به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

هر که زشت است همان زشت به عقبی خیزد

کور از خواب محال است که بینا خیزد

خازن مرگ مبدل نکند گوهر را

جاهل از خواب محال است که دانا خیزد

ننگ همت بود از هیچ فشاندن دامن

سهل زهدی است که کس از سر دنیا خیزد

حاصلش ماندگی و آبله پا باشد

هر که بی جاذبه آن طرف از جا خیزد

روی در قبله عشق است همه عالم را

منزلش بحر بود سیل ز هرجا خیزد

رحمت از چهره دل گرد گنه پاک کند

تیرگی از دل سیلاب به دریا خیزد

هر نسیمی که به گرد سر یوسف گردد

آه بیطاقتی از جان زلیخا خیزد

گر چنین دست برآرند بزرگان به طمع

ابر چون پنبه افشرده ز دریا خیزد

شمع بینش شود از خاک شهیدان روشن

نرگس از تربت این طایفه بینا خیزد

گر به بالین من خسته دل آید صائب

رنگ اعجاز ز سیمای مسیحا خیزد

ادامه مطلب
دوشنبه 31 خرداد 1395  - 5:26 PM

چشم عاشق پی جانان به پریدن نرسد

دل صیاد به آهو به تپیدن نرسد

اختر عاشق و امید ترقی، هیهات

دانه سوخته هرگز به دمیدن نرسد

بهر گلگونه ربایند ز هم حورانش

کشته تیغ ترا خون به چکیدن نرسد

ما قدم بر قدم جاذبه دل داریم

خبر قافله ما به شنیدن نرسد

به تماشا ز بهشت رخ او قانع باش

که گل و میوه این باغ به چیدن نرسد

قسمت این بود که از دفتر پرواز بلند

به من خسته به جز چشم پریدن نرسد

پرده صبح امیدست شب نومیدی

تا نسوزد نفس اینجا به کشیدن نرسد

دورتر می شود از قطع مسافت راهش

رهنوردی که به منزل به رمیدن نرسد

تو ز لعل لب خود، کام مکیدن بردار

که به ما جز لب خمیازه مکیدن نرسد

در حریمی که من از درد کشانم صائب

بحر را دعوی پیمانه کشیدن نرسد

ادامه مطلب
دوشنبه 31 خرداد 1395  - 5:26 PM

جذبه شوق اگر از جانب کنعان نرسد

بوی پیراهن یوسف به گریبان نرسد

کعبه در دامن شبگیر بلند افتاده است

سیل پر زور محال است به عمان نرسد

در مقامی که ضعیفان کمر کین بندند

آه اگر مور به فریاد سلیمان نرسد

منتهی گشت به خط سلسله زلف دراز

نامه شکوه ما نیست به پایان نرسد

تو و چشمی که ز دلها گذرد مژگانش

من و دزدیده نگاهی که به مژگان نرسد

شعله شوق محال است ز پا بنشیند

تا دل تشنه به آن چاه زنخدان نرسد

هر که از دامن او دست مرا کوته کرد

دارم امید که دستش به گریبان نرسد

درد رنگین چو کند روی سخن را صائب

کار اهل سخن آن به که به سامان نرسد

ادامه مطلب
دوشنبه 31 خرداد 1395  - 5:26 PM

دل به مطلب اگر از راه تپیدن نرسد

گو مکن سعی که هرگز به دویدن نرسد

بهترین پایه صاحب نظران حیرانی است

دیده هرگز به مقامی ز پریدن نرسد

پای فهمیده در آن سلسله زلف گذار

که در آن کوچه به خورشید دویدن نرسد

از دل پخته مزن لاف که این میوه خام

نرسد تا به لبت جان، به رسیدن نرسد

وحشتی قسمت مجنون من از عشق شده است

که به من هیچ غزالی به رمیدن نرسد

گرچه چون لاله نگونسار بود کاسه من

از دل سوخته خونم به چکیدن نرسد

نرسد زان به تو از چشم بدان آسیبی

کز لطافت گل روی تو به دیدن نرسد

نه چنان رفته ام از خود که دگر بازآیم

دامن رفته ز دستم به کشیدن نرسد

می دود در پی آن چشم دل خام طمع

طفل هرچند به آهو به دویدن نرسد

از لطافت به تماشایی آن سیب ذقن

بجز از دست و لب خویش گزیدن نرسد

آنچنان محو تو شد دیده نظار گیان

که به گلهای چمن نوبت چیدن نرسد

دل سودا زده و حرف شکایت، هیهات

دانه سوخته هرگز به دمیدن نرسد

مهربان گر به یتیمان نشود دایه لطف

هوش اطفال به انگشت مکیدن نرسد

چه کند با دل سنگین طبیبان صائب؟

ناتوانی که فغانش به شنیدن نرسد

ادامه مطلب
دوشنبه 31 خرداد 1395  - 5:26 PM

کوهکن کیست به گرد من شیدا برسد؟

جنبش قاف محال است به عنقا برسد

جگر تشنه صحرای علایق ترسم

سیل ما را نگذارد که به دریا برسد

عالمی همچو صدف چشم و دهن وا کرده است

به که تا گوهر عبرت ز تماشا برسد؟

می گذراند کم نعمت باقی فردا

هر چه اینجا به تو از نعمت دنیا برسد

هرگز از کبر نکردی نگهی در ته پا

به تو چون مایده فیض ز بالا برسد؟

ناقص از تربیت چرخ نگردد کامل

باده خام محال است به مینا برسد

حیف و صد حیف که در دایره امکان نیست

اهل دردی که به درد سخن ما برسد

شهپر دامن عصمت به فلک می ساید

پی یوسف چه خیال است زلیخا برسد

از کمندش نجهد هیچ شکاری صائب

دست هرکس که به آن زلف چلیپا برسد

ادامه مطلب
دوشنبه 31 خرداد 1395  - 5:26 PM

تا کیم نوحه به گوش از دل ناشاد رسد؟

تا نظر باز کنم ناوک بیداد رسد

بر سر هر گره زلف تو لرزم که مباد

دست خشکیده ای از جانب شمشاد رسد

می شود دل نشود مضطرب از آمدنت؟

دست و پا گم نکند صید چو صیاد رسد؟

جگرم تازه نشد از گهرافشانی ابر

مگر این سوخته را برق به فریاد رسد

مور شو مور، که حکمت به سلیمان گذرد

گر به صحرای تو با لشکر ایجاد رسد

نرود کاوش رشک از دل عاشق که هنوز

ناله تیشه به گوش از دل فرهاد رسد

بر سر قسمت تیغ و قلم آید چو قضا

منشی ظلم ترا خامه فولاد رسد

رو به دل بردن صائب چو کند چهره او

از دو جانب سپه زلف به امداد رسد

ادامه مطلب
دوشنبه 31 خرداد 1395  - 5:26 PM

صبر هر چند به دل رنگ حضر می ریزد

شوق از خانه برون رخت سفر می ریزد

صدف از تشنه لبی مشرق تبخال شده است

ابر در کام نهنگ آب گهر می ریزد

عارفان جان خود از خصم ندارند دریغ

گل به دامان صبا زر به سپر می ریزد

با سبکدستی ما برق حوادث چه کند؟

جرأت کشتی ما رنگ خطر می ریزد

بس که از سبزه آن طرف بناگوش ترست

خط ریحان چمن خاک به سر می ریزد

بر گریزان کرم لذت دیگر دارد

گرد آن نخل که بی خواست ثمر می ریزد

هر زمین تخمی و هر تخم زمینی دارد

داغ، ته جرعه خود را به جگر می ریزد

مور ما را به کف دست سلیمان برسان

تا ببینی به تکلم چه شکر می ریزد

دل محال است لب از حرف شکایت بندد

شعله را تا نفسی هست شرر می ریزد

با لب او سخن از حسن گلوسوز زده است

زهر خود را خط سبزش به شکر می ریزد

دیده از اشک و لب از آه و دل از داغ پرست

عشق در هر گذری رنگ دگر می ریزد

نیست جز خامه صائب که زوالش مرساد!

رگ ابری که شب و روز گهر می ریزد

ادامه مطلب
دوشنبه 31 خرداد 1395  - 5:26 PM

محو دیدار تو راحت ز الم نشناسد

صورت خوب و بد آیینه ز هم نشناسد

سنگ میزان برهمن شود آن روز تمام

که به هر سنگ رسد کم ز صنم نشناسد

اوست بینا که اگر خاک دهندش به بها

سرمه از خود شکنی سازد و کم نشناسد

نشأه باده توحید بر آن رند حلال

که بط باده کم از مرغ حرم نشناسد

از تو آن روز شود سلطنت روی زمین

که ترا راهرو از نقش قدم نشناسد

هر که را از سر آزاده دهد افسر، فقر

رتبه خاک کم از مسند جم نشناسد

خاک در دست کسی زر شود از درویشان

که شود خاک و در اهل کرم نشناسد

هر که افسانه چشم تو کند در خوابش

بستر عافیت از تیغ دو دم نشناسد

چون ترا فرق ز یوسف کند آن کوته بین؟

که سر کوی تو از باغ ارم نشناسد

پیش جمعی که تمامند به میزان خرد

صیرفی اوست که دینار و درم نشناسد

عام می بود اگر درد سخن، می بایست

که کسی نبض سخن به ز قلم نشناسد

فارغ از پوست بود هر که رسیده است به مغز

چه عجب عاشق اگر دیر و حرم نشناسد؟

چون ز آغاز به انجام رسد نامه من؟

در مقامی که سر از پای قلم نشناسد

ملک حیرت ز حوادث نشود زیر و زبر

چه عجب صائب اگر شادی و غم نشناسد؟

ادامه مطلب
دوشنبه 31 خرداد 1395  - 5:26 PM

چه خیال است به تیغش دل بیتاب رسد؟

بیخبر بر سر این تشنه مگر آب رسد

هم به بال و پر خورشید مگر شبنم ما

به سراپرده خورشید جهانتاب رسد

رشته عمر ازان چاه ذقن کوتاه است

به گسستن مگر این رشته به آن آب رسد

نفس هر دو جهان سوخت درین غواصی

تا که را دست به آن گوهر نایاب رسد

در سبب کوش که بی ابر بهار از دریا

نیست ممکن به لب خشک صدف آب رسد

آسمانش یکی از حلقه بگوشان باشد

هر که را دست به آن زلف سیه تاب رسد

ساقی از گردش آن چشم به فریادم رس

که من آن صبر ندارم که می ناب رسد

گر چه از ثابت و سیار بهشتی است فلک

حاش لله که به هنگامه احباب رسد

دامن تیغ ترا خون دو عالم نگرفت

چه گرانی ز خس و خار به سیلاب رسد؟

روزی هر کسی از راه نصیب آماده است

قسمت گرگ محال است به قصاب رسد

هست تا مجلس می روشنی آنجا فرش است

شب آدینه مگر شمع به محراب رسد

پیش کج بحث خمش باش که سرگردانی است

آنچه از ماهی لب بسته به قلاب رسد

نیست جز زخم زبان قسمت سرگشته عشق

خس و خاری مگر از بحر به گرداب رسد

که به ویرانه من پرتو مهتاب رسد

صائب از کوتهی بخت ندارم امید

ادامه مطلب
دوشنبه 31 خرداد 1395  - 5:26 PM

عشق در پای گلی رنگ وفا می ریزد

فرصتش باد که بسیار بجا می ریزد

زان سفر کرده بستان خبری هست که گل

زر خود را همه در پای صبا می ریزد

می چنان دشمن شرم است که گر سایه تاک

بر سر حسن فتد، رنگ حیا می ریزد

بر کف پای تو تا تهمت خونریزی بست

هر که را دست دهد خون حنا می ریزد

صائب از دیده خونبار کرم دارد یاد

کآنچه دارد همه در پای گدا می ریزد

ادامه مطلب
دوشنبه 31 خرداد 1395  - 5:26 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 394

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4360018
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث