به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

پیر گردیدی و کشت املت زرد نشد

بوی کافور شنیدی و دلت سرد نشد

آخرین عطر تو کافور ازان می سازند

که به مردن دلت از کار جهان سرد نشد

بوی کافور ازین مرده دلان می آید

که به این طایفه آمیخت که نامرد نشد؟

عشق تردست تو صد خانه دل کرد خراب

که ز یک سینه نمایان اثر گرد نشد

از حوادث دل آزاد چه پروا دارد؟

چهره سرو ز بیداد خزان زرد نشد

خام چون سرو به باغ آمد و بیرون شد خام

هرکه صائب ز جهان حادثه پرورد نشد

ادامه مطلب
دوشنبه 31 خرداد 1395  - 5:31 PM

بیت معمور شد آن خانه که ویران تو شد

حلقه کعبه شد آن چشم که حیران تو شد

بس که جان در طلبت راهروان افشاندند

سر بسر خرده جان ریگ بیابان تو شد

چون در فیض شود قبله ارباب نیاز

چاک هر سینه که از خنجر مژگان تو شد

بی نمک می شمرد مایده جنت را

کام هرکس نمکین از نمک خوان تو شد

گرچه از گوهر جان شد صدف خاک تهی

جگرش کان بدخشان ز شهیدان تو شد

می کند خون به دل غازه حوران بهشت

خون هر کشته که گلگونه دامان تو شد

غوطه زد در عرق خون ز شفق پیرهنش

صبح از بس خجل از چاک گریبان تو شد

آب روشن که روان بود درین سبز چمن

خشک چون آینه از حیرت جولان تو شد

رم آهو که بر او بود بیابانها تنگ

پای خوابیده ز گیرایی مژگان تو شد

ماه کنعان که ز جان مصر خریدارش بود

محو چون خواب فراموش به زندان تو شد

آید از دیدن خورشید جهانتاب به حال

خیره هر چشم که از چهره تابان تو شد

شور محشر چه کند با دل صد پاره من؟

خوش نمک زخم من ار پسته خندان تو شد

نتوان کرد به شیرازه محشر جمعش

هر که زیر و زبر از شوخی جولان تو شد

با خیال تو چه شبها که به روز آوردم

تا دل سوخته ام شمع شبستان تو شد

قسمت من چه بود زان لب سیراب، که خضر

با لب تشنه ز سرچشمه حیوان تو شد

خط یاقوت غبار نظر من گردید

سرمه بینش من تا خط ریحان تو شد

گرچه از میوه شیرین نشود دندان کند

کند دندان من از سیب زنخدان تو شد

گرچه هر بیت ز دیوان تو بیت الغزل است

صائب این تازه غزل زینت دیوان تو شد

ادامه مطلب
دوشنبه 31 خرداد 1395  - 5:31 PM

اگر آن غمزه خونریز مصور می شد

آب آیینه چو شمشیر بجوهر می شد

بود شیرازه اش اندیشه آن موی میان

پاره های دلم آن روز که دفتر می شد

جگر سوخته فاختگان آبکش است

ورنه از سایه سرو تو زمین تر می شد

قد رعنای تو می کرد اگر قامت راست

سرو با سبزه خوابیده برابر می شد

شب که رخسار تو از باده برافروخته بود

شعله پنهان به ته بال سمندر می شد

گل رخسار عرقناک ترا گر می دید

باغ جنت خجل از چشمه کوثر می شد

خشک ناگشته به دلدار رسیدی خط من

نامه شوقم اگر بال کبوتر می شد

اگر از تیغ تو می شد جگر من سیراب

سبزه خضر ز شادابی من تر می شد

می شد از غیرت شاهان دل مسکینان خون

وصل او گر به زر و زور میسر می شد

بود از چاشنی خاک قناعت غافل

مور روزی که گرفتار به شکر می شد

بودم آن روز من از جمله آزاده روان

که مرا سد رمق سد سکندر می شد

گشت از تلخی ایام گوارا صائب

ورنه شیرینی جان زود مکرر می شد

ادامه مطلب
دوشنبه 31 خرداد 1395  - 5:31 PM

هر که ایام خط از سیمبران غافل شد

از شب قدر به ماه رمضان غافل شد

بیخودی می کند اوضاع جهان را هموار

وای بر آن که ازین خواب گران غافل شد

روزی بسته دهانان رسد از غیب، چرا

از دل تنگ من آن غنچه دهان غافل شد؟

با قدم خم شده خوش نیست پریشان نظری

در کمانخانه نباید ز نشان غافل شد

به فلک می رسد این دود کبابی که مراست

از دل سوخته من نتوان غافل شد

هر که از پشت ورق روی ورق را خوانده است

در بهاران نتواند ز خزان غافل شد

رتبه جاذبه عشق بلند افتاده است

بر فلک مه نتواند ز کتان غافل شد

یوسف از سیلی اخوان به غریبی افتاد

چون تواند کس از ابنای زمان غافل شد؟

یاد آن جان جهان است حیاتی گر هست

مرده دل آن که ازان جان جهان غافل شد

دامن بخت جوان رفت ز دستش بیرون

صائب آن روز که از پیر مغان غافل شد

ادامه مطلب
دوشنبه 31 خرداد 1395  - 5:31 PM

جگر پاره اگر مایده خوانم شد

چشم شور فلک سفله نمکدانم شد

تنگدل داشت پریشانی پرواز مرا

غنچه گشتم، قفس تنگ گلستانم شد

دست شستم ز جهان، آب حیاتم گردید

پا نهادم به هوا، تخت سلیمانم شد

تا درین عالم پرشور نظر کردم باز

تخته مشق دو صد خواب پریشانم شد

خامشی از سگ گیرنده کمینگاه بلاست

نیستم ایمن اگر نفس به فرمانم شد

از خودی بود به من دامن صحرا زندان

رفتم از خویش برون، شهر بیابانم شد

رود نیلم به مکافات عزیزی بخشید

چهره نیلی اگر از سیلی اخوانم شد

کرد از تهمت اگر مصر غبار آلودم

دامن پاک، کلید در زندانم شد

صائب از خامه من سنبل تر می ریزد

تا دل آشفته آن زلف پریشانم شد

ادامه مطلب
دوشنبه 31 خرداد 1395  - 5:31 PM

لوح محفوظ شد آن دیده که حیران تو شد

گشت سی پاره دل هر که پریشان تو شد

گوی سبقت ز مه و مهر درین میدان برد

سر سودازده تا زخمی چوگان تو شد

عشق محجوب چه گل چیند ازان رو، که هوس

دست خالی ز تماشای گلستان تو شد

چون ز روی تو کسی چشم تواند برداشت؟

آب بیرون نتواند ز گلستان تو شد

جوی شهدی است ز هر نیش روان در رگ من

تا دلم خانه زنبور ز مژگان تو شد

گر چه دندان گهر بود به پاکی مشهور

منزوی در صدف از پاکی دندان تو شد

اشک بی خواست ز چشم تر من می جوشد

تا دلم آینه چهره تابان تو شد

نشود چون ز تماشای تو طوطی حیران؟

که دو صد آینه رو واله و حیران تو شد

آشیان کرد چو مجنون به سر سرو تذرو

بس که حیرت زده از نخل خرامان تو شد

خود فروشیش مبدل به خریداری گشت

یوسف از بس خجل از حسن بسامان تو شد

از بساط گل بی خار قدم می دزدد

زخمی آن پای که از خار مغیلان تو شد

می کند خنده خونین به ته پوست نهان

پسته از بس خجل از غنچه خندان تو شد

سرخ رو باد خدنگ تو ز نخجیر مراد

که گلستان دلم از غنچه پیکان تو شد

تشنه بوسه مرا روی عرقناک تو کرد

سبز این دانه امید ز باران تو شد

شد دل هر که تنگ، شمع ترا شد فانوس

روز هرکس که سیه گشت شبستان تو شد

می کشد سلسله ابر به دریا آخر

خنک آن دیده بیدار که گریان تو شد

کرد در دیده خورشید سیه مشرق را

طالع آن صبح که از چاک گریبان تو شد

کیست از حلقه فرمان تو گردن پیچد؟

سرو چون فاخته از حلقه بگوشان تو شد

از شکر طوطی خوش حرف نصیبی دارد

عیش من تلخ چرا از شکرستان تو شد

نیست چون قطره سیماب قرارم یک جا

تا دل من صدف گوهر غلطان تو شد

گفتم از روی تو گل در سرمستی چینم

عرق شرم به صد چشم نگهبان تو شد

داد چون خامه بی مغز سر خویش به باد

هر که یک نقطه برون از خط فرمان تو شد

بود صد پیرهن از شام سیه تر صبحم

دست من پنجه خورشید ز دامان تو شد

صائب از گلشن فردوس شود مستغنی

آشنا دیده هرکس که به دیوان تو شد

ادامه مطلب
دوشنبه 31 خرداد 1395  - 5:31 PM

خارج از پرده آهنگ نمی باید شد

تا توان شیشه شدن، سنگ نمی باید شد

نقش اقبال و ظفر در سپر انداختن است

تا توان موم شدن سنگ نمی باید شد

جامه بوقلمونی غم الوان دارد

همچو طاوس به صد رنگ نمی باید شد

زردرویی گل روی سبد تزویرست

در پی حیله و نیرنگ نمی باید شد

چرب نرمی چه اثرهای نمایان دارد

تیغ در معرکه جنگ نمی باید شد

به بد و نیک به یک چشم نظر باید کرد

ورنه آیینه بی زنگ نمی باید شد

بوی خون از نگه حسن ازل می آید

محو هر چهره گلرنگ نمی باید شد

ننگ عشاق بود بر سر بستر مردن

صائب آلوده این ننگ نمی باید شد

ادامه مطلب
دوشنبه 31 خرداد 1395  - 5:31 PM

پیش مژگان درازت که هدف خواهد شد؟

چون تو بر یک طرف افتی که طرف خواهد شد؟

آن ترنج ذقنی را که به آن می نازی

از خط سبز، چو نارنج هدف خواهد شد

خرق عادت اگر از خرقه تنها خیزد

صاحب کشف و کرامات، کشف خواهد شد

روی بازار اگر این است که من می بینم

گوهر از پرده نشینان صدف خواهد شد

صائب از هند جگرخوار برون می آیم

دستگیر من اگر شاه نجف خواهد شد

ادامه مطلب
دوشنبه 31 خرداد 1395  - 5:31 PM

 

خط شبرنگ ز روی تو عیان خواهد شد

علم زلف درین گرد نهان خواهد شد

گرچه دست ستم زلف درازست، خطش

چون شب قدر شفیع رمضان خواهد شد

خط زبان بند بتان بود، نمی دانستم

که ترا جوهر شمشیر زبان خواهد شد

گرگ در پیرهن جلوه یوسف دارد

نوبهاری که مبدل به خزان خواهد شد

هر که چون دام گرفتار تهی چشمی گشت

در ته خاک به چشم نگران خواهد شد

شوق خواهد تن افسرده ما را جان کرد

با قفس طایر ما بال فشان خواهد شد

دل چو اطفال مبندید بر این نقش و نگار

کاین بهاری است که یکدست خزان خواهد شد

بحر از موج شود گر لب دریوزه تمام

در نصیب صدف پاک دهان خواهد شد

رهرو صادق و سامان اقامت، هیهات

صبح چون کرد نفس راست، روان خواهد شد

نیست در سایه اقبال هما آرامش

استخوانی که به تیر تو نشان خواهد شد

هست اگر لنگر تسلیم درین بحر ترا

عاقبت موج خطر خط امان خواهد شد

چشم نرگس نشود باز ز مستی، غافل

که سرش در سر این خواب گران خواهد شد

قامت هرکه شود خم ز عبادت صائب

خاتم دست سلیمان زمان خواهد شد

ادامه مطلب
دوشنبه 31 خرداد 1395  - 5:31 PM

دل تهی ناشده از خویش به جایی نرسد

تا بود پر ز شکر نی به نوایی نرسد

تیر را شهپر پرواز بود پاکی شست

آه با دامن آلوده به جایی نرسد

نیست در سینه هرکس که ز غفلت آهی

همچو کوری است که دستش به عصایی نرسد

در شفاخانه ایجاد به جز بیدردی

هیچ دردی نشنیدم به دوایی نرسد

پنبه زاری است ترا گوش ز غفلت، ورنه

نفسی نیست که از غیب ندایی نرسد

قیمت گوهر نادیده که می داند چیست؟

چه عجب گر سخن ما به بهایی نرسد

گر مرا نیست چو خار سر دیوار گلی

گلم این بس که ز من زخم به پایی نرسد

نشود زشتی دنیا به تو روشن چون آب

تا ترا آینه دل به جلایی نرسد

کیست از اهل مروت که کند سیرابش؟

بر سر خار اگر آبله پایی نرسد

خرج ره می شود این خرده جانی که مراست

گر به فریاد من آواز درایی نرسد

چه گل از برگ خود آن خونی احسان چیند؟

که ازو دست یتیمی به حنایی نرسد

دل هرکس که شود آب چو شبنم صائب

نیست ممکن که به خورشید لقایی نرسد

ادامه مطلب
دوشنبه 31 خرداد 1395  - 5:31 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 394

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4358919
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث