به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

فغان که هستی ما خرج آشنایی شد

بهار عمر به تاراج بینوایی شد

چو وحشیی که گرفتار در قفس گردد

تمام عمر در اندیشه رهایی شد

درین قلمرو پرصید از نگون بختی

درازدستی ما ناوک هوایی شد

شناوری است که بستند سنگ بر پایش

مجردی که گرفتار کدخدایی شد

اگر خموش نشیند دلش سیاه شود

چوشعله هر که بدآموز ژاژخایی شد

چه گنجها که تواند ز نقد وقت اندوخت

هر آن رمیدن که فارغ ز آشنایی شد

در آن چمن که به زر میخرنددلتنگی

چو غنچه خرده ما صرف دلگشائی شد

چنان فشرد مرا عشق آهنین بازو

که سنگ بر من دیوانه مومیایی شد

نشد ز شهپرتوفیق هیچ رهرو را

گشایشی که مرا از شکسته پاپی شد

ز شهریان خرابات می شودصائب

ز راه ورسم جهان هر که روستایی شد

ادامه مطلب
دوشنبه 31 خرداد 1395  - 7:52 PM

فسردگان که اسیر جهان اسبابند

به چشم زنده دلان نقش پرده خوابند

ز خویشتن سرمویی چو نیستند آگاه

چه سود ازین که نهان در سمور وسنجابند

چو خون مرده به نشتر زجا نمی جنبند

هلاک بستر نرمند و مرده خوابند

مخور ز ساده دلی روی دست هم گهران

که در شکستن هم همچو موج بیتابند

ز زهد نیست به میخانه گر نمی آیند

خجل ز آینه داران عالم آبند

نمی شوند چو موج لطیف جوهر بحر

چو خاروخس همگی خرج راه سیلابند

خبر ز ساحل این بحر آن کسان دارند

که سر جیب فرو برده همچو گردابند

تهی ز باده حکمت مدان خموشان را

که همچو کوزه سر بسته پر می نابند

به چشم قبله شناسان عالم تجرید

ز خود تهی شدگان زمانه محرابند

رواج عالم تقلید سنگ راه شده است

وگرنه رشته زنار وسبحه همتابند

به آشنایی مردم مبند دل صائب

که لوح خاک چو آیینه خلق سیمابند

ادامه مطلب
دوشنبه 31 خرداد 1395  - 7:49 PM

سبکروان به زمینی که پاگذاشته اند

بنای خانه بدوشی بجا گذاشته اند

کمند جاذبه مقصدست مردان را

ز دست خویش عنانی که وا گذاشته اند

خسیس تر ز جهان آن خسیس طبعانند

که دل به عشوه این بیوفا گذاشته اند

عجب که روز جزا سر برآورند از خاک

کسان که خانه دل بی صفا گذاشته اند

خوش آن گروه که چون موج دامن خود را

به دست آب روان قضا گذاشته اند

عجب که اهل دل از دل به مدعا نرسند

که رو به کعبه حاجت رواگذاشته اند

چه فارغند ز رد وقبول مردانی

که پای خود به مقام رضا گذاشته اند

عنان سیر تو چون موج در کف دریاست

گمان مبر که ترا با تو وا گذاشته اند

چو نی بجو نفس گرم ازان سبکروحان

که برگ را ز برای نوا گذاشته اند

مباش در پی مطلب که مطلب دو جهان

به دامن دل بی مدعا گذاشته اند

معاشران که ز هم نقد وقت می دزدند

چه نعمتی است که ما را به ما گذاشته اند

ربوده است دل بدگمان قرار ترا

وگرنه قسمت هرکس جدا گذاشته اند

فغان که در ره سیل سبک عنان حیات

ز خواب بند گرانم به پاگذاشته اند

مگر فلاخن توفیق دست من گیرد

که همچو سنگ نشانم بجاگذاشته اند

میار دست فضولی ز آستین بیرون

که شمع وشیشه وساغربجاگذاشته اند

چه شد که هیچ نداری کم است این نعمت

که آستان ترا بی گدا گذاشته اند

مباش محو اثرهای خود تماشا کن

که پیشتر ز تو مردان چهاگذاشته اند

دعای صدرنشینان نمی رسد صائب

به محفلی که ترا بی دعا گذاشته اند

ادامه مطلب
دوشنبه 31 خرداد 1395  - 7:49 PM

سبکروان ز خم آسمان برآمده اند

ز راستی چو خدنگ از کمان برآمده اند

چگونه قامت خود زود زود راست کنند

چو سبزه از نته سنگ گران برآمده اند

عنان سوختگان را گرفتن آسان نیست

به تازیانه آه از جهان برآمده اند

به جستجوی تو هر روز آتشین نفسان

چو آفتاب به گرد جهان برآمده اند

کدام غنچه محجوب در خودآرایی است

که بلبلان همه از گلستان برآمده اند

ز چشم شوخ بتان مردمی مدارطمع

که آهوان ختا بی شبان برآمده اند

سزای صدرنشینان اگر بود انصاف

همین بس است که از آستان برآمده اند

نسیم صبح جزا را فسانه پندارند

جماعتی که به خواب گران برآمده اند

چو شانه در حرم زلف راه جمعی راست

که با هزار زبان بی زبان برآمده اند

جماعتی که خموشند چون صدف صائب

ز بحر با لب گوهرفشان برآمده اند

ادامه مطلب
دوشنبه 31 خرداد 1395  - 7:49 PM

زخنده تو گره در دلی نمی ماند

تو چون گشاده شوی مشکلی نمی ماند

اگر بهارتویی شوره رار گلزارست

اگر کریم تویی سایلی نمی ماند

به حرف اگر ندهم دل ز بی شعوری نیست

تو چون به حرف درآیی دلی نمی ماند

جهان به دیده ارباب معرفت هیچ است

چو حق ظهور کند باطلی نمی ماند

اگر چه منزل این راه دور بسیارست

تو چون زخودگذری منزلی نمی ماند

هزار بار به از آمدن بود رفتن

ز زندگانی اگر حاصلی نمی ماند

تمام مشکل عالم درین گره بسته است

چو دل گشاده شود مشکلی نمی ماند

صریر کلک تو می آورد جنون صائب

به مجمعی که تویی عاقلی نمی ماند

ادامه مطلب
دوشنبه 31 خرداد 1395  - 7:49 PM

موحدان که به لیل ونهار ساخته اند

به یاد زلف ورخ آن نگار ساخته اند

به اشک دل خوش ازان روی لاله رنگ کنند

به این گلاب ازان گلعذار ساخته اند

ز لاله زار تجلی ستاره سوختگان

چو لاله با جگر داغدار ساخته اند

گشاده اند جگرتشنگان دهان طمع

زبس عقیق ترا آبدار ساخته اند

به وصل زلف ورخ او رسیدن آسان نیست

کلید گنج ز دندان مار ساخته اند

به هیچ حیله به آغوش در نمی آیی

مگر ترا زنسیم بهار ساخته اند

به رنگ شبنم گل برزمین نمی مانند

کسان که آینه را بی غبار ساخته اند

توانگرند گروهی که خانه خود را

زعکس چهره خود زرنگار ساخته اند

کمند همت ما نیست نارسا چون موج

محیط عشق ترا بی کنار ساخته اند

چراغ زنده دلی را که چشم بد مرساد

نصیب صائب شب زنده دار ساخته اند

ادامه مطلب
دوشنبه 31 خرداد 1395  - 7:49 PM

فلک به آبله خار دیده می ماند

زمین به دامن در خون کشیده می ماند

طراوت از ثمر آسمانیان رفته است

ترنج ماه به نار کفیده می ماند

زمین ساکن وخورشید آتشین جولان

به دست وزانوی ماتم رسیده می ماند

نه سبزه اش بطراوت نه لاله اش بصفا

فضای باغ به کشت چریده می ماند

شکفته چون شوم از بوستان که لاله وگل

به سینه های جراحت رسیده می ماند

ز رشته های سرشکم که چشم بدمرساد

زمین به صفحه مسطر کشیده می ماند

مگر همای سعادت هوای من دارد

که دل به طایر شهباز دیده می ماند

ز آب چشم که این تاک سبز گردیده است

که این شراب به خون چکیده می ماند

کمند حادثه را چین نارسایی نیست

رمیدنی به غزال رمیده می ماند

گلی که دیده شبنم به خون نشسته اوست

به پشت دست ندامت گزیده می ماند

ز روی لاله ازان چشم برنمی دارم

که اندکی به دل داغ دیده می ماند

چو تیر راست روان برزمین نمی مانند

عداوتی به سپهر خمیده می ماند

تمتع از رخ گل می برند دیده وران

به عندلیب گلوی دریده می ماند

زبس که آبله دل زهم نمی گسلد

نفس به رشته گوهر کشیده می ماند

سخن شناس اگر در جهان بود صائب

مرا کدام غزل از قصیده می ماند

جواب آن غزل است این که گفت عارف روم

خزان به گونه هجران کشیده می ماند

ادامه مطلب
دوشنبه 31 خرداد 1395  - 7:49 PM

سخن غریب چو شد در وطن نمی ماند

عزیز مصر به بیت الحزن نمی ماند

گلوی خویش عبث پاره می کند بلبل

چو گل شکفته شود در چمن نمی ماند

مبند دل به جگر گوشه چون رسد به کمال

که خون چو مشک شود درختن نمی ماند

عبث سهیل نظر بند کرده است مرا

عقیق نام طلب در یمن نمی ماند

زتاج پادشهان پایتخت می سازد

در یتیم به خاک عدن نمی ماند

صدف به صحبت گوهر عبث دلی بسته است

سخن بزرگ چوشد در دهن نمی ماند

به فکر چشم براهان خویش می افتد

سخن ز یوسف گل پیرهن نمی ماند

خروج می کند از بیضه آتشین نفسی

همیشه باغ به زاغ وزغن نمی ماند

سخن ز فیض غریبی غریب شد صائب

غریب نیست اگر در وطن نمی ماند

ادامه مطلب
دوشنبه 31 خرداد 1395  - 7:49 PM

خزان رسید وگل افشانی بهار نماند

به دست بوسه فریب چمن نگار نماند

چنان غبار خط آن صفحه عذار گرفت

که جای حاشیه زلف برکنار نماند

ز خوشه چینی این چهره های گندم گون

سفید را به نظر یک جو اعتبار نماند

ز نغمه سنجی داود گوش می گیرند

فغان که نغمه شناسی درین دیار نماند

ز پیش آتش خویش چگونه بگریزم

مرا که قوت پرواز یک شرار نماند

خموشیم اثر شکر نیست چون صائب

دماغ شکوه ام از اهل روزگار نماند

ادامه مطلب
دوشنبه 31 خرداد 1395  - 7:49 PM

به زلف سنبل وخط بنفشه کی پیچم

مرا که ذوق پریشانی دماغ نماند

چه سیل بود که از کوهسار حادثه ریخت

که در فضای زمین گوشه فراغ نماند

مباد چشم بدی در کمین عشرت کس

نمک به زخم من از چشم شور داغ نماند

دگر کسی ز کریمان چه طرف بربندد

درین زمانه که دست ودل ایاغ نماند

در آن حریم که صائب چراغ کلک افروخت

ز پرفشانی پروانه یک چراغ نماند

بهار رفت وگل افشانی دماغ نماند

شراب در قدح ونوردر چراغ نماند

معاشران سبکسیر از جهان رفتند

بغیر آب روان هیچ کس به باغ نماند

چنان فسرده دلی اهل بزم را دریافت

که بوی سوختگی در گل چراغ نماند

ادامه مطلب
دوشنبه 31 خرداد 1395  - 7:49 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 394

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4293421
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث