به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

مرا پیمانه کی سیر از شراب ناب می سازد؟

کجا ریگ روان را شبنمی سیراب می سازد؟

سفیدیهای مو گفتم پر و بالم شود، غافل

که غفلت بادبان را پرده های خواب می سازد

به دریا می رساند سیل خاک پای در گل را

خوشا احوال آن سالک که دل را آب می سازد

زهر خامی نمی آید فریب پختگان دادن

تسلی کی دل پروانه را مهتاب می سازد؟

لطیف افتاده و بیرنگ چندان آب این دریا

که ماهی را زهجر خویشتن قلاب می سازد

عبث خم در خم من دارد آن ابر و کمان صائب

دل هر جایی من کی به یک محراب می سازد؟

ادامه مطلب
شنبه 29 خرداد 1395  - 4:03 PM

قدح لبریز چون شد از شراب ناب می لرزد

به قدر آب بر خود گوهر سیراب می لرزد

چنان از شور چشمان بر صفای وقت می لرزم

که بر آیینه های صیقلی سیماب می لرزد

نیفکنده است پیری خواجه را این رعشه بر اعضا

که از دلبستگیها بر سر اسباب می لرزد

نلرزد هیچ کس بر دولت بیدار در عالم

به عنوانی که دل بر دیده بیخواب می لرزد

چه شد گر عشق را بر عاشقان دل مهربان باشد؟

که بر هر ذره ای خورشید عالمتاب می لرزد

زعریانی عرق می ریزد از درویش صاحبدل

توانگر در سمور و قاقم و سنجاب می لرزد

مباد از تنگ چشمان عقده در کار کسی افتد

زطوفان بیش بر خود کشتی از گرداب می لرزد

سراپا دست شو چون سرو در تسکین ما ناصح

که هر عضوی زعاشق چون دل بیتاب می لرزد

نه در بتخانه ها ناقوس بیتاب است از ان کافر

دل قندیل هم در سینه محراب می لرزد

مکن در بزم وصل از بیقراری منع من صائب

که از برق تجلی کوه چون سیماب می لرزد

ادامه مطلب
شنبه 29 خرداد 1395  - 4:01 PM

مکن کاری که از جورت دل اندوهگین لرزد

که از لرزیدن من آسمانها چون زمین لرزد

زچشم بد خطر افزون بود رنگین لباسان را

زصحرا بیش در فانوس شمع دوربین لرزد

فروغ لعل و یاقوتم که بر کوه است پشت من

نیم شمعی که بر پرتو زباد آستین لرزد

به آه سرد چون زحمت دهم آن نازپرور را؟

که از سرمای گل چون برگ بید آن نازنین لرزد

ندارد یاد چون من بیقراری صفحه دوران

که نامم همچو دست رعشه داران در نگین لرزد

به شمع صبحدم پروانه را چندان نلرزد دل

که وقت خط به رخسار تو زلف عنبرین لرزد

دل از جان بر گرفتن نیست کار هر تنک ظرفی

عجب نبود عرق بر چهره آن مه جبین لرزد

به قدر حاصل از دنیا بود غم قسمت هر کس

به خرمت صاحب خرمن فزون از خوشه چین لرزد

زحرف سرد ناصح عاشق صادق نیندیشد

کی از باد خزان بر خویش سرو راستین لرزد؟

زبان در کام کش صائب اگر آسودگی خواهی

که دایم شمع بر جان از زبان آتشین لرزد

ادامه مطلب
شنبه 29 خرداد 1395  - 4:01 PM

دماغ خشک ما را باده رنگین نمی سازد

شراب آتشین با کاسه چوبین نمی سازد

نگیرد رنگ از فانوس رنگین شعله سرکش

می گلگون رخ زرد مرا رنگین نمی سازد

هنرمندی اگر این قدر دارد، جز به خون خود

دهان تیشه فرهاد را شیرین نمی سازد

نسازد قدردان وقت را شور جنون غافل

که خواب بلبلان را فصل گل سنگین نمی سازد

به شکر، خسرو دوشاب دل، پیوست از شیرین

سر پوچ هوسناکان به یک بالین نمی سازد

زبس سود از سفر برخاست در ایام ما صائب

حنا را رفتن هندوستان رنگین نمی سازد

ادامه مطلب
شنبه 29 خرداد 1395  - 4:01 PM

زشوق عالم بالا روان با تن نمی سازد

به پای کاروانی بوی پیراهن نمی سازد

زخواب آلودگی روح تو در جسم است پا برجا

که چون بیدار گردد پای با دامن نمی سازد

ترا دل مانده در قید تن از آلوده دامانی

وگرنه دانه چون شد پاک با خرمن نمی سازد

مدار از دولت دنیای دون چشم وفاداری

که خورشید سبک جولان به یک روزن نمی سازد

به تن جان گرامی در قیامت می کند رجعت

گسستن رشته را غافل ازین سوزن نمی سازد

زتن وحشت کند صائب چو دل گردید نورانی

که چون آیینه روشن گشت با گلخن نمی سازد

ادامه مطلب
شنبه 29 خرداد 1395  - 4:01 PM

سرشک گرم با مژگان و چشم تر نمی سازد

شراب تند ما با شیشه و ساغر نمی سازد

نمی دانم به خونریز که شد آلوده مژگانش

که شوق زخم، خون را در جگر نشتر نمی سازد

به روی مهر، صبح از ساده لوحی پرده می پوشد

نمی داند که حسن شوخ با چادر نمی سازد

نگردد سایه بال هما دام فریب ما

سر خورشید عالمسوز با افسر نمی سازد

درین دریا کسی از صدق دستی برنمی دارد

که دل را چون صدف گنجینه گوهر نمی سازد

ندارد خنده ای در چاشنی حسن گلو سوزش

که شهد زندگی را تلخ بر شکر نمی سازد

وصال شعله جانسوز در مدنظر دارد

عبث پهلوی خود را بوریا لاغر نمی سازد

چنان افتادم از طاق دل همصحبتان صائب

که وقت رفتنم آیینه چشمی تر نمی سازد

ادامه مطلب
شنبه 29 خرداد 1395  - 4:01 PM

خمار باده مهر دوستان را کینه می سازد

کدورت صبح شنبه را شب آدینه می سازد

غباری از لباس فقر بر دل نیست صوفی را

به روی تازه به با خرقه پشمینه می سازد

رخش از حلقه خط می کند پیدا نظربازان

چه طوطیها زموم سبز این آیینه می سازد

ندارد نشأه سرجوش درد عالم امکان

مرا جان تازه یاد مردم پیشینه می سازد

صدف را دل دو نیم از گوهر دریا شکوهم شد

مرا از دیده ها مستور کی گنجینه می سازد؟

به نسبت آشنایی کن که با ناجنس پیوستن

ترا با خوش قماشی در نظرها پینه می سازد

به آسانی قدم بر اوج عزت می نهد صائب

گرانقدری که از حفظ مراتب زینه می سازد

ادامه مطلب
شنبه 29 خرداد 1395  - 4:01 PM

فرنگی طلعتی کز دین مرا بیگانه می سازد

اگر در کعبه رو می آورد بتخانه می سازد

گهر بخشند مردان در عوض سنگ ملامت را

به پیری می رسد طفلی که با دیوانه می سازد

چراغ حسن را دست دعا فانوس می گردد

خموشی نیست شمعی را که با پروانه می سازد

زحیرانی بجا مانده است دل در سینه ام، ورنه

کجا با دانه تفسیده هرگز دانه می سازد؟

مسنج ای بلبل شوریده عشق خویش را با من

که بوی گل ترا مست و مرا دیوانه می سازد

نمی دانم گل از میخانه حسن که می آید

که کار صد چمن بلبل به یک پیمانه می سازد

ندارد اینقدر استادگی تعمیر احوالم

مرا زیر و زبر یک جلوه مستانه می سازد

خرد چون کودکان با خاکساری الفتی دارد

وگرنه عشق کی با کعبه و بتخانه می سازد

اگر خواهی فلک را مهربان ترک فضولی کن

که سازش میهمان را زود صاحبخانه می سازد

نماند حسن بی عاشق که شمع آتشین جولان

چو بی پروانه شد فانوس را پروانه می سازد

نباشد خنده بی گریه باغ آفرینش را

که گل در نوبهاران اشک شبنم دانه می سازد

زگردش مشت خاک بیقرار من نمی ماند

اگر چرخ از گلم تسبیح یا پیمانه می سازد

خط پاکی است گمنامی زکلفت گوشه گیران را

سیاهی در نگین نامداران خانه می سازد

به روی هم نهادن دست می زیبد فقیری را

که کار عالمی از همت مردانه می سازد

نبستم گرچه طرفی در حیات از زلف مشکینش

همان امیدواری استخوانم شانه می سازد

نه آن عقده است دل کز دست و دندان واتواند شد

کلید چاره را این قفل بی دندانه می سازد

من و بیگانگی از آشنایان جهان صائب

که وحشت آشنا را معنی بیگانه می سازد

ادامه مطلب
شنبه 29 خرداد 1395  - 4:01 PM

به داغی عشق کار مردم دیوانه می سازد

خوش آن ساقی که کار بحر از پیمانه می سازد

زبان برق عالمسوز کوتاه است از ان خرمن

که از بهر دهان مور قفل از دانه می سازد

زهمکاری بلایی نیست بدتر اهل غیرت را

جنون بر هر که زور آرد مرا دیوانه می سازد

چنین گر رخنه درجان می کند زلف سبکدستش

به اندک فرصتی از استخوانم شانه می سازد

درین بستانسرا هر لاله و گل را که می بینم

به انداز لب میگون او پیمانه می سازد

نشاط عید نتواند گشودن عقده دل را

کلید ماه نو را قفل ما دندانه می سازد

درین طوفان که موج از دیر جنبیدن خطر دارد

حباب ساده دل بر روی دریا خانه می سازد

می گلرنگ بیجا آبروی خویش می ریزد

گل روی تو کی با شبنم بیگانه می سازد؟

سر دیوانگی داری درین محفل اگر صائب

به یک سیلی فلک دیوانه را فرزانه می سازد

ادامه مطلب
شنبه 29 خرداد 1395  - 4:01 PM

زشکر خنده لعل او روان را تازه می سازد

می گلرنگ وقت صبح جان را تازه می سازد

یکی صد شد زخط کیفیت لبهای میگونش

شراب کهنه جان میکشان را تازه می سازد

قیامت می کند در خنده دندان نما آن لب

شراب لعل وقت صبح جان را تازه می سازد

غبار کلفت از دل شست رخسار عرقناکش

که روی تازه گل باغبان را تازه می سازد

زخط گفتم شود افسانه سودای من آخر

ندانستم که خط این داستان را تازه می سازد

زتیرش رقص بسمل می کند هر قطره خونم

که چون مهمان بود ناخوانده جان را تازه می سازد

کجا بر سینه صد پاره عاشق دلش سوزد؟

شکرخندی که زخم گلستان را تازه می سازد

مشو غافل زشکر خنده صبح بناگوشش

که چون شکر به شیر آمیخت جان را تازه می سازد

چه تقصیر نمایان سرزد از زلفش، که روی او

زخط عنبرین آیبنه دان را تازه می سازد

زیکدیگر گسستن تار پود و زندگانی را

به نور ماه پیوند کتان را تازه می سازد

اگر دلگیری از وضع مکرر، باده پیش آور

که در هر جام اوضاع جهان را تازه می سازد

در آن گلشن که گل دامان خود را بر کمر بندد

زغفلت بلبل ما آشیان را تازه می سازد

شود در بر گریزان رتبه آزادگی ظاهر

خزان تشریف این سرو جوان را تازه می سازد

مرو در باغ ایام خزان با آن رخ گلگون

که رخسار تو داغ بلبلان را تازه می سازد

نگاه گرم گستاخی است بر نازک نهال من

که پیچ و تاب آن موی میان را تازه می سازد

نفس در سینه تا دارد، زکلک تر زبان صائب

ریاض دولت صاحبقران را تازه می سازد

ادامه مطلب
شنبه 29 خرداد 1395  - 4:00 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 394

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4375225
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث