به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

زجوش مغز مستان را به سردستار می رقصد

که در دریای بی آرام کف ناچار می رقصد

هلال عید باشد تیغ مشتاق شهادت را

سر منصور بی پروا به دوش دار می رقصد

که در دامان تمکین می تواند پای پیچیدن؟

در آن صحرا که از شور جنون کهسار می رقصد

شهیدی را که چون ذوق شهادت مطربی باشد

سبکروحانه زیر تیغ لنگردار می رقصد

ترا چون خرده بینان نیست در دل نور آگاهی

وگرنه مرکز اینجا بیش از پرگار می رقصد

درآ در حلقه باریک بینان تا شود روشن

که خار پای در گل بر سر دیوار می رقصد

تعجب نیست گر زاهد زشور ما به وجد آید

که در هنگامه مستان در و دیوار می رقصد

چرا از خلوت اندیشه اهل دل برون آید؟

که در هر گوشه اش چندین پری رخسار می رقصد

در آن محفل که مردان را کلاه از ترک سر باشد

زسرپوشیدگان است آن که با دستار می رقصد

دل سخت تو صد پیراهن از سنگ است محکمتر

وگرنه کوه طور از لذت دیدار می رقصد

توان خواندن خط نارسته از لبهای میگونش

که راز مست بر گرد لب اظهار می رقصد

زغفلت خون ترا مرده است در جسم گران، ورنه

به ذوق نیشتر خون در رگ بیمار می رقصد

مکن منع از سماع و وجود ما بی دست و پایان را

که خار و خس به بال موج دریا بار می رقصد

نه تنها می کند رقص روانی آب روشندل

که سر و پای در گل هم درین گلزار می رقصد

نمی دانم چه آتش در سر خورشید می سوزد

که چون دیوانگان در کوچه و بازار می رقصد

من شوریده چون صائب عنا نداری کنم خود را؟

که با این شان و شوکت چرخ صوفی وار می رقصد

ادامه مطلب
شنبه 29 خرداد 1395  - 4:42 PM

سبک مغزی کز اسباب جهان بر خویش می بالد

چو حمالی است کز بار گران بر خویش می بالد

نشیند زود بر خاک سیه از گردن افرازی

چو آتش هر که ز امداد خسان بر خویش می بالد

کسی کز ساده لوحی نیست چشم عاقبت بینش

چو ماه نو زمهر آسمان بر خویش می بالد

نمی تابد سعادتمند رو از سختی دوران

زمغز افزون هما از استخوان بر خویش می بالد

به مقدار گرانی در سبکباری بود راحت

نهال ما به امید خزان برخویش می بالد

زپیری گرچه نخل قامت من بیدمجنون شد

نهال آرزومندی همان بر خویش می بالد

جوان گردد کهنسال از وصال نازک اندامان

کشد در بر چو ناوک را کمان بر خویش می بالد

به هر جا دست بر تکش زند ابر و کمان من

زشادی یک سرو گردن نشان بر خویش می بالد

به سیر گل مگر آن سرو سیم اندام می آید؟

که گل صد پیرهن در گلستان بر خویش می بالد

سراسر قمریان را حلقه بیرون در سازد

به عنوانی که آن سرو روان بر خویش می بالد

شود خوشوقت دل چون نفس بر شیطان ظفر یابد

چو سگ بر گرگ غالب شد شبان بر خویش می بالد

زمهر خامشی دل فیض می یابد زنطق افزون

زنعمت بیش از سرپوش خوان بر خویش می بالد

فلک با صبح صادق گوشه چشم دگر دارد

زتیر راست بیش از کج کمان بر خویش می بالد

نباشد در دل آزاد مردان ره تمنا را

زخاک نرم این نخل جوان بر خویش می بالد

مرا از ماجرای شمع موم این نکته روشن شد

که تن چندان که می کاهد روان بر خویش می بالد

خسیس الطبع را دایم نظر بر سود خود باشد

که تاجر از زیان دیگران بر خویش می بالد

می از بزم تهی مغزان از ان بیرون نمی آید

که آتش بیشتر در نیستان بر خویش می بالد

زسایل نیست بر خاطر غباری اهل همت را

زکاوش چشمه آب روان بر خویش می بالد

زدرد و داغ می باشد مرا نشو و نما صائب

تن مردم اگر از آب و نان بر خویش می بالد

ادامه مطلب
شنبه 29 خرداد 1395  - 4:42 PM

دل ظالم از آب چشم مظلومان نیندیشد

ز اشک هیزم تر آتش سوزان نیندیشد

چه پروا دارد از سنگ ملامت هر که مجنون شد؟

که از کوه گران سیل سبک جولان نیندیشد

دهد در دامن خود لاله و گل جای شبنم را

عذار شرمناک از دیده حیران نیندیشد

خط پاکی است از موج حوادث چرب نرمیها

که چون هموار گردد تیغ از سوهان نیندیشد

خیانت بر تو دارد تلخ یاد روز محشر را

که هر کس خود حساب افتاد از دیوان نیندیشد

شود فرمانروا در مصر عزت پاکدامانی

که همچون ماه کنعان از چه و زندان نیندیشد

به ابراهیم ادهم فقر از شاهی گوارا شد

که طوفان دیده از تردستی باران نیندیشد

زبی برگان خزان سنگدل رنگی نمی دارد

زرهزن هر که چون شمشیر شد عریان نیندیشد

فروغ عاریت از هر نسیمی می شود لرزان

چراغ لاله از افشاندن دامان نیندیشد

زدست ناتوانان هیچ دستی نیست بالاتر

درین پیکار زال از رستم دستان نیندیشد

شود رطل گران دریاکشان را لنگر تمکین

نهنگ پر دل از بدمستی طوفان نیندیشد

شب مهتاب پای دزد را کوتاه می سازد

دل روشن زمکر و حیله شیطان نیندیشد

نباشد بیضه فولاد را اندیشه از دندان

دل سخت بتان از ناله و افغان نیندیشد

دلم از خط به لعل روح بخش یار می لرزد

اگرچه از سیاهی چشمه حیوان نیندیشد

در نگشاده سختی می کشد از هر سبکدستی

ز زخم سنگ، صائب پسته خندان نیندیشد

ادامه مطلب
شنبه 29 خرداد 1395  - 4:42 PM

حصاری آدمی را به زهمواری نمی باشد

دعای جوشنی چون ترک خونخواری نمی باشد

مرا از خانه زنبور آتش دیده، روشن شد

که حسن عاقبت با مردم آزاری نمی باشد

سبکباری به مقصد می رساند زود رهرو را

سفر را سنگ راهی چون گرانباری نمی باشد

جرس بیجا گلوی خود ز افغان پاره می سازد

ره خوابیده را امید بیداری نمی باشد

نشد هر کس عزیز از خواری دوران نیندیشد

یتیمان را خطر از خط بیزاری نمی باشد

زشعر تر بزن بر روی خواب آلودگان آبی

که در روی زمین خیری چنین جاری نمی باشد

زخاکستر دل آیینه تاریک روشن شد

که می گوید سفیدی در سیه کاری نمی باشد؟

ندارم گر چه غمخواری درین وحشت سرا شادم

که در هر جا طبیبی نیست بیماری نمی باشد

زبیدردی تو خرج آشنایان می شوی صائب

وگرنه همدمی چون ناله و زاری نمی باشد

ادامه مطلب
شنبه 29 خرداد 1395  - 4:42 PM

سخن را از خموشی پرده بر رو گر دهن پوشد

دهان تنگ آن شیرین تکلم را سخن پوشد

شهید عشق هیهات است غیر از خون کفن پوشد

که دریا از کفی کز خود بر آرد پیرهن پوشد

نمی اندیشد از غماز هر کس پاکدامن شد

که بر تقصیر یوسف پرده چاک پیرهن پوشد

ز استغنا نپردازد به عاشق حسن سنگین دل

مگر از خون خود تشریف رنگین کوهکن پوشد

لطافت را لباس ظاهری بی پرده می سازد

به عریانی تن خود را مگر آن سیمتن پوشد

فروغ ماه در ابر تنک پنهان نمی ماند

تن سیمین او را نیست ممکن پیرهن پوشد

روان شو تشنه جانان را اگر سیراب می سازی

که خط نزدیک گردیده است آن چاه ذقن پوشد

شود پروانه بیتاب را از سوختن مانع

اگر پیراهن فانوس شمع انجمن پوشد

بود زهر اجل، خشم و غضب پاکیزه گوهر را

که از کف وقت طوفان بیشتر دریا کفن پوشد

به گل نتوان نهفتن پرتو خورشید را صائب

زهی نادان که خواهد پرده بر روی سخن پوشد

ادامه مطلب
شنبه 29 خرداد 1395  - 4:42 PM

گلستان ارم جز عارض جانان نمی باشد

پریزادی بغیر از چشم خوش مژگان نمی باشد

دل تاریک را از فکر دنیا نیست دلگیری

که باغ دلگشای جغد جز ویران نمی باشد

برآ از جسم خاکی گر دل آسوده می خواهی

که هرگز این تنور خام بی طوفان نمی باشد

حوالت شد به خط از زلف پاس آن لب میگون

که هرگز بی سیاهی چشمه حیوان نمی باشد

ترا از صدق نوری نیست زان پیوسته دلگیری

وگرنه صبح صادق بی لب خندان نمی باشد

مگردان از ملامت روی خود گر از عزیزانی

که یوسف را گزیر از سیلی اخوان نمی باشد

تزلزل ره ندارد در دل بی آرزو صائب

چو آب از آسیا افتاد سرگردان نمی باشد

ادامه مطلب
شنبه 29 خرداد 1395  - 4:42 PM

نظرگاهی مرا غیر از دل روشن نمی باشد

که هرگز مرغ زیرک غافل از روزن نمی باشد

به عزت مردن از بی اعتباری زیستن خوشتر

چراغ روز را پروایی از کشتن نمی باشد

خمار عیش در خمیازه دارد غنچه گل را

وگرنه خنده شادی درین گلشن نمی باشد

به فریاد آورد آمیزش ناجنس آتش را

ندارد ناله ای تا آب با روغن نمی باشد

فروغ آفتاب و مه نظرها را کند روشن

چراغ خانه دل جز می روشن نمی باشد

مرا مستغنی از تعلیم دارد سینه روشن

به رهبر حاجتی در وادی ایمن نمی باشد

مدارا با گرانان کن که عیسی از سبکروحی

اگر بر آسمان رفته است بی سوزن نمی باشد

به جوهر احتیاجی نیست صائب کوه آهن را

چو دل افتاد محکم حاجت جوشن نمی باشد

ادامه مطلب
شنبه 29 خرداد 1395  - 4:42 PM

شراب بیخودی در شیشه و ساغر نمی باشد

فروغ مهر در فرمان نیلوفر نمی باشد

چراغ طور در فانوس مستوری نمی گنجد

سپند شوخ را آرام در مجمر نمی باشد

در آب چشم می بینند مردم صورت خود را

درین ماتم سرا آیینه دیگر نمی باشد

همیشه نعمت آماده است مهمان سلیمان را

کسی کز خوان دل روزی خورد لاغر نمی باشد

نگردد جمع علم ظاهری با سینه روشن

صفا در چهره آیینه با جوهر نمی باشد

در آن هنگامه صد زخم نمایان بر جگر دارم

که غیر از لب گزیدن بخیه دیگر نمی باشد

زخط گلرخان بردار صائب کام دل اینجا

که در فردوس این ریحان جان پرور نمی باشد

ادامه مطلب
شنبه 29 خرداد 1395  - 4:42 PM

اثر آه و فغان را در دل خرم نمی باشد

نپیچد ناله در هر دل که کوه غم نمی باشد

فریب عشرت دنیا مخور کز بهر جمعیت

کمند وحدتی چون حلقه ماتم نمی باشد

به کوه بیستون درد چون فرهاد تن درده

که در میزان عدل عشق سنگ کم نمی باشد

مکن مرهم به زخم سینه صد چاک من ضایع

که چون چاک قفس زخم مرا مرهم نمی باشد

منم گر بیوفا، پس نیست در عالم وفاداری

تویی گرآشنا، بیگانه در عالم نمی باشد

مخور چون صبح کوته بین فریب عشرت دنیا

که عمر خنده شادی به جز یک دم نمی باشد

قدم بیرون منه از حلقه صاحبدلان صائب

سلیمان را حصاری بهتر از خاتم نمی باشد

ادامه مطلب
شنبه 29 خرداد 1395  - 4:42 PM

 

دل پر آرزو خالی زشور و شر نمی باشد

که گوش امن در دریای بی لنگر نمی باشد

تو از کوتاه بینی ها اجل را دور می دانی

وگرنه غایبی از مرگ حاضرتر نمی باشد

ندارد شکوه ای از تیره بختیها دل روشن

که اخگر را لباسی به زخاکستر نمی باشد

زعرض حال خاموشم که زخم اهل غیرت را

بغیر از لب گزیدن بخیه دیگر نمی باشد

دل آزاده زود از قید هستی می جهد بیرون

سپند شوخ یک دم بیش در مجمر نمی باشد

ز اشک و آه مگسل گر دل خود جمع می خواهی

که این اوراق را شیرازه دیگر نمی باشد

زوصل نوخطان بردار صائب کام دل اینجا

که در فردوس این ریحان جان پرور نمی باشد

ادامه مطلب
شنبه 29 خرداد 1395  - 4:42 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 394

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4372876
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث