به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

به بحر چون صدف آنان که گوش هوش برند

هزار عقد گهر با لب خموش برند

به حرف وصوت مکن وقت خود غبارآلود

که فیض آینه از طوطی خموش برند

بر آن گروه حلال است سیر این گلشن

که همچو غنچه زبان آورند وگوش برند

چنان ربوده اطوار بیخودان شده ام

که من ز هوش روم هر که را ز هوش برند

غبار صدفدلان است کیمیای وجود

ز باده فیض حریفان دردنوش برند

ز پای خم نرود پای من به سیر بهشت

مگر به عرصه محشر مرا به دوش برند

چه مهر برلب دریاتوان زد از گرداب

به داغ از سردیوانگان چه جوش برند

یکی هزار شود هوش من ز باده ناب

مگر به جلوه ساقی مرا ز هوش برند

به بزم غیر دل خویش می خورد عاشق

چو بلبلی که به دکان گلفروش برند

چنین که حسن تو بیخود شد از نظاره خود

مگر ز خانه آیینه اش به دوش برند

کجاست مطرب آتش ترانه ای صائب

که زاهدان همه انگشتها به گوش برند

ادامه مطلب
دوشنبه 31 خرداد 1395  - 8:06 PM

سمنبران که به لب آبدار چون گهرند

به چهره از جگر عاشقان برشته ترند

نظر سیاه مگردان به لاله رخساران

که برگریز دل ونوبهار چشم ترند

به آسیای فلک دانه ای نخواهد ماند

چنین که سنگدلان در شکست یکدیگرند

خبر ز خرده عیب نهان هم دارند

به قدر آنچه ز خود این گروه بیخبرند

نفس چو صبح نسازند زیر گردون راست

سبکروان که ازین راه دور باخبرند

به روشنایی شمع مزار سوگندست

که مردگان به ازین زندگان بی اثرند

حضور سوختگان مغتنم شمر صائب

که روشنان جهان چون ستاره سحرند

ادامه مطلب
دوشنبه 31 خرداد 1395  - 8:06 PM

سبکروان که طلبکار یار می گردند

غبار رهگذر انتظار می گردند

برآز قید علایق که خانه بردوشان

ز سیل حادثه کم بیقرار می گردند

ز پشت مرکب چوبین دار بی برگان

به دوش چرخ چو عیسی سوار می گردند

جماعتی که ز تلخی زنند جوش نشاط

به هر مذاق چو می خوشگوار می گردند

به نقد وقت گروهی که دل نمی بندند

همیشه خرج ره انتظار می گردند

ز خوش عنانی عمر آن کسان که آگاهند

گرهگشا چو نسیم بهار می گردند

ز خود برون شدگان همچو قطره بیخبرند

که عاقبت گهر شاهوار می گردند

به آب خضر ندارند کار موزونان

سخنوران به سخن پایدار می گردند

حذر کنند ز خلوت فزون ز دیده خلق

جماعتی که ز خود شرمسار می گردند

ز سایه پروبال هما سبک مغزان

شکار دولت ناپایدار می گردند

ز تاج وتخت زلیخا به خاک راه افتاد

عزیز خوارکنان زود خوار می گردند

چو نافه مردم خونین جگر نمی دانند

که صاحب نفس مشکبار می گردند

چنین که مست غرورند دلبران صائب

کجا ز سیلی خط هوشیار می گردند

ادامه مطلب
دوشنبه 31 خرداد 1395  - 8:06 PM

اگر ز چهره داغم نقاب بردارند

جهانیان نظر از آفتاب بردارند

چنان مکن که به حال خودت گذارد عشق

نه دوستی است که دست از کباب بردارند

ز چشم شور تماشاییان مشو غافل

که رنگ نشأه ز روی شراب بردارند

ز شرم وصل شدم آب دوستان چه شدند

که نخل موم من از آفتاب بردارند

اگر به مجلس روحانیان رسی صائب

بگو که قسمت ما را شراب بردارند

ادامه مطلب
دوشنبه 31 خرداد 1395  - 8:06 PM

کسان که جانب هم را نگه می دارند

در آفتاب قیامت پناه می دارند

هر آنچه قابل دلبستگی است پاکدلان

به تیغ قطع تعلق نگاه می دارند

گره ز کار گروهی گشاده گردد زود

که چون حباب سر بی کلاه می دارند

جماعتی که ز روز حساب آگاهند

نفس شمرده تر از صبحگاه می دارند

ز نامه سیه خویش نیستم نومید

امید بیش به ابر سیاه می دارند

ز خار وخس گل بی خار می رسد به نسیم

سبکروان چه از غم از خار راه می دارند

بر آن گروه حلال است لاف خودداری

که از جمال تو پاس نگاه می دارند

به هیچ عذر ندارند حاجتی صائب

جماعتی که حجاب از گناه می دارند

ادامه مطلب
دوشنبه 31 خرداد 1395  - 8:06 PM

سحر که چهره خورشید را به خون شستند

گلیم بخت من از آب نیلگون شستند

رخ از غبار تعلق چو آفتاب بشوی

که گرد پنبه حلاج را به خون شستند

صباح روز قیامت چه سرخ رو باشند

کسان که رو به قدحهای لاله گون شستند

خبر کبوتر چاه ذقن به بابل برد

تمام بابلیان دست از فسون شستند

به هم پیاله ومینا یکی شدند امشب

ز کاسه سر من عقل ذوفنون شستند

سخن ز طبع تو صائب گرفت قیمت وقدر

جبین شعر به آب گهر کنون شستند

ادامه مطلب
دوشنبه 31 خرداد 1395  - 8:06 PM

 

هزار نقش مخالف به کار ما کردند

چها به آینه بی غبار ما کردند

به این بهانه که خاری برآورند از دل

هزار زخم نمایان به کار ما کردند

شد از خرابی ما سیل ناامید آن روز

که خاکساری ما را حصار ما کردند

شده است دامن ما همچو دامن کهسار

ز بس که سنگ ملامت به کار ما کردند

هنوز دیده روحانیان گهرریزست

ازان نظر که به مشت غبار ما کردند

به چشم همت ما چون دو قطره اشک است

اگر چه نقد دو عالم نثار ما کردند

نظاره گل شب بوی فیض را صائب

نصیب دیده شب زنده دار ما کردند

ادامه مطلب
دوشنبه 31 خرداد 1395  - 8:06 PM

 

فسردگان که طلسم وجود نشکستند

ازین چه سود که چون کف به بحر پیوستند

ز جوش بیخبری کرده ایم خود را گم

و گرنه توشه ما بر میان ما بستند

چه باده شوق تو در ساغر شهیدان ریخت

که در زمین چو خم می زجوش ننشستند

هنوز دایره چرخ بود بی پرگار

که طوق عشق ترا بر گلوی ما بستند

خوش آن گروه که برداشتند بار جهان

وزاین محیط دل یک حباب نشکستند

سبکروان که فشاندند دامن از عالم

ز دار وگیر خس وخار آرزو رستند

ز آب بحر جدایی حبابها را نیست

چه شد دوروزی اگر باددر گره بستند

مساز برگ اقامت که مردم آزاد

درین ریاض زپا همچو سرو ننشستند

جماعتی که مجرد شدند همچو الف

چو تیرآه ز نه جوشن فلک جستند

گمان بری که ز جنگ پلنگ می آیند

ز بس که مردم عالم به روی هم جستند

جماعتی که در اینجا نفس شمرده زدند

در آن جهان ز حساب وکتاب وارستند

ز انفعال سر از خانه برنمی آرند

درین بهار گروهی که توبه نشکستند

جماعتی که به افتادگان نپردازند

اگر به عرش برآیند همچنان پستند

مکن ملامت عشاق بیخبرکاین قوم

ز خود نیند اگر نیستند اگر هستند

ز آشنایی مردم کناره کن صائب

که از سیاهی دل بیشتر سیه مستند

ادامه مطلب
دوشنبه 31 خرداد 1395  - 8:06 PM

خوش آن کسان که دردل برآرزو بستند

به اشک تلخ ره لقمه بر گلو بستند

به نقد جنت در بسته یافتند اینجا

به روی خلق گروهی که در فروبستند

به چاره دردسر خود مبر که از صندل

به چوب، دست طبیبان چاره جو بستند

کجا به صبح امید نمک شود بیدار

به زخم هرکه در فیض از رفوبستند

نژاد گوهر من از محیط بیرنگی است

مرا به زور چو شبنم به رنگ وبو بستند

کجا رسند به دریا فسرده طبعانی

که آب مرده خود در هزارجوبستند

شدم غبار و چو قمری همان گرفتارم

چه روز بود مرا طوق بر گلو بستند

شراب ناب بود رزق خاکسارانی

که پیش خم دهن خودز گفتگو بستند

ز باغ خلد ثمر می خورند بی منت

به پای نخل خودآنان که آبرو بستند

اگر به نعمت الوان ترا خمش کردند

مرا به گریه خونین ره گلو بستند

چو سنگ چاشنی پختگی نمی یابد

دلی که بر ثمر خام آرزو بستند

جماعتی که ندادند دل به ناله ما

به خانه دل خود راه رفت ورو بستند

به زیر خاک نمانند رهنوردانی

که دامنی به میان بهر جستجو بستند

خموش باش نظر کن به طوطیان صائب

که جز قفس چه تمتع ز گفتگو بستند

ادامه مطلب
دوشنبه 31 خرداد 1395  - 8:06 PM

چه دیده است در آن آتشین عذار سپند

که بی ملاحظه جان را کند نثار سپند

ستاره سوختگان ایمنند از دوزخ

نسوخته است به هیچ آتشی دوبار سپند

ز حیرت تو شرر پای در حنا دارد

به مجلس تو چه شوخی برد به کار سپند

ز بیم دیده بد تا به حشر می روید

شهید عشق ترا از سر مزار سپند

ز بیقراری عاشق چه کار می آید

به محفلی که بود پای در نگار سپند

ز قرب شعله فغان می کند چه خواهد کرد

اگر به سوخته جانی شود دچار سپند

گره ز هستی موهوم خویش تا نگشود

ز وصل شعله نگردید کاکمار سپند

مرا امید سلامت ز آتشین رویی است

که می برد ز سویدای دل به کار سپند

که برفروخت رخ ازمی که می شکست امشب

کلاه گوشه به گردون ستاره وار سپند

نمی رسد به عیار دل رمیده ما

اگر چه هست به بیطاقتی سوار سپند

فدای عشق شو ای دل تا گذشت از سر

ز شعله یافت پر وبال زرنگار سپند

به ناله ای دل خود را ز درد خالی کرد

میان سوختگان شد سبک عیار سپند

کشید پرده ز اسرار عشق ناله ما

فکند بخیه آتش به روی کار سپند

نشست و خاست به عاشق که می دهد تعلیم

اگر نباشد در بزم آن نگار سپند

چه جای ناله گستاخ ما بود صائب

به محفلی که خموشی کند شعار سپند

ادامه مطلب
دوشنبه 31 خرداد 1395  - 8:06 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 394

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4293420
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث