به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

به مقدار بصیرت خاطر آگاه می لرزد

که خورشید جهان افروز بیش از ماه می لرزد

به نسبت می شود سر رشته پیوندها محکم

که از بی مغزی خود کهربا بر کاه می لرزد

چه می آید زصبر و طاقت ما در خطر گاهی

که کوه قاف بر خود بیشتر از کاه می لرزد

اگرچه حجت ناطق زعیسی در بغل دارد

همان مریم به جان از تهمت ناگاه می لرزد

گرامی گوهران را می کند بی وزن، سنجیدن

که یوسف در ترازو بیشتر از چاه می لرزد

نفس در ره نسازد راست هر کس دوربین افتد

زفکر عاقبت دایم دل آگاه می لرزد

زخواب امن صائب فتنه بیدار می زاید

که دوراندیش در منزل فزون از راه می لرزد

ادامه مطلب
شنبه 29 خرداد 1395  - 4:09 PM

نشد از دل غبار از شیشه و پیمانه برخیزد

مگر ابری زبحر گریه مستانه برخیزد

کند معشوق را بی دست و پا بیتابی عاشق

بلرزد شمع بر خود چون زجا پروانه برخیزد

ندارد این چنین خاک مرادی عالم امکان

نشیند گرد اگر برتربتم دیوانه برخیزد

به تنگ آمد معلم آنچنان از شوخی طفلان

که هر ساعت به تقریبی زمکتب خانه برخیزد

که را داریم ما افتادگان جز گرد ویرانی؟

که پیش پای سیل از جا سبکروحانه برخیزد

اگر ابر بهاران گردد آه گریه آلودم

به جای سبزه فریاد از دل هر دانه برخیزد

من آن روز از جنون خود تسلی می شوم صائب

که از جوش شرابم سقف این میخانه برخیزد

ادامه مطلب
شنبه 29 خرداد 1395  - 4:08 PM

کجا تدبیر پیران کهنسال از جوان خیزد؟

نیاید از دم تیغ آنچه از پشت کمان خیزد

به زور عجز، تمکین بزرگی برنمی آید

به اندک ناله ای فریاد از کوه گران خیزد

سرایت می کند در ظالمان آزار مظلومان

که فریاد از دل سخت کمان پیش از نشان خیزد

مشو در دور خط از فتنه رخسار او ایمن

که گرد فتنه بیش از دامن آخر زمان خیزد

پشیمانی ندارد خنده بر وضع جهان کردن

ندارد گریه در پی خنده ای کز زعفران خیزد

فسان شمشیر را در خونفشانی تیز می سازد

نباشد چون دل سنگین، چه از تیغ زبان خیزد؟

دل سنگین گرفتم آب شد از شرم عصیانم

به یک شبنم چه گرد از چهره این بوستان خیزد؟

گرانتر شد زباد صبح خواب این گرانجانان

به سیلاب فنا از جا مگر این کاروان خیزد

در آن گلشن که صائب غنچه منقار بگشاید

به جای ناله از آتش زبانان الامان خیزد

ادامه مطلب
شنبه 29 خرداد 1395  - 4:08 PM

به عزم رقص چون سرو قباپوش تو برخیزد

زغیرت خون گل یک نیزه از جوش تو برخیزد

زخجلت باغبان بر خاک مالد روی گلها را

غبار خط چو از رخسار گلپوش تو برخیزد

به استقبال یوسف وا کند آغوش پیراهن

عبیری را که از صبح بناگوش تو برخیزد

غبار خط مناسب نیست آن رخسار نازک را

مگر گرد یتیمی از در گوش تو برخیزد

گره گردد زبان غنچه گویا در آن محفل

که مهر خامشی از چشمه نوش تو برخیزد

تو آن سرو قباپوشی ریاض آفرینش را

که صبح از جا به انداز برو دوش تو برخیزد

زتمکین نکویی نامه سربسته را ماند

خط سبزی که از لبهای خاموش تو برخیزد

تو گل در خوابگاه افشانی و من خون خود ریزم

که از بهر چه این بی شرم از آغوش تو برخیزد

کدامین شعله رخسارست در خاطر ترا صائب؟

که سقف آسمان وقت است از جوش تو برخیزد

ادامه مطلب
شنبه 29 خرداد 1395  - 4:08 PM

 

خوشا افتاده ای کز خاک ره چالاک برخیزد

کند در خاک دشمن را و خود از خاک برخیزد

گناه ما غبار خاطر رحمت نمی گردد

فروغ مهر از دریای پرخون پاک برخیزد

مباد از نشأه می سرخ رویی می پرستی را

که در ایام بی برگی زپای تاک برخیزد

(چراغ دیده عشاق وقتی می شود روشن

که دود خط از ان رخسار آتشناک برخیزد)

ندارد اعتبار خاک، خون مشک در زلفش

به یک سودا درین بازار باد از خاک برخیزد

ندارد حاصلی جز قبض خاطر خاک اصفاهان

نباشد بسط در خاکی کز او تریاک برخیزد

مجو درک سخن از خام طبعان جهان صائب

که از خاکستر دل شعله ادراک برخیزد

ادامه مطلب
شنبه 29 خرداد 1395  - 4:08 PM

مرا آن روز از آیینه دل زنگ برخیزد

که از پیش نظر گردون مینارنگ برخیزد

چراغ بیکسان از عالم بالا شود روشن

نظر بر ابر دارد لاله ای کز سنگ برخیزد

امید رحم با چندین گنه دارم زبیباکی

که از تیغش زخون بیگناهان زنگ برخیزد

به مژگان بیستون را آنچنان از پیش بردارم

که صد فریاد از فرهاد زرین چنگ برخیزد

رباینده است چندان خاک دامنگیر درویشی

که ابراهیم ادهم از سر اورنگ برخیزد

محرک بر سر گفتار می آرد سخنور را

که ممکن نیست بی ناخن صدا از چنگ برخیزد

به رنگ خود برآرد عشق با هر کس که آمیزد

ز آتش دود عود و خار و خس یکرنگ برخیزد

بهار و باغ من نظاره مشکین خطان باشد

به زنگار از دل آیینه من زنگ برخیزد

در آن محفل که آن آیینه رو شکرفشان گردد

سبک چون طوطی رم کرده از دل زنگ برخیزد

به آسانی نمی آید به کف زلف سخن صائب

چو از جان سیر گردی نغمه سیر آهنگ برخیزد

ادامه مطلب
شنبه 29 خرداد 1395  - 4:08 PM

زدین ناقصم از سبحه استغفار برخیزد

زننگ کفر من مو بر تن زنار برخیزد

بگیر از آتش سوزنده تعلیم سبکروحی

که با آن سرکشی در پیش پای خار برخیزد

به خود چون مار می پیچم زرشک زلف، کی باشد

که این ابر سیه زان دامن گلزار برخیزد؟

اگر وصف سرزلف تو در طومار بنویسم

چو شمع کشته دودم از سر طومار برخیزد

چنین کافتادم از طاق دل نشو و نما، مشکل

که مو از پیکرم چون کاه از دیوار برخیزد

عبث صیقل عرق می ریزد از بهر جلای من

عجب دارم که از آیینه ام زنگار برخیزد

پی طرف کلاهش لاله دارد نعل در آتش

زخواب ناز گل از شوق آن دستار برخیزد

زطرز تازه صائب داغ داری نکته سنجان را

عجب دارم کز آمل چون تو خوش گفتار برخیزد

ادامه مطلب
شنبه 29 خرداد 1395  - 4:08 PM

مسیحا از سر بالین من رنجور برخیزد

چراغ آفتاب از بزم من بی نور برخیزد

چنین کز بار درد افتاده ام از پا، عجب دارم

که شیون هم زبالین من رنجور برخیزد

ندارد شرم از روی کسی آیینه محشر

زحق هر کس که اینجا چشم پوشد کور برخیزد

غبار غم به آه از سینه من کم نمی گردد

چه گرد از چهره صحرا به بال مور برخیزد؟

خیالش بیخبر رفت از دلم بیرون، ندانستم

که مهمان چون بود ناخوانده، بی دستور برخیزد

به جای سبزه از خاک شهیدان صف مژگان

زبان مار روید، نشتر زنبور برخیزد

ندارد یاد چون من شوربختی آسمان صائب

اگر شبنم به کشت من نشیند شور برخیزد

ادامه مطلب
شنبه 29 خرداد 1395  - 4:08 PM

به مستی آه خون آلود از دل بیشتر خیزد

که خونبارست هر ابری که از دامان تر خیزد

به آهی می تواند خواست عذر نارساییها

زمستی هر که نتواند زجای خود سحر خیزد

به زهر چشم گردون ستمگر می دهد آبش

اگر خاری پی آزار من از جای برخیزد

نه از صیقل گشادی شد نه از روشنگر امدادی

مگر در آب گشتن زنگ ازین آیینه برخیزد

چنان ترسیده است از آشنایان جهان چشمم

که بیرون می روم از خویش چون آواز در خیزد

مکن با بیخودی اندیشه از هنگامه محشر

که هر کس بیخبر از پا درآید بیخبر خیزد

زفیض سر به مهر آسمانی زله ها بندد

سبکروحی که پیش از صبحدم از خواب برخیزد

زکف سررشته زنار را دادم، ازین غافل

که چون تسبیح، تشویش من از صد رهگذر خیزد

نه برقی در کمین، نه تندبادی در نظر دارد

به امید چه یارب کشت ما از خاک برخیزد

بپوشان چشم اگر آیینه دل باصفا خواهی

که می چسبد به دل، گردی که از راه نظر خیزد

شود گر جذبه توفیق صائب دستگیر من

چنان برخیزم از دنیا که آهی از جگر خیزد

ادامه مطلب
شنبه 29 خرداد 1395  - 4:08 PM

زرفتارت امان از عالم ایجاد برخیزد

به جای گرد از بنیاد هستی داد برخیزد

زبیباکی چنان مردانه زیر تیغ بنشینم

که فکر خونبها از خاطر جلاد برخیزد

زعزلت فارغ از رد و قبول خلق گردیدم

شود آسوده شمعی کز گذار باد برخیزد

به سختی هر که تن در داد شیرین کار می گردد

که از دامان کوه بیستون فرهاد برخیزد

مهیای خرابی گوشه غمخانه ای دارم

که از دامن فشاندن گردم از بنیاد برخیزد

زحیرت همچنان در وادی سرگشتگی محوم

اگر در هر قدم خضری پی ارشاد برخیزد

به هر دامی که افتد بلبل آتش نوای من

زشادی چون سپند از دانه اش فریاد برخیزد

خوشم با ترک سر، ورنه نگاهی می کنم صائب

که جوهر همچو آه از خنجر جلاد برخیزد

ادامه مطلب
شنبه 29 خرداد 1395  - 4:08 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 394

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4377439
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث