کوچه نی می آید

نفس عیسوی از سینه خم می جوشد

بوی روح از لب پیمانه می می آید

اشک را موی کشان تا سر مژگان آورد

کار سنگ یده از ناله نی می آید

سنگ در دامن اطفال به رقص آمده است

می توان یافت که دیوانه به حی می آید

طمع همت ازین شهرنشینان غلط است

این نسیمی است که از جانب طی می آید

من که باشم که ز رفتار تو از جا نروم؟

که ترا آهوی رم کرده ز پی می آید

که به دامان گلستان لب میگون مالید؟

کز لب غنچه گل نکهت می می آید

آنچه می آید از افکار تو بر دل صائب

از می ناب کجا آید و کی می آید؟

ادامه مطلب
دوشنبه 31 خرداد 1395  - 6:21 PM

چشم پرحرف و لب بوسه ربا می باید

حسن سهل است، ز معشوق ادا می باید

سنبل زلف ترا یک سر مو نیست کمی

گل رخسار ترا رنگ حیا می باید

به سر زلف تسلی نتوان کرد مرا

دست گستاخ مرا بند قبا می باید

نتوان دست به یک کاسه به یکسان کردن

کاسه و کوزه زهاد جدا می باید

نتوان رفت به یک پای فتادن از دست

پا چو از کار فتد دست دعا می باید

چند پرسی به ره عشق چه دربایست است

تیشه بر فرق سر و خار به پا می باید

برگ کاهی چه قدر راهنوردی بکند؟

جذبه ای از طرف کاهربا می باید

همه اسباب سفر کرده مهیا صائب

جنبش ابرویی از راهنما می باید

ادامه مطلب
دوشنبه 31 خرداد 1395  - 6:21 PM

هر طرف لاله رخی هست، نظر می باید

داغ بر روی هم افتاده، جگر می باید

عشق بیباک مرا در رگ جان افکنده است

پیچ و تابی که در آن موی کمر می باید

دیدن لاله و گل آب بر آتش نزند

جگر سوخته ای را که شرر می باید

پیش دریا نکند تلخ دهن را به سؤال

هرکه را همچو صدف آب گهر می باید

عاشق آن است که بر لب بودش جان دایم

دامن راهنوردان به کمر می باید

از مروت نبود سنگ به منقار زدن

طوطیی را که به منقار شکر می باید

همت پیر خرابات بلند افتاده است

چون سبو دست طلب در ته سر می باید

پنجه شیر بود خار بیابان جنون

توشه راهرو عشق جگر می باید

تیر کج را ز کمان دور شدن رسوایی است

پای خوابیده ما را چه سفر می باید؟

عشق بیش از دهن خویش کند لقمه طلب

مور را حسن گلوسوز شکر می باید

معنی بکر به مشاطه ندارد حاجت

گوهری را که یتیم است چه در می باید؟

ای که از غنچه لبان خنده تمنا داری

همتی از دم گیرای سحر می باید

ساغر بحر ز یاد از دهن ساحل نیست

من دل سوخته را جام دگر می باید

نتوان خشک ازین مرحله چون برق گذشت

پای پرآبله و دیده تر می باید

اختر شهرت گل اوج گرفت از شبنم

حسن را آینه داری ز نظر می باید

بی تحمل نشود جوهر مردی ظاهر

دست اگر تیغ بود سینه سپر می باید

صائب از بخت سیه شکوه ز کوته نظری است

نیل بر چهره ارباب هنر می باید

ادامه مطلب
دوشنبه 31 خرداد 1395  - 6:21 PM

خط ز خال لب جانانه برون می آید

آه افسوس ازین دانه برون می آید

حرف صدق از لب دیوانه برون می آید

زین صدف گوهر یکدانه برون می آید

عشرت روی زمین خانه خرابان دارند

بیشتر گنج ز ویرانه برون می آید

می کند پند اثر در دل پرشور مرا

اگر از شوره زمین دانه برون می آید

باده تلخ نه آبی است کز او سیر شوند

العطش از لب پیمانه برون می آید

تا قیامت دل ما تیره نخواهد ماندن

لیلی آخر ز سیه خانه برون می آید

چه خیال است دل از فکر تو بیرون آید؟

کی سلیمان ز پریخانه برون می آید؟

نشأه مستی طاعت ز شراب افزون است

زاهد از صومعه مستانه برون می آید

می رسد نعمت الوان به خموشان بی خواست

این نوا از لب پیمانه برون می آید

نیست یک دل که کباب از نفس گرمم نیست

دود این شمع ز صد خانه برون می آید

دیده روزنه ام می پرد امروز، مگر

خانه پرداز من از خانه برون می آید؟

می شود پنجه خورشید ازان روی چو ماه

تا ازان زلف سیه شانه برون می آید

پرده چشم تو بسیاری روزن شده است

ورنه یک شهد ز صد خانه برون می آید

شمع در محفل هرکس که نفس راست کند

دود از خرمن پروانه برون می آید

می رسد چون مه کنعان به عزیزی صائب

از وطن هرکه غریبانه برون می آید

ادامه مطلب
دوشنبه 31 خرداد 1395  - 6:21 PM

دعوی عشق ز هر بوالهوسی می آید

دست بر سر زدن از هر مگسی می آید

اوست غواص که گوهر به آرد، ورنه

سیر این بحر ز هر خار و خسی می آید

از دل خسته من گر خبری می گیری

برسان آینه را تا نفسی می آید

زاهد از صید دل عام نشاطی دارد

عنکبوتی ز شکار مگسی می آید

چه شتاب است که ایام بهاران دارد

که ز هر غنچه صدای جرسی می آید

تند شد بوی دل سوخته مشتاقان

می توان یافت که آتش نفسی می آید

ای سپند از لب خود مهر خموشی بردار

که عجب آتش فریادرسی می آید

چه بود عالم ایجاد، که صحرای جنون

از دل تنگ به چشمم قفسی می آید

صائب این آن غزل حافظ شیراز که گفت

مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید

ادامه مطلب
دوشنبه 31 خرداد 1395  - 6:21 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 394

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4355349
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث