به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

زخود بیگانگی را آشنایی عشق می داند

به خود مشغول بودن را جدایی عشق می ماند

همان با زلف لیلی روح مجنون می کند بازی

ز زنجیر محبت کی رهایی عشق می داند؟

مگو چون بلبل و قمری سخن از سرو و گل اینجا

که این افسانه ها را ژاژ خایی عشق می داند

به بزم عشق مهر بی نیازی بر مدار از لب

که همت خواستن را هم گدایی عشق می داند

دل خوش مشرب و پیشانی وا کرده ای دارد

که سنگ کودکان را مومیایی عشق می داند

چو دیدی دست و تیغ عشق را از دور بسمل شو

که بال و پر زدن را بد ادایی عشق می داند

زسختی رو نمی تابد، زکوه غم نمی نالد

نژاد از سنگ دارد مومیایی، عشق می داند

نمی دانم چه سازم تا فنای مطلقم داند

که در خود گم شدن را خودنمایی عشق می داند

چو عشق آمد به دل صائب مکن اندیشه سامان

کجا چون عقل ناقص کدخدایی عشق می داند؟

ادامه مطلب
شنبه 29 خرداد 1395  - 4:51 PM

دل شیرین نمی گردد به سیل از جای خود، ورنه

زکوه بیستون تردستی من سنگ گرداند

هوس را عشق می سازد دل سوزان من صائب

خس و خاشاک را این شعله زرین چنگ گرداند

نه از رحم است اگر رخسار جانان رنگ گرداند

که از نیرنگ هر ساعت لباس جنگ گرداند

مده راه شکایت خاطر آزرده ما را

کز این سیل غبارآلود دریا رنگ گرداند

ره خوابیده در دامان این صحرا نمی ماند

مرا گر کاروانسالار پیشاهنگ گرداند

غم عقبی به فارغبالی من برنمی آید

چه حد دارد غم دنیا مرا دلتنگ گرداند؟

اگرچه آب گردیدم چو شبنم چشم آن دارم

که بیرنگی مرا با خار و گل یکرنگ گرداند

ادامه مطلب
شنبه 29 خرداد 1395  - 4:51 PM

 

نه هر پیمانه ای از حال خود ما را بگرداند

مگر رطل گران این سنگ را از جا بگرداند

به جد وجهد نتوان گرد هستی از خود افشاندن

مگر سیلاب را از حال خود دریا بگرداند

کنند آزاد مرغی را که گردانند گرد خود

مرا تا کی جنون بر گرد این صحرا بگرداند؟

نمی آید ازین ظاهرپرستان باطن آرایی

چگونه رخت خود را صورت دیبا بگرداند؟

دل روشن بد و نیک جهان را خوب می بیند

کجا آیینه رو از زشت و از زیبا بگرداند؟

مکافات عمل در چشم ظالم خواب می سوزد

از ان در خانه های زخم، پیکان جا بگرداند

تفاوت نیست در اجزای این وحشت سرا صائب

کسی تا چند جای خویش را بیجا بگرداند؟

ادامه مطلب
شنبه 29 خرداد 1395  - 4:51 PM

نه آن مرغم که گرد عالمم پرواز گرداند

ورقهای پر و بال مرا شهباز گرداند

نوای زهره و رقاصی گردون مکرر شد

چه خوش باشد که مطرب پرده این ساز گرداند

محبت غیرتی در چاشنی دارد که گر خواهد

به ناخن بیستون را سینه شهباز گرداند

زکافر نعمتی دل شکوه از داغ جنون دارد

تجلی بیستون را آسمان پرواز گرداند

سپندم، یک نوای آتشین در زیر لب دارم

نیم بلبل که در هر ناله ای آواز گرداند

در آن گلشن که صائب نغمه پردازی کند، بلبل

زرگل را سپند شعله آواز گرداند

ادامه مطلب
شنبه 29 خرداد 1395  - 4:51 PM

به طوف خاک من گر آن سراپا ناز می آمد

به جوی عمر، آب رفته من باز می آمد

چنان کز شیشه سربسته آید باده در ساغر

به آن تمکین به آغوش من آن طناز می آمد

به صید خویش می کردم دلالت شاهبازش را

اگر از خنده من همچو کبک آواز می آمد

ز امید وصالش بود آهنگ آنچنان بزمم

که بی ناخن صدا از پرده های ساز می آمد

چنان کز بازگشت نوبهاران شد جوان عالم

چه می شد گر بهار عمر ما هم باز می آمد؟

اگر می بود در گلزار عالم نوگلی صائب

صفیر عشق از کلک سخن پرداز می آمد

ادامه مطلب
شنبه 29 خرداد 1395  - 4:51 PM

چنین ساقی اگر دور شراب ناب گرداند

بساط خاک را در یک نفس گرداب گرداند

از ان هر لحظه باشد جانبی روی نیاز من

که در هر جنبشی ابروی او محراب گرداند

به اندک روزگاری رشته عمرش گره گردد

اسیری را که آن تاب کمر بیتاب گرداند

مکن ای سنگدل از قتلم اظهار پشیمانی

چه لازم رخت خون آلود خود قصاب گرداند؟

مگر فکر شبیخون دارد آن غارتگر دلها؟

که چون پیکان دلم در سینه جای خواب گرداند

شود چون روبرو با عکس در آیینه، حیرانم؟

گل رویی که رنگ از پرتو مهتاب گرداند

به چشم اشکبار من چه خواهد کرد حیرانم

که آتش را به چشم آن روی تابان آب گرداند

حریم وصل را باشد زحیرانی نظر بندی

که ماهی را به دریا تشنگی قلاب گرداند

ندارد ناخوشی وضع جهان در چشم بیدردان

که غفلت بستر پرخار را سنجاب گرداند

نبیند در جهان آسودگی از ظلم خود ظالم

که پیکان در بدن پیوسته جای خواب گرداند

دل خوش مشرب آسوده است از گرد کدورتها

که ممکن نیست دریا روی از سیلاب گرداند

زروی گرم شیرین پرتوی گر کوهکن یابد

زبرق تیشه کوه بیستون را آب گرداند

زناکامی توان بر کامها فیروز شد صائب

که چون تبخال دل را تشنگی سیراب گرداند

ادامه مطلب
شنبه 29 خرداد 1395  - 4:51 PM

به عنوانی از ان لب خط جان پرور برون آمد

که بیتابانه آه از سینه کوثر برون آمد

زبی پروایی چشم سیه مست، از غبار خط

به روی پادشاه حسن او لشکر برون آمد

مگر دست دعای ما، رقیبان را فنا سازد

که شمشیر تغافل سخت بیجوهر برون آمد

زحرمان من از وصل تو غواصی خبر دارد

که از دریای گوهر خیز، بی گوهر برون آمد

گلی کز جستجویش می زدم بر هر دو عالم را

به اندک کاوشی از زیر بال و پر برون آمد

مباش از تیره بختی دلگران گر بینشی داری

که اخگر شسته رو از زیر خاکستر برون آمد

وطن هر چند دلگیرست بر غربت شرف دارد

دلش سوراخ شد تا از وطن گوهر برون آمد

نیفتی تا به دام عشق هرگز باورت ناید

که بال مور ما از جذبه شکر برون آمد

از ان از گوشه میخانه صائب برنمی آید

که آنجا می توان از خود به یک ساغر برون آمد

ادامه مطلب
شنبه 29 خرداد 1395  - 4:51 PM

به دور خط زشرم آن لعل جان پرور برون آمد

زجذب طوطیان از بند نی، شکر برون آمد

زخط عالم سیه شد در نظر آن خال موزون را

سرآید عمر موری را که بال و پر برون آمد

نگاهش تا زمژگان تاخت بیرون سوخت عالم را

عجب آتش عنانی از صف محشر برون آمد

نه امروز از خرابات مغان مخمور می آیم

مکرر ساغرم لب تشنه از کوثر برون آمد

چو قسمت نیست، از اقبال کاری برنمی آید

زظلمت با دهان خشک اسکندر برون آمد

مگردان روی از بخت سیه گر بینشی داری

که اخگر شسته رو از زیر خاکستر برون آمد

زفکر عاقبت دریای خون شد قطره ام صائب

که از بحر صدف می بایدم گوهر برون آمد

ادامه مطلب
شنبه 29 خرداد 1395  - 4:51 PM

خرد از سر زجوش شعله سودا برون آمد

جنون عشق موجی زد کف از دریا برون آمد

به این وارونی طالع درین میخانه چون باشم؟

مکرر خون به مینا کردم وصهبا برون آمد

پریشانگرد را آغاز و انجامی نمی باشد

کدامین گردباد از دامن صحرا برون آمد؟

چنان بر سنگ بیرحمانه زد پیمانه را زاهد

که بیتابانه آه از سینه خارا برون آمد

غلط بوده است شمع صبح را پرتو نمی باشد

شرابی چون شفق از مشرق مینا برون آمد

نیام دشنه الماس شد پهلوی من صائب

اگر خاری به سعی سوزنم از پا برون آمد

ادامه مطلب
شنبه 29 خرداد 1395  - 4:51 PM

 

اگر ته جرعه خود یار بر خاک من افشاند

غبار من ز استغنا به گوهر دامن افشاند

مگر بیطاقتیها بال پروازم شود، ورنه

که را دارم که مشت خار من در گلخن افشاند؟

دماغ گل پریشانتر شود از ناله بلبل

عبیر زلف او را گر صبا بر گلشن افشاند

کسی از رشته سر درگم من آگهی دارد

که شب از خار خار دل به بستر سوزن افشاند

به افشاندن غبار من نرفت از دامن پاکش

گهر گرد یتیمی را چسان از دامن افشاند؟

اسیر عشق را از عشق آزادی نمی باشد

چه امکان دارد ا خود برگ نخل ایمن افشاند؟

زهی خجلت زلیخا را که یوسف در حریم او

غبار دیده یعقوب بر پیراهن افشاند

زسودا خشک شد خون در رگ من آنچنان صائب

که موج نبض من در راه عیسی سوزن افشاند

ادامه مطلب
شنبه 29 خرداد 1395  - 4:51 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 394

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4372866
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث