به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

بی سخن غنچه لبان مست مدامم کردند

باده از شیشه سربسته به جامم کردند

استخوان در تن من پنجه مرجان گردید

زان میی کز لب لعل تو به جامم کردند

در طلب رفت چو قمری همه عمر مرا

تا سرافراز به یک حلقه دامم کردند

کوه را لنگر من داشت سبک چون پر کاه

لاله رویان جهان کبک خرامم کردند

سالها سختی ایام کشیدم چو عقیق

تا عزیزان چو نگین صاحب نامم کردند

شدم از لاغری انگشت نما چون مه نو

تا درین دایره چون بدر تمامم کردند

لله الحمد که از خوان جهان روزی من

رغبتی بود که مردم به کلامم کردند

صائب از بی دهنی بود که شیرین دهنان

قانع از بوسه شیرین به پیامم کردند

ادامه مطلب
دوشنبه 31 خرداد 1395  - 5:55 PM

 

از لب خشک مهیا لب نانم کردند

فارغ از نعمت الوان جهانم کردند

پیچ و تابی که به دل داشتم از خاموشی

عاقبت جوهر شمشیر زبانم کردند

خار صحرای ملامت پر و بالی است مرا

تا ز بیتابی دل برق عنانم کردند

مدتی غنچه صفت سر به گریبان بردم

تا درین باغ چو گل خنده زنانم کردند

نعل بیتابی من بود در آتش چون موج

بلد قافله ریگ روانم کردند

تا کدامین دل بیدار مرا دریابد

چون شب قدر نهان در رمضانم کردند

پشت من گرم به خورشید قیامت نشود

بس که دلسرد ز اوضاع جهانم کردند

صاف شد سینه من با همه آقاق چو صبح

تا درین میکده از درد کشانم کردند

هر پریشان نظری قابل حیرانی نیست

همه تن چشم شدم تا نگرانم کردند

چون گذارم قدم از حلقه مستان بیرون؟

که سبکبار به یک رطل گرانم کردند

به چه تقصیر چو آیینه روشن یارب

تخته مشق پریشان نفسانم کردند

گرچه در صومعه ها پیر شدم، آخر کار

از دم پیر خرابات جوانم کردند

نوش دادم به کسان، نیش شکستم در دل

تا چو زنبور عسل صاحب شانم کردند

سادگی آینه را جوهر بینایی شد

آخر از هیچ مدانی همه دانم کردند

آه کز لاله عذاران جهان حاصل من

جوی خونی است که از دیده روانم کردند

می دهد روزی من ابر بهاران ز گهر

تا به دریا چو صدف پاک دهانم کردند

عقل و هوش و خرد آن روز ز من وحشی شد

که نظرباز به آهو نگهانم کردند

من همان روز ز بال و پر خود شستم دست

که درین تنگ قفس بال فشانم کردند

در خرابات ز اسرار حقیقت صائب

تا خبر یافتم از بیخبرانم کردند

ادامه مطلب
دوشنبه 31 خرداد 1395  - 5:55 PM

داروی بیهشی از جام صفاتم دادند

سرمه خامشی از نقطه ذاتم دادند

گرد راه عدم از خویش نیفشانده هنوز

تنگ چشمان حوادث به براتم دادند

منم آن رهرو لب تشنه که از صدق طلب

هم ز تبخاله خود آب حیاتم دادند

گرچه از عشق کشیدند به صد بند مرا

از گرفتاری ایام نجاتم دادند

آخر کار من و بید تهیدست یکی است

که پس از خشک شدن آب نباتم دادند

چشم بر هرچه درین باغ گشودم صائب

یاد ازان دلبر شیرین حرکاتم دادند

ادامه مطلب
دوشنبه 31 خرداد 1395  - 5:55 PM

قدرت حرف گرفتند و زبانم دادند

پای رفتار شکستند و عنانم دادند

آب را در جگر سنگ حصاری کردند

جگری تشنه تر از ریگ روانم دادند

ظاهر و باطن من آینه یکدگرند

سینه ای صافتر از آب روانم دادند

چشم پوشیده تماشای رخش می کردم

به چه تقصیر دو چشم نگرانم دادند؟

خامه ام، گفت و شنیدم به زبان دگری است

من چه دانم چه سخنها به زبانم دادند

سالها در پی بی نام و نشانان رفتم

تا به سر منزل مقصود نشانم دادند

لب پرخنده گرفتند گر از من صائب

به تلافی مژه اشک فشانم دادند

ادامه مطلب
دوشنبه 31 خرداد 1395  - 5:55 PM

قسمتی در خور هرکس چو ز اول دادند

بیقراری به من و خواب به مخمل دادند

چون سر از کوچه زنجیر نیارم بیرون؟

که عنانم به کف زلف مسلسل دادند

چشم هرسوی مگردان که درین تنگ بساط

خواب آسودگیی بود، به مخمل دادند

مژده آمدنت سنگ به محفل برساند

برگ برگ چمن آیینه به صیقل دادند

شکر این تلخ نگاهان به چه عنوان گویم؟

که به من شهد ز پیمانه حنظل دادند

تن به مالش ده و از دردسر آزاد نشین

لوح تعلیم به دست تو ز صندل دادند

موسم عالم آب است برون آ صائب

سبزه ها بوسه به کنج لب جدول دادند

ادامه مطلب
دوشنبه 31 خرداد 1395  - 5:55 PM

با لب تشنه جگر سر به سرابم دادند

آتشم را ننشاندند و به آبم دادند

نمک شوری بختم به جگر افشاندند

تکیه بر بسر آتش چو کبابم دادند

خنده بیغمی و گریه شادی بردند

جگر تشنه و مژگان پرآبم دادند

حاش لله که بیابد گهرم آب قبول

منم آن قطره که واپس به سحابم دادند

نیستم خال، بر آتش چه نشاندند مرا؟

نیستم زلف، چرا اینهمه تابم دادند؟

صلح در ذایقه ام باده لب شیرین است

بس که عادت به می تلخ عتابم دادند

من جدا می روم و خرقه پشمینه جدا

تا ز خمخانه تجرید شرابم دادند

چون نلرزم به سر هر نفسی همچو حباب؟

خانه ای تنگتر از چشم حبابم دادند

فکر من همچو ظفرخان همه باشد به صواب

صائب از مبداء فیاض خطابم دادند

ادامه مطلب
دوشنبه 31 خرداد 1395  - 5:55 PM

ما به ساقی و حریفان به شراب افتادند

ما به سرچشمه و یاران به سراب افتادند

ثمر از ماست اگر برگ دگرها بردند

گوهر از ماست اگر خلق در آب افتادند

خبر از داغ جگرسوز غریبان دارند

موجهایی که ز دریا به سراب افتادند

پشت دادند به دیوار صدف چون گوهر

قطره هایی که به دریا ز سحاب افتادند

آه افسوس بود حاصل معمارانی

که به تعمیر من خانه خراب افتادند

در چمن رشک بر آن بال فشانان دارم

که به سرپنجه شاهین و عقاب افتادند

شب زلف تو چه افسانه ندانم سر کرد

عاملانی که به دیوان حساب افتادند

دل معمور از آن قوم طلب کن صائب

که به یک جلوه مستانه خراب افتادند

ادامه مطلب
دوشنبه 31 خرداد 1395  - 5:55 PM

گر به شاهان جهان مسند عزت دادند

گوشه ای هم به من از ملک قناعت دادند

دیولاخی است جهان در نظر وحشت من

تا مراره به پریخانه عزلت دادند

کیست بر حرف من انگشت گذارد دیگر؟

کز خموشی به لبم مهر نبوت دادند

یافت در بی بصری گمشده خود یعقوب

بصر از هر که گرفتند بصیرت دادند

لب به خون تر کنم از نعمت الوان جهان

تا چو شمشیر به من جوهر غیرت دادند

وای بر ساده دلانی که درین وحشتگاه

پشت از جسم به دیوار فراغت دادند

چه کند آتش دوزخ به گنهکارانی

کز جبین آب به صحرای قیامت دادند

منت خشک ز سرچشمه کوثر نکشد

هرکه را آب ز شمشیر شهادت دادند

صائب از صافی مشرب می نابش کردم

گر به من درد ز میخانه قسمت دادند

ادامه مطلب
دوشنبه 31 خرداد 1395  - 5:55 PM

بال پرواز خود آن مردم غافل بستند

که به زنار علایق کمر دل بستند

جلوه موج سراب است جهان در نظرش

چشم حق بین کسی را که ز باطل بستند

در جنت نگشایند به رویش فردا

بر رخ هرکه درین نشأه در دل بستند

شکوه اهل دل از عشق ندارد انجام

چون ننالد جرسی را که به محمل بستند؟

نشود پنجه تدبیر عنانگیر قضا

خار و خس کی ره امواج به ساحل بستند؟

رو مگردان ز دم تیغ که بسمل شدگان

دام از دیده خود در ره قاتل بستند

زود باشد که گشایند دهن را به سؤال

صائب آنان که در فیض به سایل بستند

ادامه مطلب
دوشنبه 31 خرداد 1395  - 5:55 PM

کیستند اهل جهان، بی سر و سامانی چند

در ره سیل حوادث، ده ویرانی چند

چرخ کز خون شفق چهره خود دارد سرخ

چه سرانجام دهد کار پریشانی چند؟

زین گلستان که چو گل خیمه در آنجا زده ای

چیست در دست تو جز چاک گریبانی چند؟

دو سه روزی است تماشای گلستان جهان

در دل خود برسانید گلستانی چند

نیست از مردم بی شرم عجب پرده دری

پوشش امید چه دارید ز عریانی چند؟

دل سیه شد ز پریشان سخنان، صبح کجاست؟

تا بگیرد سر این شمع پریشانی چند؟

داغ دیگر به دل از لاله ستانم افزود

چه تراوش کند از سینه سوزانی چند؟

آن که بر آتش ما آب نصیحت می ریخت

کاش می زد به دل سوخته، دامانی چند

چه کنم آه که هر لحظه برون می آرد

عرق شرم تو از پرده نگهبانی چند

شد ز یک صبح قیامت همه عالم پرشور

چه کند دل به شکر خنده پنهانی چند؟

وقت آن راهروی خوش که چو دریای سراب

دارد از موجه خود سلسله جنبانی چند

رهروان تو چه پروای علایق دارند؟

چه کند خار به این برزده دامانی چند

نبرد آینه از آینه هرگز زنگار

چه دهی حیرت خود عرض به حیرانی چند؟

صائب از قحط سخندان همه کس موزون است

کاش می بود درین عهد سخندانی چند

ادامه مطلب
دوشنبه 31 خرداد 1395  - 5:55 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 394

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4357844
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث