به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

من و راهی که ز سر سنگ نشانش باشد

برق خنجر بلد راهروانش باشد

کی عنانداری بیتابی ما خواهد کرد؟

آن که از رفتن دل آب روانش باشد

از عقیقی است مرا بوسه توقع که سهیل

یکی از جمله خونابه کشانش باشد

نتوان یافت ز پیچیدگی افکار مرا

راه فکر من اگر موی میانش باشد

هر که چون جام درین بزم تهی چشم افتاد

چشم پیوسته به دست دگرانش باشد

سرد مهری چه کند با دل آزاده ما؟

این نه سروی است که پروای خزانش باشد

تیر آهش ز دل سنگ ترازو گردد

هر که از قامت خم گشته کمانش باشد

می برد تربتش از نوحه گران گویایی

هر که گنجینه اسرار نهانش باشد

از ته دل چقدر خنده تواند کردن؟

نوبهاری که به دنبال، خزانش باشد

حسن غافل نشود از دل عاشق صائب

که کماندار توجه به نشانش باشد

ادامه مطلب
دوشنبه 31 خرداد 1395  - 5:37 PM

عارفانی که ازین رشته سری یافته اند

بی خبر گشته ز خود تا خبری یافته اند

سالها مرکز پرگار حوادث شده اند

تا ازین دایره ها پا و سری یافته اند

چشم این سوختگان آب سیاه آورده است

تا ز سر چشمه حیوان خبری یافته اند

سالها کف به سر خویش چو دریا زده اند

تا ز دریای حقیقت گهری یافته اند

بار برداشته اند از دل مردم عمری

تا ز احسان بهاران ثمری یافته اند

سالها غوطه چو شب در دل ظلمت زده اند

تا ز چاک جگر خود سحری یافته اند

گر سر از جیب نیارند برون معذورند

در نهانخانه دل سیمبری یافته اند

بسته اند از دو جهان چشم هوس چون یعقوب

تا ز پیراهن یوسف نظری یافته اند

دلشان تنگتر از چشمه سوزن شده است

تا ز سر رشته مقصود سری یافته اند

دست بیداردلان آبله فرسوده شده است

تا ازین خانه تاریک دری یافته اند

همچو پروانه درین بزم ز سوز دل خویش

بارها سوخته تا بال و پری یافته اند

مکش از رخنه دل پای تردد زنهار

که درین کوچه ز سیمرغ پری یافته اند

گرد مجنون نظر باز، غزالان شب و روز

چون نگردند، که صاحب نظری یافته اند

صائب از گریه مستانه مکن قطع نظر

که ز هر قطره اشکی گهری یافته اند

ادامه مطلب
دوشنبه 31 خرداد 1395  - 5:37 PM

عاقلانی که ز زنجیر تو سر وا زده اند

غافلانند که بر دولت خود پا زده اند

در و دیوار ز شوق تو ندارد آرام

کوهها را به کمر دامن صحرا زده اند

هر قدم بی سر و پایان تو پرگار صفت

چرخها بر سر یک آبله پا زده اند

اشک ریزان تو هر جا گهرافشان شده اند

مهر گوهر به لب دعوی دریا زده اند

به قدم فیض رسان باش که روشن گهران

بر سر خار گل از آبله پا زده اند

نیست در عالم تجرید سبکباری هم

گره از قاف به بال و پر عنقا زده اند

می دهد از جگر سوخته مجنون یاد

هر سیه خیمه که بر دامن صحرا زده اند

فلک بی سر و پا حلقه بیرون درست

صائب آنجا که سراپرده دلها زده اند

ادامه مطلب
دوشنبه 31 خرداد 1395  - 5:37 PM

محض حرف است که او را دهنی ساخته اند

در میان نیست دهانی، سخنی ساخته اند

دل روشن گهران فلکی آب شده است

تا چو تو دلبر سیمین بدنی ساخته اند

آب ده چشمی ازان سیب ز نخدان که فلک

دورها کرده که سیب ذقنی ساخته اند

گنج در گوشه ویرانه جمعی فرش است

کز زر و سیم به سیمین بدنی ساخته اند

زان غباری که خط از لعل تو انگیخته است

هر طرف طوطی شکر سخنی ساخته اند

زلف مشکین تو بر دامن صحرای وجود

سایه افکنده، ختا و ختنی ساخته اند

در دل سنگ صنم قحط شرار افتاده است

تا به سرگرمی من برهمنی ساخته اند

زان شراری که گرفته است هوا زآتش گل

هر طرف بلبل رنگین سخنی ساخته اند

جای شکرست که غمهای گرانمایه تو

با دل سوخته همچو منی ساخته اند

نقطه و دایره و قطره و دریاست یکی

خودپرستان جهان ما و منی ساخته اند

آه کاین مرده دلان جامه احرامی صبح

بر تن خویش ز غفلت کفنی ساخته اند

فارغ از فکر لباسند نظر دوختگان

چون حباب از تن خود پیرهنی ساخته اند

عارفان از نظر پاک، چو شبنم صائب

زنگ آیینه دل را چمنی ساخته اند

ادامه مطلب
دوشنبه 31 خرداد 1395  - 5:37 PM

هر گروهی به دلیل دگر آویخته اند

بوشناسان به نسیم سحر آویخته اند

بهر فردوس گروهی که ز دنیا گذرند

از هوایی به هوای دگر آویخته اند

رگ خامی رسن گردن منصور شده است

میوه پخته کجا از شجر آویخته اند؟

پرده بردار که چون ابر پریشان گردد

هر حجابی که ز پیش نظر آویخته اند

تا به آن موی میان کس نتواند ره برد

زلف مشکین ترا تا کمر آویخته اند

چشم شوخ تو به عیب دگران مشغول است

ورنه صد آینه در رهگذر آویخته اند

غافلند از دل پر آبله خود صائب

ساده لوحان که به عقد گهر آویخته اند

ادامه مطلب
دوشنبه 31 خرداد 1395  - 5:37 PM

در لب یار نهان عیش جهان ساخته اند

باغ را در گره غنچه نهان ساخته اند

نیست چون آینه حیرانی ما امروزی

از ازل دیده ما را نگران ساخته اند

نکته هایی که نهان بود در آن نقطه خال

مو بمو زان خط شبرنگ عیان ساخته اند

چه خیال است دم تیغ بتان کند شود؟

کز دل محکم خود سنگ فسان ساخته اند

اینقدر حسن گلوسوز در آن نقطه خال

آفتابی است که در ذره نهان ساخته اند

تا دلت آب نگردد نتوانی دریافت

گوهری را که درین حقه نهان ساخته اند

در کشش نیست کمی قوت بازوی مرا

طاق ابروی ترا سخت کمان ساخته اند

در دل ما نگذشته است، خدا می داند

سخنی چند که ما را ز زبان ساخته اند

چهره زرد، بهار دل غمگین من است

برگ عیش من از اوراق خزان ساخته اند

دو جهان عینک بینایی من گردیده است

تا به روی تو دو چشم نگران ساخته اند

راست کیشان که طلبکار نشانند چو تیر

با کمانخانه ابروی بتان ساخته اند

حاجیانی که طواف حرم کعبه کنند

کاهلانند که با سنگ نشان ساخته اند

زحمت بادیه و خار مغیلان نکشند

بیخودانی که ز دل تخت روان ساخته اند

نیست در چاشنی شیره جان هیچ کمی

اینقدر هست که بسیار روان ساخته اند

خاطر جمع ازان قوم طلب کن صائب

که به شیرازه آن موی میان ساخته اند

ادامه مطلب
دوشنبه 31 خرداد 1395  - 5:37 PM

عاشقان زان لب شیرین به سخن ساخته اند

بوشناسان به نسیمی ز چمن ساخته اند

چون قلم، موی شکافان دبستان وجود

از دو عالم به سر زلف سخن ساخته اند

کی به آن گلشن بیرنگ توانند رسید؟

بلبلانی که به این سبز چمن ساخته اند

گوشه ای گیر ازین بزم که صحبت سازان

بارها از لب پیمانه سخن ساخته اند

خون به جای عرق افشانده ام از جبهه سعی

تا کف خون مرا مشک ختن ساخته اند

زود باشد که زبان در قفس کام کشند

صائب آنان که به گلهای چمن ساخته اند

ادامه مطلب
دوشنبه 31 خرداد 1395  - 5:37 PM

نه زر و سیم و نه باغ و نه دکان می ماند

هرچه در راه خدا می دهی آن می ماند

ز آنچه امروز به جمعیت آن مغروری

به تو آخر دل و چشم نگران می ماند

دل بر این عمر مبندید که از صحبت تیر

عاقبت خانه خالی به کمان می ماند

از جهان گذران کیست که آسان گذرد؟

رفرف موج درین ریگ روان می ماند

روزگاری است که دریا چو دهد قطره به ابر

در عقب چشم حبابش نگران می ماند

از دل تنگ ندارم سر صحرای بهشت

که دل تنگ به آن غنچه دهان می ماند

خار خاری که ز رفتار تو در دلها هست

خس و خاری است که از آب روان می ماند

پرده شرم و حیا شهپر عنقا شده است

پیر این عهد ز شوخی به جوان می ماند

بس که در غارت دل جلوه او سرگرم است

سایه هر گام ازان سرو روان می ماند

لب فرو بستم از شکوه ز خرسندی نیست

نفس سوخته دستم به دهان می ماند

نسبت روی تو با چهره گل بی بصری است

کز عرق بر گل روی تو نشان می ماند

چه کند سبزه نورس به گرانجانی سنگ؟

پای من در ته این خواب گران می ماند

با کمال سبکی بر دل خلق است گران

زاهد خشک به ماه رمضان می ماند

زخم شمشیر به تدبیر بهم می آید

تا قیامت اثر زخم زبان می ماند

صائب از غیرت آن زلف به خود می پیچم

که ز هر حلقه به چشم نگران می ماند

نام هرکس که بلند از سخن صائب شد

تا سخن هست بر اوراق جهان می ماند

ادامه مطلب
دوشنبه 31 خرداد 1395  - 5:37 PM

عارفانی که به تسلیم و رضا ساخته اند

مردمک را سپر تیر قضا ساخته اند

وای بر ساده دلانی که ز دریا چو حباب

از پی کسب هوا خانه جدا ساخته اند

از پریشان نفسیهای تو تاریک شده است

ورنه آیینه دل را بصفا ساخته اند

جسم و جان تو نپیوسته به بازی برهم

هر دو عالم به هم آورده ترا ساخته اند

نفس خود نکنی راست درین وحشتگاه

گر بدانی که ترا بهر کجا ساخته اند

گر به معمار ز غفلت نتوانی پی برد

در کف خاک تو بنگر که چها ساخته اند

چون پریشان سفران خرج بیابان نشوند

رهروانی که به یک راهنما ساخته اند

لله الحمد که بی منت خواهش ز ازل

رزق ما از دل صد پاره ما ساخته اند

هیچ جا یک نفس از شوق ندارم آرام

تا مرا همچو فلک بی سر و پا ساخته اند

هرکه خود را به تمامی شکند اوست تمام

ماه را زین سبب انگشت نما ساخته اند

خودپسندان که به کس دست ارادت ندهند

از تکبر ز عصاکش به عصا ساخته اند

صلح ارباب نفاق است پی جنگ دگر

زره خویش نهان زیر قبا ساخته اند

فارغ از تنگی رزقند، نظر بازانی

که ازان یار ستمگر به جفا ساخته اند

سفر کعبه حلال است به جمعی صائب

که به همراهی هر آبله پا ساخته اند

ادامه مطلب
دوشنبه 31 خرداد 1395  - 5:37 PM

چهره ات شمع فروزان شده را می ماند

کاکلت دود پریشان شده را می ماند

در تماشای تو هر قطره خون در تن من

دیده بسمل حیران شده را می ماند

خط سبزی که برون آمده زان تنگ دهن

راز از غیب نمایان شده را می ماند

می برد دل خط سبز تو به شیرین سخنی

طوطی تازه سخندان شده را می ماند

خط نارسته دل آن لعل ز روشن گهری

در گهر رشته پنهان شده را می ماند

گر به ظاهر ز خط آن حسن ملایم شده است

گبر از ترس مسلمان شده را می ماند

از سیه کاری خط صفحه رخساره او

نامه تیره ز عصیان شده را می ماند

در تن کشته شمشیر تو از جوش نشاط

استخوان پسته خندان شده را می ماند

اشک بر چهره پر گرد و غباری که مراست

تخم در خاک پریشان شده را می ماند

سرنوشت من مجنون ز پریشان حالی

زلف از باده پریشان شده را می ماند

می شود تازه ز ایام بهاران داغم

دل من دانه بریان شده را می ماند

دانه سبحه تزویر من از دوری می

دل از توبه پشیمان شده را می ماند

دل ز فکر تو به خود ره نتواند بردن

قطره واصل عمان شده را می ماند

جان آگاه به زندان تن پر وحشت

یوسف عاجز اخوان شده را می ماند

شادی اندک دنیا و غم بسیارش

برق از ابر نمایان شده را می ماند

سخن تازه من در قلم از بیم حسود

در گلو گریه پنهان شده را می ماند

از خیالات پریشان، دل روشن صائب

آب در ریگ پریشان شده را می ماند

ادامه مطلب
دوشنبه 31 خرداد 1395  - 5:37 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 394

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4358914
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث