به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

کجا بی باده زنگ از خاطر اندوهگین خیزد؟

چسان این سبزه خوابیده بی آب از زمین خیزد؟

به عزم رقص چون از جای خود آن نازنین خیزد

فلک از پای بنشیند قیامت از زمین خیزد

حجاب نور طی کردن بود مشکلتر از ظلمت

نخواهم زلف مشکین زان عذار شرمگین خیزد

که دارد پای بیرون رفتن از بزمی که نتواند

سپند خال از حیرت زروی آتشین خیزد

کمان آسمانها نرم شد از گرمی آهم

ندانم کی ترا ای سنگدل چین از جبین خیزد

به آه از سینه عاشق نگردد کم غبار غم

چه گرد از دامن صحرا به باد آستین خیزد؟

سر عیسی زفیض دامن مریم فلک سا شد

نهالی کز زمین پاک خیزد این چنین خیزد

به آبم راند لعل آبدار او، ندانستم

که جای سبزه نیش از جویبار انگبین خیزد

فریب حرف لطف آمیز آن یاقوت لب خوردم

ندانستم که صد نقش مخالف زین نگین خیزد

دمید از آتش ابراهیم را گر سنبل و ریحان

ترا از آتش رخسار دود عنبرین خیزد

زتردستی به چشم آیینه را عالم سیه گردد

به می کی زنگ کلفت از دل اندوهگین خیزد؟

زقطع زلف امید رهایی داشتم صائب

ندانستم که چون خط دلربایی از کمین خیزد

ادامه مطلب
شنبه 29 خرداد 1395  - 4:16 PM

اگر در دام او اشکی دل دیوانه می ریزد

زچشم دوربینی خونبهای دانه می ریزد

چنان افسرده شد هنگامه بر گرد سرگشتن

که گرد از مصحف بال و پر پروانه می ریزد

برو ناصح نمکدان نصیحت در دلم مشکن

که شور محشر از زنجیر این دیوانه می ریزد

مرا بی دانه در دام خود آورده است صیادی

که اشک شادی مرغان به دامش دانه می ریزد

مرا سنگین دلی در پیچ و تاب تشنگی دارد

که آب زندگی زلفش به دست شانه می ریزد

زشور حشر ترساند فلک دیوانه ما را

چه بیکارست، رنگ سیل در ویرانه می ریزد

نمی دانم که بر گرد سر این شمع می گردد؟

که غیرت طشت آتش بر سر پروانه می ریزد

ز اعجاز سخن در ظرف کاغذ کرده ام صائب

شرابی را که از بویش دل پیمانه می ریزد

ادامه مطلب
شنبه 29 خرداد 1395  - 4:14 PM

غمی هر دم به دل از سینه صد چاک می ریزد

زسقف خانه درویش دایم خاک می ریزد

سر گوهر به دامان صدف دیدم یقینم شد

که تخم پاک، دهقان در زمین پاک می ریزد

زمین یک قطعه لعل است از خون شهیدانش

هنوزش رغبت خون از خم فتراک می ریزد

عرق افشاندی از رخ، آب شد دلهای مشتاقان

قیامت می شود چون انجم از افلاک می ریزد

نشاط باده گلرنگ را گر خضر دریابد

زلال زندگی را زیرپای تاک می ریزد

سر مینا از ان سبزست در میخانه همت

که سر جوش عطای خویش را بر خاک می ریزد

زحرف سرد بر دل می خوری هر دم، نمی دانی

که از لرزیدن دل انجم از افلاک می ریزد

زساغر منع صائب می کند زاهد، نمی داند

که می در سینه رنگ شعله ادراک می ریزد

ادامه مطلب
شنبه 29 خرداد 1395  - 4:14 PM

زیاد آن ستمگر از رخ من رنگ می ریزد

دل این شیشه نازک زنام سنگ می ریزد

نمی دانم چه می سازد درین بستانسرا دیگر

که از گل باز معمار بهاران رنگ می ریزد

نبیند زرد رویی در خزان از تنگدستیها

در ایام خزان هر کس می گلرنگ می ریزد

مترس از ناله ما بیدلان ای دشمن ایمان

که اول بیجگر از خود سلاح جنگ می ریزد

بلای آسمانی توبه کرد از مردم آزاری

همان زان نرگس نیلوفری نیرنگ می ریزد

دل دیوانه من سرمه چشم غزالان شد

هنوز از دست و دامن کودکان را سنگ می ریزد

مگر کوتاهیی دیده است از زلف دراز خود؟

که رنگ تازه ای حسن از خط شبرنگ می ریزد

نباشد یک نفس بی فتنه ای چشم کبود او

بلا پیوسته از گردون مینا رنگ می ریزد

نباشد یک نفس بی فتنه ای چشم کبود او

بلا پیوسته از گردون مینا رنگ می ریزد

چه رنگینی دهد مشاطه آن دست نگارین را؟

که خون بیگناهانش مدام از چنگ می ریزد

زدست ممسکان آید به سختی خرده ای بیرون

زروی سخت آهن این شرار از سنگ می ریزد

به طوفان می دهد موج حلاوت خاک را صائب

اگر زین گونه شکر زان دهان تنگ می ریزد

ادامه مطلب
شنبه 29 خرداد 1395  - 4:14 PM

کجا خون مرا آن ساقی طناز می ریزد؟

که خون شیشه در ساغر به چندین ناز می ریزد

چه خواهد کرد گاه جلوه مستانه، حیرانم

سهی سروی که با خودداری از وی ناز می ریزد

کدامین تنگ ظرف آمد به این عشرت سرا یارب

که ساقی باده از ساغر به مینا باز می ریزد

ندارد صرفه ای با بی پروبالان در افتادن

زخون کبک، رنگ قتل خود شهباز می ریزد

ندارد در دل معشوق اگر عاشق ره پنهان

که در دل غنچه را این خرده های راز می ریزد؟

به این افتادگی، دارم هوای سرو بالایی

که نقش از بال مرغان سبک پرواز می ریزد

در ایام خزان چون جمع سازد خویش را صائب؟

گلی کز بار از لرزیدن آواز می ریزد

ادامه مطلب
شنبه 29 خرداد 1395  - 4:14 PM

گل اندامی که در پیراهن من خار می ریزد

به خرمن گل به جیب و دامن اغیار می ریزد

نه کم ظرفی است گر زیر و زبر سازم دو عالم را

که می در جامم از کیفیت دیدار می ریزد

بساط جوهری گردد زمین هر جا به حرف آید

زبس رنگین سخن زان لعل گوهربار می ریزد

بود مست زپا افتاده ای هر نقش پای تو

زبس سرو ترا کیفیت از رفتار می ریزد

صدف را می رسد لاف جوانمردی درین دریا

که زیر تیغ از لب گوهر شهوار می ریزد

دویی نبود میان کفر و دین در عالم وحدت

دل تسبیح از بگسستن زنار می ریزد

من آن نخل برومندم در اقلیم جنون صائب

که بر من سنگ دایم از در و دیوار می ریزد

ادامه مطلب
شنبه 29 خرداد 1395  - 4:14 PM

به مستی بی طلب بوس از دهان یار می ریزد

ثمر چون پخته گردد خودبخود از بار می ریزد

حدیث تلخ بیخود از دهان یار می ریزد

چو تنگ افتاد ساغر می ازو ناچار می ریزد

بریدن کرد زلف سرکش او را سیه دلتر

که چون شد مار زخمی زهر ازو بسیار می ریزد

در آن گلشن که گل بی پرده خندد، عندلیبان را

به جای ناله خون از غنچه منقار می ریزد

کریم از بهر ریزش می نهد رنج طلب بر خود

زدریا هر چه گیرد ابر گوهر بار می ریزد

کدامین نوش لب زد خنده بر این خاکدان یارب؟

که شکر از دهان رخنه دیوار می ریزد

اگر در مغز شوری هست ظاهر می کند خود را

که مستی مست را از پیچش دستار می ریزد

رهایی نیست مرغی را که بالش در قفس ریزد

خوش آن بلبل که بال خویش در گلزار می ریزد

به مژگان خار می آرد برون از پای بیدردان

سبکدستی که در پیراهن من خار می ریزد

نیاز عاشقان در ناز او پامال خواهد شد

اگر ناز این چنین زان سرو خوشرفتار می ریزد

زیک حرف خنک هنگامه ای افسرده می گردد

که رنگ از روی گلشن از خزان یکبار می ریزد

نبخشد لطف بی اندازه سودی بیقراران را

زدست رعشه داران ساغر سرشار می ریزد

کمال عشق مستغنی است از اظهار درد خود

کباب خام اشک لاله گون بسیار می ریزد

درین بستانسرا سبزست از ان بخت حنا دایم

که مشت خون خود در دست و پای یار می ریزد

زحرف تلخ می خواهد مرا ناصح به شور آرد

زنادانی نمک در دیده بیدار می ریزد

ره باریک صائب می دهد اندام رهرو را

سخن سنجیده زان لبهای گوهربار می ریزد

ادامه مطلب
شنبه 29 خرداد 1395  - 4:14 PM

مسلسل حرف از ان مژگان خوش تقریر می ریزد

سخن زین خامه فولاد چون زنجیر می ریزد

مخور بر دل مرا تا برخوری زان چهره نوخط

که از لرزیدن من جوهر از شمشیر می ریزد

چه گلها می توان چید از دل بیطاقت عاشق

در آن محفل که رنگ از چهره تصویر می ریزد

سلامت خواهی از چشم بدان، سر در گریبان کش

که از گردن فرازی بر هدفها تیر می ریزد

نه از نازست اگر کم حرف افتاده است لبهایش

قلم چون تنگ شق افتد رقم زو دیر می ریزد

تو سنگین دل به جوی شیر قانع نیستی، ورنه

به قدر حاجت از پستان قسمت شیر می ریزد

زحیرانی به دندان می گزی انگشت گستاخی

اگر دانی چها از خامه تقدیر می ریزد

مرا بگذار با ویرانی ای معمار سنگین دل

که رنگ از روی من ز اندیشه تعمیر می ریزد

من عاجز کنم چون از علایق جمع دامن را؟

که رنگ آتش از این خار دامنگیر می ریزد

مکش تیغ زبان صائب به هر بیهوده گفتاری

که از عاجزکشیها این دم شمشیر می ریزد

ادامه مطلب
شنبه 29 خرداد 1395  - 4:14 PM

 

به کشت خشمگینان آتش از ابر بلا ریزد

به قدر تلخرویی زهر از تیغ قضا ریزد

شکوهی هست با بی برگی ارباب قناعت را

که آتش را دل از چین جبین بوریا ریزد

نگیرد صبح اگر ساقی به یک پیمانه دستم را

چنان لرزم که نقش از بال مرغان هوا ریزد

به دشواری زرنگ و بو گرانجان دست بردارد

که از سیمای ناخن دیرتر رنگ حنا ریزد

حلاوت می برد از زندگانی تلخی منت

چرا کس آبروی خود پی آب بقا ریزد؟

به شرطی می کنم کوته، زبان دعوی خون را

که یک بار دگر خونم به جای خونبها ریزد

نمی آید به کف دامان رنگ رفته از کوشش

مکن کاری که رنگ از روی گلهای حیا ریزد

چرا آیینه از اقبال صیقل روی برتابد؟

محال است این که صائب را دل از تیغ فنا ریزد

ادامه مطلب
شنبه 29 خرداد 1395  - 4:14 PM

ترا از ساده لوحی هر که گل در پیرهن ریزد

خس و خاشاک در جیب و گریبان سمن ریزد

تو با آن قد موزون چون به باغ آیی عجب نبود

که طوق قمریان از رعشه سرو چمن ریزد

عقیق از منت خشک سهیل آسوده می گردد

اگر لعل لبش ته جرعه بر خاک یمن ریزد

زشمعی برگ آسایش طمع دارم که از شوخی

پر پروانه جای برگ گل در پیرهن ریزد

به روی آتشین او اشارت کرده پنداری

که آتش از سر انگشت شمع انجمن ریزد

قیامت می کند تا حشر هر گردی کز او خیزد

به هر خاکی که ناز از قامت آن سیمتن ریزد

جگرگاه زمین را از ملاحت داغ می سازد

زشور عشق او هر قطره ای کز چشم من ریزد

ندارم گرچه چون یعقوب چشمی، چشم آن دارم

که گرد راه بوی پیرهن در چشم من ریزد

ندارد قطره ای آب مروت لعل سیرابش

مگر بر آتش من آبی آن چاه ذقن ریزد

نگردد آب گرد دیده غواص سنگین دل

صدف هر چند زیر تیغ گوهر از دهن ریزد

ندارد عالم ایجاد چون من واژگون بختی

که رنگ شام غربت در دلم صبح وطن ریزد

چو شست از نقش شیرین دست خود فرهاد، دانستم

که آخر تیشه زهر خویش را بر کوهکن ریزد

زروشن گوهری بر خویشتن هموار می سازم

مرا هر کس چو آتش خار و خس در پیرهن ریزد

اگرچه تنگدستم غیرت مردانه ای دارم

که ریزد خون خود هر کس که آب روی من ریزد

زبس کز دل غبارآلود می آید کلام من

چو بردارم قلم خط غبار از کلک من ریزد

نه ای از غنچه کمتر، آنچنان از پوست بیرون آ

که روی تازه ات گل در گریبان کفن ریزد

زحیرانی نداند در گریبان که آویزد

سخن در کلک من از بس که بر روی سخن ریزد

دلی کز عشق زخمی نیست صائب کی به شور آید؟

اگر صد نافه مشک از سر زلف سخن ریزد

ادامه مطلب
شنبه 29 خرداد 1395  - 4:14 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 394

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4372916
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث