به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

حسرت عمر، مرا در دل افگار بماند

رفت سیلاب به دریا و خس و خار بماند

در بساط من سودازده زان باغ و بهار

خار خاری است که در سینه افگار بماند

مرکز از دایره پروانه آزادی یافت

دل ما بود که در حلقه زنار بماند

بال پرواز ز هر موج سرابش دادند

هرکه در بادیه عشق ز رفتار بماند

عنکبوتی است که در فکر شکار مگس است

زاهد خشک که در پرده پندار بماند

زیر گردون خبر از حال دل من دارد

هرکه را آینه در پرده زنگار بماند

دل به نظاره او شد که دگر باز آید

آب گردید و در آن لعل گهر بماند

جان نمی خواست درین غمکده ساکن گردد

از غبار دل ما در ته دیوار بماند

شست از خون شفق صبح قیامت دامن

خون ما بود که بر گردن دلدار بماند

می تواند گره از کار دو عالم وا کرد

دست هرکس ز تماشای تو از کار بماند

دانه سوخته از خاک برآمد صائب

دل بی حاصل ما در ته دیوار بماند

ادامه مطلب
دوشنبه 31 خرداد 1395  - 5:37 PM

خویش را گر ز خور و خواب توانی گذراند

کشتی خود سبک از آب توانی گذراند

راه چون آبله در پرده دلها یابی

گر به یک ساغر خوناب توانی گذراند

باده جان تو آن روز شود روشن و صاف

کز سراپرده اسباب توانی گذراند

در شبستان عدم صبح امید تو شود

هر شبی را که به مهتاب توانی گذراند

آن زمان رشته زنار تو تسبیح شود

که به چندین دل بیتاب توانی گذراند

نخورد کشتیت از باد مخالف بر سنگ

دیگران را اگر از آب توانی گذراند

دل روشن به تو چون شمع ازان بخشیدند

که شبی زنده به محراب توانی گذراند

وقت خود تیره زهمصحبت ناجنس مکن

تا به آیینه و با آب توانی گذراند

خار پیراهن آرام بود موی سفید

این نه صبحی است که در خواب توانی گذراند

سالم از آتش سوزان چو سیاوش گذری

خویش را گر ز می ناب توانی گذراند

نفس خویش یکی ساز به دریای وجود

تا چو ماهی به ته آب توانی گذراند

حیف باشد که به عزلت گذرانی صائب

آنچه از عمر به احباب توانی گذراند

ادامه مطلب
دوشنبه 31 خرداد 1395  - 5:36 PM

نه زر و سیم و نه لعل و نه گهر خواهد ماند

در بساط تو همین گرد سفر خواهد ماند

زین گلستان که به رنگینی آن مغروری

مشت خاکی به تو ای باد سحر خواهد ماند

زینهمه لاله بی داغ که در گلزارست

داغ افسوس بر اوراق جگر خواهد ماند

کام بی برگ و نوایان به ثمر شیرین کن

در ریاضی که نه برگ و نه ثمر خواهد ماند

توشه ره، دل ازین عالم فانی بردار

که همین با تو ز اسباب سفر خواهد ماند

چون فلک وام عناصر ز تو واپس گیرد

از تو ای خواجه نظر کن چه دگر خواهد ماند

خشت، بالین تو سازند پرستارانت

از تو هرچند دو صد بالش پر خواهد ماند

این جهان آینه و هستی ما نقش و نگار

نقش در آینه آخر چه قدر خواهد ماند؟

عشق دل را چه خیال است به ما بگذارد؟

به صدف سینه چاکی ز گهر خواهد ماند

تیشه بر پای خود آن کس که درین ره نزند

در دل سنگ نهان همچو شرر خواهد ماند

مشق پرواز ز بی بال و پری کن صائب

که درین بادیه نه بال و نه پر خواهد ماند

ادامه مطلب
دوشنبه 31 خرداد 1395  - 5:36 PM

به لبم بی تو چنان تند نفس می آمد

که ز تبخاله ام آواز جرس می آمد

سالم از بادیه ای برد مرا بیخبری

که ز هر خار در او کار عسس می آمد

ناله مرغ گرفتار اثرگر می داشت

گل نفس سوخته تا کنج قفس می آمد

به شتابی دل ازین وادی خونخوار گذشت

که ز هر آبله اش بانگ جرس می آمد

آرزو خار و خسی نیست که آخر گردد

ورنه با شعله خوی تو که بس می آمد؟

به چه تقصیر به زندان گهر افکندند؟

آن که چون آب به کار همه کس می آمد

به تهیدستی من موج کجا می خندید؟

از حباب من اگر ضبط نفس می آمد

فارغ از پرسش دیوان قیامت می شد

اگر آن دشمن جان بر سرکس می آمد

بوالهوس بر سر کوی تو مجاور می بود

گر حقیقت ز سگ هرزه مرس می آمد

صائب آن شوخ اگر درد محبت می داشت

کی به دلجوئی ارباب هوس می آمد؟

ادامه مطلب
دوشنبه 31 خرداد 1395  - 5:36 PM

شوق من قاصد بیدرد کجا می داند؟

آنقدر شوق تو دارم که خدا می داند!

تو همین سعی کن ای کاه سبکروح شوی

روش جاذبه را کاهربا می داند

هرکه فرهاد صفت جوهر مردی دارد

تیشه را بر سر خود بال هما می داند

بوته خاری اگر در کف صرصر بیند

دل سرگشته من راهنما می داند

گاه در خواب و گهی مست و گهی مخمورست

چشم پرکار تو کی حال مرا می داند؟

صائب از لاله عذاران چه توقع داری؟

گل ده روزه چه آیین وفا می داند؟

ادامه مطلب
دوشنبه 31 خرداد 1395  - 5:36 PM

دلش از گریه من رنگ نمی گرداند

کوه را سیل گرانسنگ نمی گرداند

بس که ویرانه ام از گرد علایق پاک است

سیل در خانه من رنگ نمی گرداند

غم عالم چه کند با دل خوش مشرب من؟

عکس بر آینه جا تنگ نمی گرداند

گرچه مضراب من از ناخن الماس بود

ساز من پرده آهنگ نمی گرداند

مگر از خط دل سخت تو ملایم گردد

ورنه سیلاب من این سنگ نمی گرداند

جگر خاک ز تیغ تو بدخشان گردید

دل سنگ تو همان رنگ نمی گرداند

روشنی آینه را می کند از جوهر پاک

حسن رو از خط شبرنگ نمی گرداند

دل سنگین ترا گریه ام از جا نبرد

زور سیلاب من این سنگ نمی گرداند

انقلاب و دل سودازده من، هیهات

چهره سوختگان رنگ نمی گرداند

نیست از ذره من بر دل گردون باری

مرکز این دایره را تنگ نمی گرداند

از حضر آنقدر آزار کشیدم صائب

که سفر خلق مرا تنگ نمی گرداند

ادامه مطلب
دوشنبه 31 خرداد 1395  - 5:36 PM

از قضا چشم سیاه تو به یادم آمد

قدر انداز نگاه تو به یادم آمد

ترکش تیر جگردوز قضا را دیدم

صف مژگان سیاه تو به یادم آمد

به دل ساده خود راه نگاهم افتاد

صفحه روی چو ماه تو به یادم آمد

برق را دست و گریبان گیاهی دیدم

بیگنه سوز نگاه تو به یادم آمد

عندلیبی به سر شاخ گلی می لرزید

جنبش پر کلاه تو به یادم آمد

موی پر پیچ و خمی بر سر آتش دیدم

زلف خورشید پناه تو به یادم آمد

صائب از جلوه برقی که به خرمن افتاد

سینه پردازی آه تو به یادم آمد

ادامه مطلب
دوشنبه 31 خرداد 1395  - 5:36 PM

عاشقان را دم تسلیم نفس می رقصد

مرغ آزاد چو گردد ز قفس می رقصد

ناله در انجمن وصل سرود طرب است

محمل لیلی از افغان جرس می رقصد

می برد دایره ذکر قرار از دلها

کوه اینجا به سبکروحی خس می رقصد

زاهد خشک درین حلقه اگر پای نهد

با گرانجانی ذاتی به هوس می رقصد

از هوادار بود گرمی هنگامه حسن

شکر اینجا به پر و بال مگس می رقصد

در سراپرده عقل است زمین گیر سپند

بزم عشق است که آنجا همه کس می رقصد

مطرب سوخته جانان نفس گرم بس است

شرر از زمزمه شعله خس می رقصد

اشک و آهم اثری کرده در آن دل کامروز

آب در دیده و در سینه نفس می رقصد

چون سپندی که به هنگامه مجمر افتد

هرکه آید به جهان، یک دو نفس می رقصد

عارف از چرخ ستمکار ندارد پروا

مست در حلقه زنجیر عسس می رقصد

شد خمش دایره گل ز تریهای خزان

دل همان در بر مرغان قفس می رقصد

به هوای دهن تنگ تو ای غنچه گل

روزگاری است که در سینه نفس می رقصد

خامه صائب اگر دست فشان شد چه عجب

این مقامی است که در وی همه کس می رقصد

ادامه مطلب
دوشنبه 31 خرداد 1395  - 5:36 PM

تا مرا در نظر آن حسن خداداد آمد

هر سر موی مرا نام خدا یاد آمد

چون دل از دامن صحرای جنون بردارم؟

که سرابم به نظر موج پریزاد آمد

در دل سخت تو بیرحم ندارد تأثیر

ورنه از ناله من کوه به فریاد آمد

بر سر سرو چمن فاخته ای می لرزید

جنبش پر کلاه تو مرا یاد آمد

شهپر نصرت و اقبال مصور گردید

تا برون تیغ تو از بیضه فولاد آمد

خط پاکی است ز تاراج خزان هر برگش

هرکه چون سرو درین باغچه آزاد آمد

برمدار از لب خود مهر خموشی زنهار

که درین شیشه سربسته پریزاد آمد

بر سر خاک شهیدان تو نیایی، ورنه

نقش شیرین به سر تربت فرهاد آمد

زلف مشکین تو در دلشکنی بود علم

خط شبرنگ برای چه به امداد آمد؟

مستمال از رقم عزل نگشته است کسی

چون ز خط غمزه او بر سر بیداد آمد؟

صائب از ملک عدم این دل بی حاصل من

به چه امید به معموره ایجاد آمد؟

ادامه مطلب
دوشنبه 31 خرداد 1395  - 5:36 PM

دیگر از پرده برون نغمه طنبور آمد

باز ناخن زن دلهای پر از شور آمد

از دم سرد خزان بر گل صد برگ نرفت

آنچه بر زخم من از مرهم کافور آمد

نوش این نشأه یقین شد که نباشد بی نیش

تا ز تنگ شکر یار برون مور آمد

لب ببند از سخن حق که ازین راهگذر

عالمی تیغ به کف بر سر منصور آمد

آن که چشمش پی عیب دگران است چهار

چون به عیب خودش افتاد نظر، کور آمد

گرو از برق، پی مطلب دنیا می برد

آن که پا مرکب چوبین به لب گور آمد

کردم انگشت ز عیب دگران تا کوتاه

سالم انگشت من از خانه زنبور آمد

تا به دامان قیامت رود از چشمش آب

هرکه را در نظر آن چهره پرنور آمد

ناله بلبل سودازده شد پرده نشین

تا به سیر چمن آن غنچه مستور آمد

صائب از شمع به بال و پر پروانه نرفت

آنچه از دوری او بر من مهجور آمد

ادامه مطلب
دوشنبه 31 خرداد 1395  - 5:36 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 394

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4358692
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث