به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

نرگس از دور به آن چشم نگاهی دارد

وقت گل خوش که عجب طرف کلاهی دارد

سر سودازدگان را سبک از جای مگیر

کاین کدو چون خم می پشت و پناهی دارد

دست ارباب دعا را مکن از دولت دور

کاین چراغی است که از دست پناهی دارد

برق تازان به صف خرمن ما می آید

هر که در سینه گمان شعله آهی دارد

صید بیمار گرفتن ز جوانمردی نیست

ور نه بر چشم تو دل حق نگاهی دارد

تار و پود نفس ما ز نظام افتاده است

داغ شمعیم که سر رشته آهی دارد

کعبه هر چند که در مد نظر افتاده است

هر که را می نگری چشم به راهی دارد

صائب از چشم سخنساز ندارد ذوقی

گرد آن چشم که رم کرده نگاهی دارد

ادامه مطلب
دوشنبه 31 خرداد 1395  - 3:53 PM

روز و شب بر من مهجور به تلخی گذرد

عید و نوروز به رنجور به تلخی گذرد

ندهد کنج قناعت به دو عالم قانع

از سر تنگ شکر مور به تلخی گذرد

تلخی و شوری و شیرینی آب از خاک است

عمر در عالم پرشور به تلخی گذرد

زندگی را نبود چاشنیی بی مستی

عمر در باغ به انگور به تلخی گذرد

مال خود را نکند هر که به شیرینی صرف

از سر شهد چو زنبور به تلخی گذرد

روزگار خط شبرنگ به شیرین دهنان

چون شب جمعه به مخمور به تلخی گذرد

راحت و رنج به اندازه هم می باید

شب کوتاه به مزدور به تلخی گذرد

تا به کی در تن خاکی، که شود زیر و زبر

روز ما همچو شب گور به تلخی گذرد؟

تلخی مرگ شود شهد به کامش صائب

هر که زین عالم پرشور به تلخی گذرد

ادامه مطلب
دوشنبه 31 خرداد 1395  - 3:53 PM

پای بر چرخ نهد هر که ز سر می گذرد

رشته چون بی گره افتد ز گهر می گذرد

جگر شیر نداری سفر عشق مکن

سبزه تیغ درین ره ز کمر می گذرد

در بیابان فنا قافله شوق من است

کاروانی که غبارش ز خبر می گذرد

دل دشمن به تهیدستی من می سوزد

برق ازین مزرعه با دیده تر می گذرد

گرمی لاله رخان قابل دل بستن نیست

که به یک چشم زدن همچو شرر می گذرد

در چنین فصل که نم در قدح شبنم نیست

خار دیوار ترا آب ز سر می گذرد

غنچه زنده دلی در دل شب می خندد

فیض، آبی است که از جوی سحر می گذرد

عارفان از سخن سرد پریشان نشوند

عمر گل در قدم باد سحر می گذرد

نسبت دامن پاک تو به گل محض خطاست

که سخن در صدف پاک گهر می گذرد

چون صدف مهر خموشی نزند بر لب خویش؟

سخن صائب پاکیزه گهر می گذرد

ادامه مطلب
دوشنبه 31 خرداد 1395  - 3:53 PM

کلفت از مردم آزاده شتابان گذرد

همچو سیلاب که بر خانه بدوشان گذرد

دیده هر که نشد باز درین عبرتگاه

روزگارش همه در خواب پریشان گذرد

خود شکن شهپر توفیق مهیا دارد

رفرف موج، سبک از سر عمان گذرد

تاج لعل از سر منصور نهندش بر سر

چون سر دار، سر هر که ز سامان گذرد

گذرد تشنه دیدار تو از روضه خلد

همچو ماتم زده کز طرف گلستان گذرد

رود از کار دو دستش ز عنانداری دل

هر که را از نظر آن سرو خرامان گذرد

قطع پیوند به دلهای دو نیم آسان است

که سبک از سر خود پسته خندان گذرد

دل دشمن به تهیدستی ما می سوزد

برق چون ابر ازین مزرعه گریان گذرد

رفت در بیخبری عهد جوانی افسوس

تا بجا مانده هستی به چه عنوان گذرد

تا به کی صائب از آن جان جهان باشم دور؟

مرگ بهتر ز حیاتی که به هجران گذرد

ادامه مطلب
دوشنبه 31 خرداد 1395  - 3:53 PM

چه عجب تیر خدنگ تو گر از دل گذرد؟

راهرو گرم چو گردید ز منزل گذرد

دامن تیغ ز خونم شرر افشان گردید

تا ازین شعله چه بر دامن قاتل گذرد

داغ تا چند نهان در ته مرهم باشد؟

عمر آیینه ما چند درین گل گذرد؟

سالک آن است که بنشیند و سیار شود

رهرو آن است که از قطع مراحل گذرد

دل بیتاب من و گوشه عزلت، هیهات

چه خیال است که پروانه ز محفل گذرد؟

رهرو عشق غم پای سلامت نخورد

خار این بادیه از آبله دل گذرد

چشم حیرت زدگان جذبه دیگر دارد

حسن از عشق محال است که غافل گذرد

اهل دل فارغ از اندیشه باطل باشند

عمر نادان به تمیز حق و باطل گذرد

چه عجب صائب اگر دل به تماشای تو داد؟

که صنوبر ز تماشای تو از دل گذرد

ادامه مطلب
دوشنبه 31 خرداد 1395  - 3:53 PM

هر کجا قصه آن طره و کاکل گذرد

موج آشفتگی از دامن سنبل گذرد

که گذشته ازین باغ، که تا دامن حشر

عرق شرم ورق بر ورق گل گذرد

دامنش در گرو خار ندامت ماند

شوخ چشمی که ز عاشق به تغافل گذرد

دامن حسن غیور تو ازان پاکترست

که تمنای تو در خاطر بلبل گذرد

ننهم پای ارادت به حریمی که در او

حرف طول امل و عرض تجمل گذرد

گریه حسرت ما از سر افلاک گذشت

سیل پرزور چو افتد ز سر پل گذرد

کشتی عقل، خراباتی این گرداب است

زهره کیست دلیر از قدح مل گذرد؟

بس که در هر گذری راهزنی پنهان است

رشته از کوچه گوهر به تأمل گذرد

اگر از عمر گرانمایه بیابد مهلت

صائب آن نیست ز کشمیر و ز کابل گذرد

ادامه مطلب
دوشنبه 31 خرداد 1395  - 3:53 PM

از سری جوی سعادت که ز دولت گذرد

تن به خواری دهد از افسر عزت گذرد

هر که دامن کشد از خار علایق اینجا

سالم از دامن صحرای قیامت گذرد

آنچه دارند ز شب زنده همان از عمرست

خون مرده است دگر هرچه به غفلت گذرد

خانه هرکه به اندازه بود چون زنبور

همه ایام حیاتش به حلاوت گذرد

دامن برق به خاشاک علایق شد بند

تا که زین وادی خونخوار سلامت گذرد؟

می توان رست به همواری ازین عالم تنگ

رشته از چشمه سوزن به فراغت گذرد

چون زمین پاک بود تخم مدارید دریغ

صبح حیف است که بی اشک ندامت گذرد

عاشق از زخم زبان باک ندارد، ورنه

آتش از سایه این خار به دهشت گذرد

شور عشق است نمک مایده هستی را

ای خوش آن عمر که در شغل محبت گذرد

می توان گفت نصیبی ز سخاوت دارد

باد دستی که ز آوازه همت گذرد

دولت سنگدلان زود بسر می آید

سیل از سینه کهسار به سرعت گذرد

مردم آزار محال است خجالت نکشد

که نمک آب شود چون به جراحت گذرد

درد خود را نکند پیش مسیحا اظهار

هرکه سالم ز دم تیغ شهادت گذرد

دامن هر که بود پاک ز عصیان صائب

چون سیاووش ز آتش به سلامت گذرد

ادامه مطلب
دوشنبه 31 خرداد 1395  - 3:53 PM

زخم عشاق محال است ز خنجر گذرد

چه خیال است که مخمور ز ساغر گذرد؟

زاهد خشک ز سرچشمه زمزم نگذشت

مست چون از می چون خون کبوتر گذرد؟

چرخ پر کوکبه سد ره عاشق نشود

این سپندی است که چون برق ز مجمر گذرد

عبث آیینه زره پوش ز جوهر شده است

تیر مژگان تو از سد سکندر گذرد

نافه را کاکل مشکین تو در هم پیچید

تا چه از نکهت زلف تو به عنبر گذرد

خضر دست هوسی می کند از دور بلند

صائب آن نیست ز سرچشمه ساغر گذرد

ادامه مطلب
دوشنبه 31 خرداد 1395  - 3:53 PM

جان کس از دیدن آن سیب زنخدان نبرد

این ترنجی است که بر هر که خورد جان نبرد

هوس از حسن شود کامروا بیش از عشق

جیب و دامان تهی طفل ز بستان نبرد

نوبر گوی سعادت نکند چوگانش

هر که چون غنچه سر خود به گریبان نبرد

بی نیازی در جنت به رخش باز کند

مور اگر حاجت خود را به سلیمان نبرد

دارد انجامی اگر راه طلب، سوختن است

غیر پروانه کس این راه به پایان نبرد

تا ابد خواری غربت نکشد در یتیم

دل نه طفلی است که عشقش به دبستان نبرد

تلخی باده کم از پنبه مینا نشود

بالش نرم ز سر خواب پریشان نبرد

غیر موری که به لب مهر قناعت دارد

دهن تلخ کسی از شکرستان نبرد

با لب بسته بسازید اگر اهل دلید

که سر از بزم برون پسته خندان نبرد

کی به جانهای گرفتار دلش خواهد سوخت؟

یوسف مصر اگر زحمت زندان نبرد

ترک سر گوی که در معرکه جانبازان

تا کسی سر ندهد گوی ز میدان نبرد

زان سیه می کند از آه جهان را عاشق

که کسی راه به سر منزل جانان نبرد

قسمت صائب از آن چهره همین حیرانی است

شبنم از باغ به جز دیده حیران نبرد

ادامه مطلب
دوشنبه 31 خرداد 1395  - 3:53 PM

هر که آیینه به روشنگر ساغر ببرد

رخی افروخته چون مهر به محشر ببرد

سر درین وادی خونخوار گل پیشرس است

غمزه او نه حریفی است که افسر ببرد

ترک دستار سبکبار نگرداند مرا

فکر دستار مرا کیست که از سر ببرد؟

چند چون عود درین بزم دل سوخته ام

بوی خوش آرد و خاکستر مجمر ببرد؟

داغ محرومیم از وصل کسی می داند

که لب تشنه ز سرچشمه کوثر ببرد

در اثر کوش که جز آینه دلسوزی نیست

که چراغی به سر خاک سکندر ببرد

هر که چون مهر دلش با همه عالم صاف است

نامه ای پاکتر از صبح به محشر ببرد

تا دل خویش به همت بتوان آینه ساخت

صائب آن نیست که حاجت به سکندر ببرد

ادامه مطلب
دوشنبه 31 خرداد 1395  - 3:53 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 394

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4370103
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث