به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

هر که آیینه به روشنگر ساغر ببرد

رخی افروخته چون مهر به محشر ببرد

سر درین وادی خونخوار گل پیشرس است

غمزه او نه حریفی است که افسر ببرد

ترک دستار سبکبار نگرداند مرا

فکر دستار مرا کیست که از سر ببرد؟

چند چون عود درین بزم دل سوخته ام

بوی خوش آرد و خاکستر مجمر ببرد؟

داغ محرومیم از وصل کسی می داند

که لب تشنه ز سرچشمه کوثر ببرد

در اثر کوش که جز آینه دلسوزی نیست

که چراغی به سر خاک سکندر ببرد

هر که چون مهر دلش با همه عالم صاف است

نامه ای پاکتر از صبح به محشر ببرد

تا دل خویش به همت بتوان آینه ساخت

صائب آن نیست که حاجت به سکندر ببرد

ادامه مطلب
دوشنبه 31 خرداد 1395  - 3:53 PM

صائب این بار به صد دست نگه خواهم داشت

دل مجروح اگر جان ز عتابش ببرد

چشم شوخ تو محال است که خوابش ببرد

مگر از مستی سرشار شرابش ببرد

عرق شبنم گل خشک نگشته است هنوز

مگذارید که گلچین به شتابش ببرد

بحر اگر از گهر خویش زند جوش گزاف

طفل اشکم به زبان آید و آبش ببرد

ادامه مطلب
دوشنبه 31 خرداد 1395  - 3:53 PM

هر که چون غنچه سر خود به گریبان نبرد

وقت رفتن ز گلستان لب خندان نبرد

از جهان قسمت ارباب نظر حیرانی است

نرگس از باغ به جز دیده حیران نبرد

چشم ما شور بود، ورنه کدامین ذره است

کز تماشای تو خورشید به دامان نبرد

خط گستاخ چها با گل روی تو نکرد

مور اینجاست که فرمان سلیمان نبرد

دل سودازده عمری است هوایی شده است

آه اگر راه به آن زلف پریشان نبرد

ترک سر کن که درین دایره بی سر و پا

تا کسی سر ندهد گوی ز میدان نبرد

زلفش از حلقه سراپای ازان چشم شده است

که کسی دست به آن سیب زنخدان نبرد

خاکیان را چه بود غیر گنه راه آورد؟

سیل غیر از خس و خاشاک به عمان نبرد

می رسانند به آب اهل طمع، خانه جود

خانه را حاتم طی چون به بیابان نبرد؟

در و دیوار به محرومی من می گریند

هیچ کس دامن خالی ز گلستان نبرد

تو که در مکر و حیل دست ز شیطان بردی

چه خیال است که ایمان ز تو شیطان نبرد؟

بازوی همت ما سست عنان افتاده است

ورنه گردون نه کمانی است که فرمان نبرد

صائب از بس که خریدار سخن نایاب است

هیچ کس زاهل سخن شعر به دیوان نبرد

ادامه مطلب
دوشنبه 31 خرداد 1395  - 3:53 PM

دل محال است ز ما عشوه دنیا ببرد

یوسف آن نیست که فرمان زلیخا ببرد

این گرانی که من از بار علایق دارم

نیست ممکن که مرا سیل به دریا ببرد

بیش ازین نیست که هرکس توانگر باشد

حسرتی چند ز ما بیش ز دنیا ببرد

کاش می ماند بجا تخته ای از کشتی ما

که ازین ورطه به ساحل خبر ما ببرد

می تواند کلف از آینه ماه زدود

هر که زنگار کدورت ز دل ما ببرد

محو در عالم بی نام و نشانی گشتیم

خبر عزلت ما کیست به عنقا ببرد؟

نیست جز پیر خرابات عزیزی امروز

که به یک جام ز خاطر غم فردا ببرد

تا چه از لطف بجا با دل عشاق کند

شوخ چشمی که دل از رنجش بیجا ببرد

از جهان با نظر بسته بسازید که عشق

هر که را چشم ببندد به تماشا ببرد

کرد هر چند ز غیرت عرق خون پرویز

نقش شیرین نتوانست ز خارا ببرد

سیل در سلک نقش سوختگان است اینجا

کوه تمکین ترا کیست که از جا ببرد؟

هر چه جز عشق بود قابل دست بستن نیست

هر که خواهد دل و دین و خرد از ما ببرد

صائب آهسته روی پیشه خود ساز که آب

پنجه آتش سوزان به مدارا ببرد

ادامه مطلب
دوشنبه 31 خرداد 1395  - 3:53 PM

نه همین فکر مرا روز به من نگذارد

که به خوابم گل شب بوی سخن نگذارد

هر عقیقی که دلش در گرو نام بود

پشت آسوده به دیوار یمن نگذارد

سر زلفی که من از شام غریبان دیدم

هیچ سودازده ای را به وطن نگذارد

گل اگر شرم ز روی چمن آرا نکند

آرزو در دل مرغان چمن نگذارد

چون سهیل عرق شرم دلم می لرزد

که کسی دست بر آن سیب ذقن نگذارد

یک سحر لاله خورشید نیاید بیرون

که فلک داغ نوی بر دل من نگذارد

در فسونسازی آن چشم سیه حیرانم

که خموش است و کسی را به سخن نگذارد

چون برم سر به گریبان خموشی صائب؟

که گریبان من از دست، سخن نگذارد

ادامه مطلب
دوشنبه 31 خرداد 1395  - 3:53 PM

دل و دین و خرد و هوش مرا صهبا برد

حاصل عمر من این سیل گران یکجا برد

نه همین تشنه من از میکده بیرون رفتم

که صدف هم دل پرآبله از دریا برد

نکند جاذبه عشق اگر کوتاهی

می توان بار دو عالم به تن تنها برد

کوه تمکین فلک، مهره بازیچه اوست

عالم آشوب نگاهی که مرا از جا برد

هوس داغ تو سر داد به صحرا ما را

طلب درد تو ما را به در دلها برد

چشمه خضر کنون بر سر انصاف آمد

که دل از آب شدن تشنگی ما را برد

نیست شایسته افسوس متاع دل ما

جای رحم است بر آن دزد که این کالا برد

گوهر از گرد یتیمی نتواند دل کند

گرد مجنون نتوان از دل این صحرا برد

نیست در میکده جز رطل گران دلسوزی

که تواند ز دل امروز غم فردا برد

می توان شست سیاهی ز دل شب صائب

نتوان از سر شوریده ما سودا برد

ادامه مطلب
دوشنبه 31 خرداد 1395  - 3:53 PM

سرو را شیوه رفتار تو از جا ببرد

کبک را با همه شوخی روش از پا ببرد

خانه چشم تو پرداخت مرا از دل و دین

رخت را خانه ندیدیم به یغما ببرد

راه باریک فنا راه گرانباران نیست

سوزنی را نتوانست که عیسی ببرد

شکوه عفو ز گرد گنه ما بیجاست

سیل جز خار چه دارد که به دریا ببرد؟

حیف و صد حیف که در مجمع خوبان صائب

نیست امروز حریفی که دل از ما ببرد

ادامه مطلب
دوشنبه 31 خرداد 1395  - 3:53 PM

پاس اندوه دل تنگ نگه می دارد

شیشه ما طرف سنگ نگه می دارد

در زمان دل دیوانه من هر طفلی

چون فلاخن به بغل سنگ نگه می دارد

بلبل از سیر مقامات ندارد خبری

عشق کی پرده آهنگ نگه می دارد؟

چون گل از خنده پریشان شود اوراق حواس

غنچه را جمع دل تنگ نگه می دارد

سنگ کم نیست کسی را که به میزان نظر

چون گهر عزت هر سنگ نگه می دارد

غرض این است که غیری نکند در دل جای

آن که ما را به دل تنگ نگه می دارد

شیشه را از خطر سنگ حوادث صائب

بیشتر باده گلرنگ نگه می دارد

ادامه مطلب
دوشنبه 31 خرداد 1395  - 3:53 PM

جام می چهره اندیشه نمایی دارد

سینه درد کشان طرفه صفایی دارد

دل بیدرد ندارد خبر از پیکانش

ور نه این بیضه فولاد همایی دارد

دلگشاتر ز تماشای بناگوش تو نیست

صبح هر چند دم عقده گشایی دارد

مستی از گل نکند مرغ چمن را غافل

ناله بیخبران راه به جایی دارد

در گلوی جرسش ناله خونین گره است

کاروانی که ز پی آبله پایی دارد

روزگاری است که از پیشروان می گردد

چون علم هر که عصایی و ردایی دارد

هر دلی را غمی از عشق و مرا هر سر موی

غم تنهایی و اندوه جدایی دارد

گریه ماست که در هیچ دلی راهش نیست

ور نه باران ز صدف خانه خدایی دارد

تو غم خانه بی صاحب خود خور که حباب

خانه پردازتر از سیل، هوایی دارد

بوسه گر نیست، به پیغام دلم را بنواز

کز شکر نی چو تهی گشت نوایی دارد

گر نسازد به ثمر کام جهان را شیرین

سرو آزاده ما دست دعایی دارد

صفحه روی ترا دیده بدبین مرساد

که عجب آینه زنگ زدایی دارد

کعبه و دیر شد از خامه صائب پرشور

فرصتش باد که مستانه نوایی دارد

ادامه مطلب
دوشنبه 31 خرداد 1395  - 3:53 PM

دل آگاه ز تن فکر رهایی دارد

از رفیقی که گران است جدایی دارد

زاهد ساده دل ما چه قدر مرحوم است

جنت امید ز طاعات ریایی دارد

دل به خط نقل مکان کرد ازان حلقه زلف

می توان یافت که انداز رهایی دارد

دل به مطلب ز نگاه غلط انداز رسید

این هدف طالعی از تیر هوایی دارد

گل که از برگ سراپا لب رنگین سخن است

طمع بوسه ازان دست حنایی دارد

آفتاب از مه نو، کاسه دریوزه به کف

نور ازان صبح بناگوش گدایی دارد

زشت در مرتبه خویش کم از زیبا نیست

هر چه را می نگری حسن خدایی دارد

نیست ممکن که ز کارش گرهی باز شود

رهنوردی که غم آبله پایی دارد

کاش آن ترک ستمکار به قرآن می داشت

اعتقادی که به دیوان نوایی دارد

دور گردان وفا را غم نزدیکان نیست

ور نه از زلف دل ما چه جدایی دارد

چون طمع لازم ارباب سخن افتاده است

صائب انصافی از احباب گدایی دارد

ادامه مطلب
دوشنبه 31 خرداد 1395  - 3:53 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 394

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4366637
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث