به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

اگر طوفان زچشم خونفشان من برون آید

کجا از عهده خواب گران من برون آید؟

زهی غفلت که با این زشت کاری چشم آن دارم

که یوسف از غبار کاروان من برون آید

پر پروانه گردد پرده گوش آسمانها را

زلب چون ناله آتش عنان من برون آید

نفس چون مشک سوزد در جگر وحشی غزالان را

به قصد صید چون ابر و کمان من برون آید

نگه چون اشک گردد آب در چشم تماشایی

به این شرم و حیا گر دلستان من برون آید

رگ خامی سراسر می رود چون رشته در جانم

اگر چون شمع آتش از دهان من برون آید

زجوش گل رگ لعل است هر خاری زدیوارم

تماشایی چسان از بوستان من برون آید؟

زمغز خاک از شوق خدنگ آن کمان ابرو

گریبان چاک چون صبح استخوان من برون آید

حلاوت می چکد چون طوطیان صائب زگفتارم

به دل چسبد حدیثی کز زبان من برون آید

ادامه مطلب
دوشنبه 31 خرداد 1395  - 2:55 PM

گر از نظاره خورشید در چشم آب می آید

زروی لاله رنگش در نظر خوناب می آید

در آن محفل که بی آتش سپند از جای برخیزد

کجا خودداری از پروانه بیتاب می آید؟

ندارد صیدی از من صیدگاه عشق لاغرتر

که از قتلم به چشم جوهر تیغ آب می آید

مگر شد نرم یاقوت لب او از غبار خط؟

که حرف بوسه از دل بر زبان بیتاب می آید

همانا بخت من از نارساییها برون آمد

که بی تکلیف در ویرانه ام سیلاب می آید

دل آگاه در پیری زغفلت بیش می لرزد

که وقت صبح اکثر شبروان را خواب می آید

چو ماهی گر برآرم پر درین دریا عجب نبود

که هر موجی به چشم وحشتم قلاب می آید

چنان نازک شده است از گریه کردن پرده چشمم

که آبم در نظر از پرتو مهتاب می آید

نباشد پرده پوشی تیر کج را چون کمان صائب

کجا زاهد برون از گوشه محراب می آید؟

ادامه مطلب
دوشنبه 31 خرداد 1395  - 2:55 PM

کجا آسان زقید جسم پای دل برون آید؟

نپوسد دانه تا در خاک کی از گل برون آید؟

عجب رسمی است در دریای بی پایان نومیدی

که هر کس دل به دریا کرد از ساحل برون آید

گرفتم سهل کار عشقبازی را، ندانستم

که هر کاری که آسان بشمری مشکل برون آید

زهمراهان به ناسازی بریدن نیست کار من

که می سوزم اگر خاری زپای دل برون آید

به علم ظاهری آراستم دل را، ندانستم

که این فرد از میان فردها باطل برون آید

از ان مجلس که ساقی گردش چشم بتان باشد

بط می چون خروس بی محل بسمل برون آید

از ان گلشن که چشم شور من میراب آن باشد

به جای غنچه گل عقده مشکل برون آید

چه خواهد بود یارب حال نخل میوه دار او

در آن گلشن که پای سرو دیر از گل برون آید

چنین کز چشم بیمار تو می آید نگه بیرون

مگر لیلی به چندین ناز از محمل برون آید

از ان رخسار عالمسوز من جان می برم صائب

اگر با بال و پر پروانه از محفل برون آید

ادامه مطلب
دوشنبه 31 خرداد 1395  - 2:55 PM

به امید چه از تن غافلان را جان برون آید؟

به کشتن می رود چون خونی از زندان برون آید

زمشرق می شود هر اختری در وقت خود طالع

رسد چون نوبت نان طفل را دندان برون آید

مخور زنهار روی دست این دریانوردان را

که خشک از بحر گوهر پنجه مرجان برون آید

زر قلب است نقدی هست اگر این کاروانی را

به امید چه یوسف از چه کنعان برون آید؟

مبر پیش فلک زنهار آب روی خواهش را

که طوفان از تنور او به جای نان برون آید

سبکدستی کز او دلهای سرگردان شود زخمی

زمیدان سر به پیش افکنده چون چوگان برون آید

نصیحت در شرارت گرم سازد سخت رویان را

که چون بر سنگ آید آتش از پیکان برون آید

جدا از گوشه عزلت ندیدم روی امنیت

به جان لرزد چراغی کز ته دامان برون آید

گدایی دارم از مطرب نوای خانه پردازی

که جان از تنگنای سینه دست افشان برون آید

نمی گردد تهی صائب زبرگ عیش دامانش

گلستانی کز او نظارگی خندان برون آید

ادامه مطلب
دوشنبه 31 خرداد 1395  - 2:55 PM

زقید جسم جانهای عزیز آسان برون آید

به خوابی یوسف بی جرم از زندان برون آید

نگیرد رنگ دنیا هر که دارد جوهر مردی

که تیغ تیز از دریای خون عریان برون آید

خط شبرنگ می آید برون از لعل سیرابش

به آیینی که خضر از چشمه حیوان برون آید

سیه گردید از عشق لباسی روزگار من

خوشا روزی که این شمع از ته دامان برون آید

بکش تا می توانی خشم عالمسوز را در دل

کز این آتش به همواری گل و ریحان برون آید

لب گورست از بی برگی قسمت لب نانش

دهانی را که در صد سالگی دندان برون آید

ترا کز خاک برگ خرمی روید غنیمت دان

که برگ عیش ما از غنچه پیکان برون آید

نمی گردد به تلخ و شور رنگ جوهر ذاتی

که از دریا نگارین پنجه مرجان برون آید

اگر این است انصاف و مروت کاروانی را

چه افتاده است یوسف از چه کنعان برون آید؟

چنان دستی است در مهمان نوازیها مرا صائب

که چون سوفار، پیکان از دلم خندان برون آید

ادامه مطلب
دوشنبه 31 خرداد 1395  - 2:55 PM

به مهر و مه کجا از مغز ما سودا برون آید؟

می روشن مگر از مشرق مینا برون آید

به چشم تنگ، سوزن رشته را هموار می سازد

سخن باریک گردد تا از ان لبها برون آید

چسان دزدیده بینم روی او، کز شوق دیدارش

شرر ازخانه دربسته خارا برون آید

زغمخواران مگر غم دست بردارد زدل، ورنه

به پای خویش هیهات است خار از پا برون آید

تو از زنگ علایق سینه خود را مصفا کن

که چون شد صبح، خورشید جهان آرا برون آید

غباری نیست بر خاطر زغربت جان روشن را

که بینا می شود گوهر چو از دریا برون آید

نمی باشد ملالت جغد را از خانه ویران

حریصان را کجا از دل غم دنیا برون آید؟

ندارد حاصلی جز تیره روزی پرتو منت

که ماه از شرم نور عاریت شبها برون آید

لب میگون او هم می شود شیرین سخن صائب

رگ تلخی اگر از گوهر صهبا برون آید

ادامه مطلب
دوشنبه 31 خرداد 1395  - 2:55 PM

نه چندان است شوق من که از دل بر زبان آید

چسان دریای بی پایان به جوی ناودان آید؟

سبکباری پر و بال است جویای سلامت را

که از دریا خس و خاشاک آسان بر کران آید

نگردد سخت جانیها سپر تیر حوادث را

به مغز این ناوک دلدوز پیش از استخوان آید

به آه گرم دل را آب کن گر تشنه وصلی

که بی مانع به سیر گلستان آب روان آید

تو پنداری پس سر کرده ای اعمال زشت خود

نمی دانی که پیشت چون بلای ناگهان آید

مشو ای سنگدل غافل ز آه آسمان سیرم

که گاهی از قضا تیر هوایی بر نشان آید

کند مغلوب شیطان را به همت نفس صاحبدل

که سگ بر گرگ مستولی به امداد شبان آید

زطوفان تر نشد کشت امید آسمان صائب

مگر از اشک من آبی به جوی کهکشان آید

ادامه مطلب
دوشنبه 31 خرداد 1395  - 2:55 PM

 

کجا از هر مقلد کار ارباب بیان آید؟

نیاید از ده انگشت آنچه تنها از زبان آید

کند مغلوب شیطان را به همت نفس صاحبدل

که سگ بر گرگ مستولی به امداد شبان آید

کمانداری به ابروی سبکدست تو می زیبد

که زخم ناوکش بر مغز پیش از استخوان آید

مشو در خواری از حال عزیزان جهان غافل

که یوسف در لباس بندگان در کاروان آید

زفیض وسعت مشرب ندیدم سختی از دوران

که کشتی بی خطر بیرون زبحر بیکران آید

ندانم چیست طعم آن لب میخوش، همین دانم

که آب زندگی از دیدن او در دهان آید

ادامه مطلب
دوشنبه 31 خرداد 1395  - 2:55 PM

به بی برگی قناعت می کنم تا نوبهار آید

به زخم خار دارم صبر تا گل در کنار آید

گلی نشکفت بر رخسارم از میخانه پردازی

مگر در خون خود غلطم که رنگم برقرار آید

سرشک تلخ من آن روز نقل انجمن گردد

که یارم با لبی شیرین تر از خواب بهار آید

به فرصت می توان خصم سبکسر را ادب کردن

مدارا می کنم با عقل تا فصل بهار آید؟

به راه عشق اگر خاری مرا در دامن آویزد

چنان گریم به درد دل که خون از چشم خار آید

مگر اشک پشیمانی به فریادم رسد، ورنه

چه دارم در بساط زندگی تا در شمار آید؟

نمی آید به کاری صائب اوراق پریشانم

مگر آن رخنه دیوار را روزی به کار آید

ادامه مطلب
دوشنبه 31 خرداد 1395  - 2:55 PM

به همت کشتی تن را شکستم تا چه پیش آید

درین دریای بی پایان نشستم تا چه پیش آید

یکی صد شد زتسبیح ریایی عقده کارم

کمر در خدمت زنار بستم تا چه پیش آید

زبیتابی گره نگشود از کار سپند من

مربع در دل آتش نشستم تا چه پیش آید

غبار خاطرم چون آسیا افزود از گردش

به دامن پای خواب آلود بستم تا چه پیش آید

گرفتار محبت گرچه آزادی نمی بیند

زبندی خانه افلاک جستم تا چه پیش آید

نشد نقش مرادی جلوه گر زآیینه گردون

پس آیینه زانو نشستم تا چه پیش آید

چوبی سنگین دلی نتوان ثمر زین بوستان بردن

فلاخن وار بر دل سنگ بستم تا چه پیش آید

لب گفتار بستم چون صدف از حرف نیک و بد

به فال گوش در دریا نشستم تا چه پیش آید

به تنگ هوشیاری ساختن از من نمی آید

گهی دیوانه، گاهی نیم مستم تا چه پیش آید

(فریب کعبه جویان پرده چشم خدابین شد

دل بت را زنادانی شکستم تا چه پیش آید)

نرفت از پیش کاری چون به دست و پا زدن صائب

دو دست سعی را بر پشت بستم تا چه پیش آید

ادامه مطلب
دوشنبه 31 خرداد 1395  - 2:55 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 394

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4371751
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث