به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

نبیند زیر پای خویش، رعنا این چنین باید

نپردازد به کس، آیینه سیما این چنین باید

زشکر خنده اش هر چشم موری تنگ شکر شد

تکلف برطرف، لعل شکر خا این چنین باید

فلک را سبزه خوابیده داند قد رعنایش

قیامت جلوگان را قد و بالا این چنین باید

زگردش ماند دور آسمان چون چشم قربانی

عیار جلوه های حیرت افزا این چنین باید

به نیل چشم زخمش نیست چرخ نیلگون کافی

عزیز مصر را رخسار زیبا این چنین باید

نشد از دیده فرهاد غایب صورت شیرین

بنای بیستون را کارفرما این چنین باید

خیالش را دل سودایی من غیر می داند

زمردم عاشق شوریده تنها این چنین باید

زنقش پای من روی زمین دریای آتش شد

طلبکار ترا آتش نه پا این چنین باید

ندارد وادی ما لاله زاری غیر بوی خون

زخود رم کرده را دامان صحرا این چنین باید

زنقش بال کوه قاف دارد بر دل وحشی

گریزان از نشان خویش عنقا این چنین باید

نهادم دست تا بر دل جنون من یکی صد شد

زلنگر می شود شوریده، دریا این چنین باید

نکرد از خواب حیرت جوش دل بیدار صائب را

نگاه عاشقان محو تماشا این چنین باید

ادامه مطلب
دوشنبه 31 خرداد 1395  - 3:11 PM

که حال دردمندان پیش چشم یار می گوید؟

که حرف مرگ بر بالین این بیمار می گوید؟

بیا بی پرده در گلزار تا دفتر بهم پیچد

که بلبل وصف گل می گوید و بسیار می گوید

به فانوس تهی کرده است صلح از نور آگاهی

سبک عقلی که حرف از جبه و دستار می گوید

بود برنارساییهای مردم حجت ناطق

که طوطی حرفهای سهل را صدبار می گوید

زنقش پای مجنون می توان پی برد حالش را

که حال رفتگان را بی سخن آثار می گوید

زبان عذرخواهی لال باشد شرمساران را

پشیمان نیست هر کس حرف استغفار می گوید

زسر تا نگذری بر لب میاور گفتگوی حق

که منصور این سخن را بر فراز دار می گوید

به پای خفته می گیرد غزال دشت پیما را

گرانخوابی که حرف دولت بیدار می گوید

به تکلیف می از سرباز کن عقل سخن چین را

که عیب میکشان را یک به یک هشیار می گوید

زند بر شیشه خود سنگ از بی دانشی صائب

سبک عقلی که حرف سخت در کهسار می گوید

ادامه مطلب
دوشنبه 31 خرداد 1395  - 3:07 PM

تمنا از دل اهل هوس بیرون نمی آید

که حرص شهد از جان مگس بیرون نمی آید

به مرگ از قید تن، تن پروران را نیست آزادی

که مرغ بی پر و بال از قفس بیرون نمی آیی

زخط کوتاه شد از کوی او پای هوسناکان

که شب تاریک چون گردد مگس بیرون نمی آید

در آن وادی که من چون نقش پا از کاروان ماندم

زبیم راهزن بانگ جرس بیرون نمی آید

در آن محفل که من بردارم از لب مهر خاموشی

صدا غیر از سپند از هیچ کس بیرون نمی آید

پریشان کرد سیر باغ اوراق حواسم را

خوشا مرغی که از کنج قفس بیرون نمی آید

مگر بال و پر موجی به فریادش رسد، ورنه

به دست و پا زدن از بحر خس بیرون نمی آید

زعاجزنالی خود یافتم آن گنج پنهان را

که از دل ناله بی فریادرس بیرون نمی آید

حرامش باد رسوایی، حلالش باد مستوری

می آشامی که از بیم عسس بیرون نمی آید

چو افتادی به بحر عشق دست و پا مزن صائب

که از دریای آتش خار و خس بیرون نمی آید

ادامه مطلب
دوشنبه 31 خرداد 1395  - 3:07 PM

غبار کلفت از دل ساغر سرشار می شوید

که گرد راه سیل از خود به دریا بار می شوید

صدف در سینه دریای تلخ از فیض خاموشی

دهان خود به آب گوهر شهوار می شوید

ز ابروی بخیلان گنج بیرون می برد تلخی

اگر آب گهر زهر از دهان مار می شوید

نشست از صفحه دل گریه امید وصالش را

عرق کی آرزو از سینه بیمار می شوید؟

ندارد جز ندامت حاصلی صورت پرستیها

به خون خویشتن فرهاد دست از کار می شوید

نرفت از گریه داغ تیرگی از جبهه بختم

زعنبر کی سیاهی آب دریا بار می شوید؟

در آن گلشن به خون رخسار می شویم که جوش گل

به شبنم بلبلان را سرخی از منقار می شوید

که غیر از شمع، گرد هستی از پروانه بیکس

درین ظلمت سرا با اشک آتشبار می شوید؟

اگر شمع مزار من نریزد گریه شادی

که داغ خون من از دامن دلدار می شوید؟

که می شوید غبار کلفت از دل عندلیبان را؟

در آن گلشن که گل از خون خود رخسار می شوید

محال است آسمان را از گرستن مهربان کردن

زروی تیغ، صائب آب کی زنگار می شوید؟

ادامه مطلب
دوشنبه 31 خرداد 1395  - 3:07 PM

زدل زنگ کدورت چشم خونپالا نمی شوید

که سبزی را می گلرنگ از مینا نمی شوید

نشد شیرینی گفتار من از شوربختی کم

که شیرینی زگوهر تلخی دریا نمی شوید

وضو ناکرده احرام طواف کعبه می بندد

خداجویی که دست خویش از دنیا نمی شوید

به زور گریه نتوان یار را یکرنگ خود کردن

دورنگی اشک شبنم از گل رعنا نمی شوید

دل خود را به صد امید کردم آب، ازین غافل

که رو در چشمه مهرآن سمن سیما نمی شوید

کجا از خاطر عشاق خواهد گرد غم شستن؟

که روی خود زناز آن یار بی پروا نمی شوید

نفس بیهوده سوزد صبح در شبهای تار من

که از فرعون ظلمت را ید بیضا نمی شوید

نشد از داغ کم سودای لیلی از سر مجنون

که انجم تیرگی را از دل شبها نمی شوید

وضوی سالک کوتاه بین صائب بود ناقص

ز اسباب جهان تا دست خود یکجا نمی شوید

ادامه مطلب
دوشنبه 31 خرداد 1395  - 3:07 PM

صدف گرد یتیمی از رخ گوهر نمی شوید

زبیم چشم، روی طفل خود مادر نمی شوید

نشد شیرینی گفتار من از شوربختی کم

که بحر تلخرو شیرینی از گوهر نمی شوید

نبرد از عیش من شیرینی گفتار تلخی را

سخن زنگار طوطی را زبال و پر نمی شوید

به ساغر زنگ غم نتوان زدودن از دل پرخون

که شبنم داغ را از لاله احمر نمی شوید

نگردد محو خط سرنوشت از گریه کردنها

که تیغ آبدار از خویشتن جوهر نمی شوید

زجوهر در سرشت سخت رو جهل است محکمتر

کجی را از نهاد تیغ، روشنگر نمی شوید

زعصیان چون سیه گردید دل بر گریه زورآور

که از اشک ندامت هیچ کس بهتر نمی شوید

سفید از گریه تا ابر سیه گردید، دانستم

که کس روی سیه را به زچشم تر نمی شوید

چنان گرم است عاشق در سراغ آن بهشتی رو

که از خود گرد ره در چشمه کوثر نمی شوید

به رنگ آن عقیق آتشین از آب می لرزم

اگرچه آب گوهر رنگ از گوهر نمی شوید

مشو خودبین کز این آیینه با آن تشنه جانیها

به آب خضر دست خویش اسکندر نمی شوید

به امید چه دل را آب سازد عاشق مسکین؟

که رو در چشمه خورشید آن کافر نمی شوید

اگر از مد احسان آب دریا بهره ای دارد

چرا گرد یتیمی صائب از گوهر نمی شوید؟

ادامه مطلب
دوشنبه 31 خرداد 1395  - 3:07 PM

به می آن کس که کلفت از دل پرشور من شوید

به شبنم رنگ خون از لاله خونین کفن شوید

اگر دریای رحمت این سبکدستی نفرماید

که را دارم غبار از چهره سیلاب من شوید؟

زبان آتشین در آستین دارد گرستن را

به اشک گرم روی خویش شمع انجمن شوید

اگر بر شوره زار افتد رهش گلزار می سازد

به هر آبی که روی خویش آن سیمین بدن شوید

ید بیضاست در روشنگری لطف عزیزان را

غبار از دیده یعقوب بوی پیرهن شوید

زمی گلگونه شرم و حیای یار افزون شد

عرق کی می تواند سرخی از سیب ذقن شوید؟

زغیرت نیست اشک بلبلان را بهره ای، ورنه

چرا هر صبح شبنم روی گلهای چمن شوید؟

تواند از سر من هر که بیرون برد سودا را

به آسانی سیاهی از پر و بال زغن شوید

زخجلت گر نگردد هر سر مویم رگ ابری

که از آلودگی روز جزا دامن من شوید؟

هنرمندی ندارد عاقبت، زحمت مکش صائب

که دست خود به خون از کار شیرین کوهکن شوید

ادامه مطلب
دوشنبه 31 خرداد 1395  - 3:07 PM

حواس کم خرد را نفس جاهل کار فرماید

سلاح بیجگر را خصم پردل کار فرماید

به ور دست نتوان تیر کج را راست گرداندن

به حکمت نفس را پیوسته عاقل کار فرماید

به جان آورد عذر نفس عقل کارفرما را

پشیمان می شود هر کس به کاهل کار فرماید

زموج بیقراری حرص آسودن نمی داند

زبان را در طلب پیوسته سایل کار فرماید

موش غافل زکار حق که تا گردیده ای غافل

به کار خود ترا دنیای باطل کار فرماید

تلاش خاکساری می کنم در عشق، تا دیدم

که تیغ موج را دریا به ساحل کار فرماید

ندارد بر گرفتاران ترحم عشق سنگین دل

مسلمان را فرنگی با سلاسل کار فرماید

به خون کردم دهان تیشه را چون کوهکن شیرین

به تلخی چندم آن شیرین شمایل کار فرماید؟

حیات شمع شد کوتاه از اشک پشیمانی

چرا تیغ زبان را کس به محفل کار فرماید؟

سبکسیری که دارد راه دوری در نظر صائب

مروت نیست مرکب را به منزل کار فرماید

ادامه مطلب
دوشنبه 31 خرداد 1395  - 3:07 PM

مقام بوسه لب زان عارض سیراب می جوید

فغان کاین بی بصیرت در حرم محراب می جوید

مشو غافل زفیض خاکساری در برومندی

که ریحان از سفال تشنه اینجا آب می جوید

در دل بر رخ هر کس که نگشودند چون زاهد

گشایش از در پوشیده محراب می جوید

دل از مه طلعتان جمعیت خاطر طمع دارد

کتان ساده دل شیرازه از مهتاب می جوید

جهان را عشق عالمسوز اگر بر یکدگر سوزد

که خون شبنم از خورشید عالمتاب می جوید؟

وصال از عهده بیتابی دل برنمی آید

که در دریا به چندین بال ماهی آب می جوید

زیاران لباسی هر که دلسوزی طمع دارد

زخامی اخگر از خاکستر سنجاب می جوید

قناعت کن به آب خشک ازین دریا که هر ماهی

که از جان سیر گردد طعمه از قلاب می جوید

زشوق تیغش از خاک شهیدان العطش خیزد

که هر کس تشنه خوابد آب را در خواب می جوید

شکیب و صبر صائب هر که از عاشق طمع دارد

زبرق آهستگی، خودداری از سیلاب می جوید

ادامه مطلب
دوشنبه 31 خرداد 1395  - 3:07 PM

دل عاشق کی از هر نسخه وصف الحال بگشاید؟

مگر گاهی زدیوان قیامت فال بگشاید

چنان کز پرتو خورشید انجم محو می گردد

هزاران عقده از یک جام مالامال بگشاید

گشایش نیست در طالع گرههای خدایی را

که ده انگشت نتواند زبان لال بگشاید

به حرف و صوت نتوان شکر منعم را ادا کردن

دهان کیسه می باید که صاحب مال بگشاید

زهستی تا اثر باقی است دل بینا نمی گردد

چو خرمن پاک گردد دیده غربال بگشاید

گشایشها بود در انتها از بستگی دل را

گره از رشته تب عقده تبخال بگشاید

زشوق رنگ کاهی می کند پرواز چشم من

دل بیدرد اگر از چهره های آل بگشاید

سیاهی را دلیل کعبه مقصود می سازد

اگر گاهی نظر عاشق به خط و خال بگشاید

سرانجام کج اندیشان به سختی می کشد آخر

که عقرب را گره با سنگ از دنبال بگشاید

زجوش گل زمین می بوسد از بیرون در شبنم

مگر در تنگنای بیضه بلبل بال بگشاید

چو سوزن از گریبان مسیحا سر برون آرد

زپای خویش هر کس رشته آمال بگشاید

سزاوار خدنگ عشق صائب نیست هر صیدی

کجا تا بال آن مرغ همایون فال بگشاید

ادامه مطلب
دوشنبه 31 خرداد 1395  - 3:07 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 394

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4378736
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث