به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

دل یکرنگ در غمخانه دنیا نمی باشد

درین بستان گلی غیر از گل رعنا نمی باشد

نمی اندیشد از زخم زبان هر کس که مجنون شد

زتیغ کوه کبک مست را پروا نمی باشد

زخود بیگانگان را لازم افتاده است تنهایی

به خود هر کس که گردید آشنا تنها نمی باشد

زصید خود نگردد دام در زیر زمین غافل

که آب و گل حجاب دیده بینا نمی باشد

لب ما خامش است از حرف خواهش چون لب ساغر

وگرنه بخل در سرچشمه مینا نمی باشد

فروغ عاریت گاهی نهان، گه می شود پیدا

من و نوری که نه پنهان و نه پیدا نمی باشد

به حفظ راز عاشق کوه طاقت برنمی آید

شرار شوخ را آرام و در خارا نمی باشد

درین بستانسرا زان کاسه خود سرنگون دارم

که جام سرنگون لاله بی صهبا نمی باشد

ملایم طینتان آسوده اند از سردی دوران

که نخل موم را اندیشه از سرما نمی باشد

گوارا می شوند از وسعت مشرب گرانجانان

که کشتیهای سنگین، بار بر دریا نمی باشد

ندارد انتهایی همچو مجنون سیر و دور ما

که بی پرگار هرگز نقطه سودا نمی باشد

زسختیهای دوران نیست پروا گوشه گیران را

زکوه قاف باری بر دل عنقا نمی باشد

به چشم کم مبین زنهار آثار بزرگان را

که پیرو را دلیلی به زنقش پا نمی باشد

زدامان وسایل دستگیری گر طمع داری

درین وحشت سرا جز دامن شبها نمی باشد

به ظاهر سرو را هر چند پا در گل بود صائب

همان غافل ز سیر عالم بالا نمی باشد

ادامه مطلب
شنبه 29 خرداد 1395  - 4:44 PM

شدم آسوده تا از دیده اشک لاله رنگ آمد

نهادم پشت بر دیوار تا پایم به سنگ آمد

غم عالم چه حد دارد به گرد عاشقان گردد؟

حصار عافیت دیوانه را خوی پلنگ آمد

حذر از دشمنی کن کز طریق صلح می آید

از ان دشمن چرا ترسد کسی کز راه جنگ آمد؟

صفیر دلخراشی می فشارد بر جگر ناخن

کدامین شیشه دل باز در راهش به سنگ آمد؟

به دست کوتهم رحمت کن ای دامان عریانی

که از چین جبین آستین دستم به تنگ آمد

نه از مسجد فتوحی شد نه از میخانه امدادی

به هر جانب که رفتم پای امیدم به سنگ آمد

به اندک روزگاری جامه بر تن می درد صائب

به رنگ غنچه هر کس در گلستان دست تنگ آمد

ادامه مطلب
شنبه 29 خرداد 1395  - 4:42 PM

بده ساقی می گلگون که ایام بهار آمد

عجب آبی جهان خشک را بر روی کار آمد

مگر آن سرو سیم اندام عزم گلستان دارد؟

که گل از شاخ بیرون با طبقهای نثار آمد

نظر بر روزن خورشید دارد آب و رنگ گل

مگر از پرده بیرون چهره آن گلعذار آمد؟

اگر شاخ گل از گلزار شد دامن کشان بیرون

بحمدالله که سرو قامت او پایدار آمد

مگر رشک جمالت داد مالش لاله رویان را؟

که بوی خون به مغزم از نسیم لاله زار آمد

حصاری نیست غیر از جام، طوفان حوادث را

به کشتی می توان سالم زدریا بر کنار آمد

برون کن خارخار خار بیرون کردن از خاطر

که با دست نگارین گل برون از شاخسار آمد

رم وحشی غزالان شد نگاه چشم قربانی

شکار انداز من هر جا به انداز شکار آمد

مروت نیست دست خواهش ما برقفا بستن

پس از عمری که نخل آرزومندی به بار آمد

ز زخم خمر چندین دوزخ سوزان فرو خوردم

که گلزار بهشت از در مرا بی انتظار آمد

بشارت باد مخموران این گلزار را صائب

که جام لاله لبریز از شراب بی خمار آمد

ادامه مطلب
شنبه 29 خرداد 1395  - 4:42 PM

در و دیوار در وجد از نسیم نوبهار آمد

زمین مرده دل را خون به جوش از لاله زار آمد

زمین یک دسته گل شد، هوا یک شاخ سنبل شد

میان بربند عشرت را که هنگام کنار آمد

رگ سنگ از طراوت چون رگ ابر بهاران شد

عجب آبی جهان خشک را بر روی کار آمد

چه حد دارد درین موسم کدورت سر برون آرد؟

که تیغ برگ بیرون از نیام شاخسار آمد

چنان کاین حرفهای مختلف شد از الف پیدا

برون از پرده هر خار چندین گلعذار آمد

اگرچه کشتی دل بود در گل تا کمر پنهان

به رقص از جنبش باد مراد نوبهار آمد

محیط فیض در عنبر زداغ لاله پنهان شد

شکوفه چون کف دریای رحمت بر کنار آمد

درین موسم منه بر طاق نسیان شیشه می را

که جام لاله لبریز از شراب بی خمار آمد

به هر چشمی نشاید دید حسن نوبهاران را

زشبنم چشم حیرت وام کن کان گلعذار آمد

مگر خواب بهاران چشم بندی کرد رضوان را؟

که چندین حور بیرون از بهشت کردگار آمد

برون آیید ای کنعانیان از کلبه احزان

که بوی یوسف گم گشته از باد بهار آمد

که باور می کند کان نقشبند بی نشان صائب

زروی مرحمت در پرده نقش و نگار آمد

ادامه مطلب
شنبه 29 خرداد 1395  - 4:42 PM

زمین و آسمان از ناله من در خروش آمد

نشست از جوش دریا، سینه من تا به جوش آمد

نشاط دایمی خواهی، به درد از صاف قانع شو

که در دورست دایم جام هر کس درد نوش آمد

تو محو رنگ و بویی، ورنه از هر جنبش خاری

صریر خامه تقدیر، عارف را به گوش آمد

زدست رد مردم آن که می نالد نمی داند

که از دست نوازش کوه غم ما را به دوش آمد

خرابات مغان پرجوش بود از شور من صائب

جهان افسرده شد دیوانه ما تا به هوش آمد

ادامه مطلب
شنبه 29 خرداد 1395  - 4:42 PM

 

نماند بر زمین هر کس به طینت خاکسار آمد

که عیسی از ره افتادگی گردون سوار آمد

سبکسر در فنای خویش بیش از خصم می کوشد

زبی مغزی به پای خود کدو بالای دار آمد

زگردش ماند پرگار فلک با آن سبکسیری

ندانم کی دل بیتاب خواهد برقرار آمد

به دامن نیست ممکن پا کشیدن بیقراران را

وگرنه موجه از دریا مکرر برکنار آمد

ستمکاری که در آیینه از تمکین نمی بیند

چه غم دارد که جان بر لب مرا از انتظار آمد؟

سبک جولانتر از برق است جوش خون مشتاقان

قدم بردار اگر خواهی به سیر لاله زار آمد

نمک در می فکندن شور و شر بسیار می دارد

نمی باید به بزم می پرستان هوشیار آمد

جنون ناقص از سنگ ملامت روی می تابد

ندارد از محک پروا چو زر کامل عیار آمد

ادامه مطلب
شنبه 29 خرداد 1395  - 4:42 PM

خط شبرنگ از ان لعل لب گلرنگ می بالد

زبس افتاده شوخ این سبزه زیر سنگ می بالد

گدازد دیدن سنگ محک ناقص عیاران را

وگرنه حسن کامل از خط شبرنگ می بالد

نسیمی می تواند سنگ گردیدن حبابم را

چه بر خود از شکست شیشه من سنگ می بالد؟

لباس بیستون بر نقش شیرین تنگ خواهد شد

چنین بر خود گر از فرهاد زرین چنگ می بالد

ترا عضو زجا رفته است تیغ از بیدلی در کف

وگرنه بر تن شیران سلاح جنگ می بالد

زوسعت بر تمنا تنگ گردد عرصه جولان

نهال آرزومندی زدست تنگ می بالد

گدازد آرزوی خام در دل نفس سرکش را

به قدر آنچه در سر دانش و فرهنگ می بالد

مکن تقصیر در ریزش که از تردستی همت

کلاه سروری قد می کشد، او رنگ می بالد

به روشن گوهران بر کاسه در یوزه خود را

که ماه لاغر از خورشید زرین چنگ می بالد

خوشم با آب باریک قناعت با دل روشن

که در هر جا طراوت بیش باشد زنگ می بالد

مگر نزدیک سازد منزلم را کاهلی، ورنه

زبخت واژگون از قطع ره فرسنگ می بالد

چو شبنم صاف شو تا از هوا گیرند خوبانت

که گل صد پیرهن از عاشق یکرنگ می بالد

ترا با ماه تا سنجیده ام در خود نمی گنجد

که در میزان چو با گوهر طرف شد سنگ می بالد

چنان کز شبنم افزاید طراوت چهره گل را

زچشم پاک من آن عارض گلرنگ می بالد

مجو نشو و نما از جان روشن در تن خاکی

که چون آید شرر بیرون زصلب سنگ می بالد

زکلک من زمین خشک شد سنبلستان صائب

که چون مطرب بود تردست بر خود چنگ می بالد

ادامه مطلب
شنبه 29 خرداد 1395  - 4:42 PM

نسیم مصر با صد کاروان یوسف لقا آمد

پریزاد بهار از کوه قاف کبریا آمد

به دامن می رسد چاک گریبان گلعذاران را

زگلزار که یارب این نسیم آشنا آمد؟

سواد مصر از نظارگی یک چشم بینا شد

که از زندان به روی تخت آن یوسف لقا آمد

به هم پیوست چون بال پری ابر سبک جولان

سلیمان وار تا گل بر سر تخت هوا آمد

زحی رو در بیابان کرد گویا محمل لیلی

که دل در سینه مجنون به جنبش چون درا آمد

بهار نوجوان تاب و توانی داد پیران را

که نرگس از ضمیر خاک بیرون بی عصا آمد

زفیض نوبهاران شد هوا چندان به کیفیت

که از خلوت برون زاهد پی کسب هوا آمد

زلطف نوبهاران سنگها نوعی ملایم شد

که سالم دانه بیرون از دهان آسیا آمد

سپهر گرم جولان چشم قربانی شد از حیرت

زمین چون آسمان در جنبش از نشو و نما آمد

سلامت باد ساقی گر بهاران روی گردان شد

می گلرنگ باقی باد اگر گل بیوفا آمد

زشکر خنده برق آسمان شد یک لب خندان

ز ابرتر هوا یک روی پرشرم و حیا آمد

ادامه مطلب
شنبه 29 خرداد 1395  - 4:42 PM

به ناز افراختی قامت فلکها در سجود آمد

زمی افروختی رخسار، آتش در وجود آمد

نمود این جهان بودی ندارد، بارها دیدم

من و تنگ دهان او که بود بی نمود آمد

که باور می کند از ما اگر مژگان تر نبود؟

که از حلوای بی دود تو ما را رزق دود آمد

نه تنها سیلی عشق تو ما را رو سیه داد

مکرر چهره یاقوت ازین آتش کبود آمد

ندانم چیست مضمون خط ساغر، همین دانم

که تا از زیر چشمش دید مینا در سجود آمد

نمی دانم که بود این آتشین جولان، همین دانم

که تا پا در رکاب آورد، در خاطر فرود آمد

مگر بر بال دارد نامه قتل مرا صائب؟

که مرغ نامه بر از کوی او این بار زود آمد

ادامه مطلب
شنبه 29 خرداد 1395  - 4:42 PM

زجوش مغز مستان را به سردستار می رقصد

که در دریای بی آرام کف ناچار می رقصد

هلال عید باشد تیغ مشتاق شهادت را

سر منصور بی پروا به دوش دار می رقصد

که در دامان تمکین می تواند پای پیچیدن؟

در آن صحرا که از شور جنون کهسار می رقصد

شهیدی را که چون ذوق شهادت مطربی باشد

سبکروحانه زیر تیغ لنگردار می رقصد

ترا چون خرده بینان نیست در دل نور آگاهی

وگرنه مرکز اینجا بیش از پرگار می رقصد

درآ در حلقه باریک بینان تا شود روشن

که خار پای در گل بر سر دیوار می رقصد

تعجب نیست گر زاهد زشور ما به وجد آید

که در هنگامه مستان در و دیوار می رقصد

چرا از خلوت اندیشه اهل دل برون آید؟

که در هر گوشه اش چندین پری رخسار می رقصد

در آن محفل که مردان را کلاه از ترک سر باشد

زسرپوشیدگان است آن که با دستار می رقصد

دل سخت تو صد پیراهن از سنگ است محکمتر

وگرنه کوه طور از لذت دیدار می رقصد

توان خواندن خط نارسته از لبهای میگونش

که راز مست بر گرد لب اظهار می رقصد

زغفلت خون ترا مرده است در جسم گران، ورنه

به ذوق نیشتر خون در رگ بیمار می رقصد

مکن منع از سماع و وجود ما بی دست و پایان را

که خار و خس به بال موج دریا بار می رقصد

نه تنها می کند رقص روانی آب روشندل

که سر و پای در گل هم درین گلزار می رقصد

نمی دانم چه آتش در سر خورشید می سوزد

که چون دیوانگان در کوچه و بازار می رقصد

من شوریده چون صائب عنا نداری کنم خود را؟

که با این شان و شوکت چرخ صوفی وار می رقصد

ادامه مطلب
شنبه 29 خرداد 1395  - 4:42 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 394

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4372913
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث