به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

زشکر خنده لعل او روان را تازه می سازد

می گلرنگ وقت صبح جان را تازه می سازد

یکی صد شد زخط کیفیت لبهای میگونش

شراب کهنه جان میکشان را تازه می سازد

قیامت می کند در خنده دندان نما آن لب

شراب لعل وقت صبح جان را تازه می سازد

غبار کلفت از دل شست رخسار عرقناکش

که روی تازه گل باغبان را تازه می سازد

زخط گفتم شود افسانه سودای من آخر

ندانستم که خط این داستان را تازه می سازد

زتیرش رقص بسمل می کند هر قطره خونم

که چون مهمان بود ناخوانده جان را تازه می سازد

کجا بر سینه صد پاره عاشق دلش سوزد؟

شکرخندی که زخم گلستان را تازه می سازد

مشو غافل زشکر خنده صبح بناگوشش

که چون شکر به شیر آمیخت جان را تازه می سازد

چه تقصیر نمایان سرزد از زلفش، که روی او

زخط عنبرین آیبنه دان را تازه می سازد

زیکدیگر گسستن تار پود و زندگانی را

به نور ماه پیوند کتان را تازه می سازد

اگر دلگیری از وضع مکرر، باده پیش آور

که در هر جام اوضاع جهان را تازه می سازد

در آن گلشن که گل دامان خود را بر کمر بندد

زغفلت بلبل ما آشیان را تازه می سازد

شود در بر گریزان رتبه آزادگی ظاهر

خزان تشریف این سرو جوان را تازه می سازد

مرو در باغ ایام خزان با آن رخ گلگون

که رخسار تو داغ بلبلان را تازه می سازد

نگاه گرم گستاخی است بر نازک نهال من

که پیچ و تاب آن موی میان را تازه می سازد

نفس در سینه تا دارد، زکلک تر زبان صائب

ریاض دولت صاحبقران را تازه می سازد

ادامه مطلب
شنبه 29 خرداد 1395  - 4:00 PM

لبش از خنده دندان نما جان تازه می سازد

شراب صبح جان می پرستان تازه می سازد

اگرچه صفحه روی تو از خط کافرستان شد

همان صبح بناگوش تو ایمان تازه می سازد

نظر سیراب می گردد چو یاقوت از تماشایش

سفالی را که آن خط چوریحان تازه می سازد

غبار خاطر من بیش می گردد زتردستان

زمین تشنه را هر چند باران تازه می سازد

نسیم صبح پیغام که می آرد به این گلشن؟

که از هر غنچه شاخ گل گریبان تازه می سازد

دل آزاده ما هم زبرگ عیش می بالد

لباس سرو را گر نوبهاران تازه می سازد

مدار امید آسایش برون نارفته از عالم

نفس غواص در بیرون عمان تازه می سازد

فریب مردمی صائب مخور از چشم پرکارش

که از بهر شکستن عهد و پیمان تازه می سازد

ادامه مطلب
شنبه 29 خرداد 1395  - 4:00 PM

دل خام مرا رخسار آتشناک می سازد

که عود خام را آتش زهستی پاک می سازد

به طوف خاک ناحق کشتگان دامن کشان رفتن

زحرف دعوی خون سینه ها را پاک می سازد

زدام سرو بالایی رهایی آرزو دارم

که طوق قمریان را حلقه فتراک می سازد

تمنای ترحم دارم از خونریز مژگانی

که تیغ خود به دامان قیامت پاک می سازد

چنان کز پرده شب رهزنان را جرأت افزاید

نقاب خط مشکین حسن را بیباک می سازد

از ان ننشیند از طوفان به دامن گرد ساحل را

که از دریای گوهر با خس و خاشاک می سازد

زهمراهان یکدل شوق سالک بیشتر گردد

گرانی سیل را در جستجو چالاک می سازد

فروغ عارض او سیل خون از دیده می آرد

اگر خورشید گاهی دیده ای نمناک می سازد

صفای روی خوبان است در دلسوزی عاشق

که این آیینه را خاکستر دل پاک می سازد

گرفتاری بهار بی خزانی زیر پر دارد

که جوش گل گریبان قفس را چاک می سازد

خروش سیل صائب می شود در کوهسار افزون

مرا سنگ ملامت بیشتر چالاک می سازد

ادامه مطلب
شنبه 29 خرداد 1395  - 4:00 PM

غم من عالم بیدرد را غمخواره می سازد

مسیحا را علاج درد من بیچاره می سازد

همین بس شاهد یکرنگی معشوق با عاشق

که بلبل عاشق است و گل گریبان پاره می سازد

چرا بر کوه پشت خویش چون فرهاد نگذارد؟

سبکدستی که صد شیرین زسنگ خاره می سازد

زهر کس نامه ای آید، زند چون شاخ گل بر سر

همین آن سنگدل مکتوب ما را پاره می سازد

غزال وحشی من رو به صحرای دگر دارد

مرا هویی ازین وحشت سرا آواره می سازد

تکلف بر طرف، ختم است بر آیینه خودداری

که از خوبان سیمین بر به یک نظاره می سازد

دو عالم گر شود پروانه، شمع از پای ننشیند

به یک عاشق کجا آن آتشین رخساره می سازد؟

نسوزد دل اگر صائب سرشک ناامیدی را

که از بهر یتیمان مهره گهواره می سازد؟

ادامه مطلب
شنبه 29 خرداد 1395  - 4:00 PM

برای رزق من گردون عبث تدبیر می سازد

که دل خوردن مرا از زندگانی سیر می سازد

زآهو تا جدا شد نافه چون دستار شد مویش

غریبی در جوانی آدمی را پیر می سازد

مرا بس در میان دور گردان این سرافرازی

که مکتوب مرا جانان نشان تیر می سازد

خموشی خوب می گوید جواب هرزه گویان را

نسیم بی ادب را غنچه تصویر می سازد

خرد شهری است از وحشی نژادان می کند وحشت

بیابانی است سودا با پلنگ و شیر می سازد

گل تدبیرهای بی ثمر باشد پشیمانی

نگیرد لب به دندان هر که با تقدیر می سازد

هم آوازی چو باشد نعره واری نیست تا منزل

من دیوانه را همراهی زنجیر می سازد

چنین گر فکر زلفش می دواند ریشه در جانم

رگ سودا سرم را خامه تصویر می سازد

زبس دلها نیامیزد به هم صائب عجب دارم

که چون در روزگار ما شکر با شیر می سازد؟

ادامه مطلب
شنبه 29 خرداد 1395  - 4:00 PM

نمک داغ مرا چون مرهم کافور می سازد

که از بادام تلخی دور، چشم شور می سازد

خط از مشق پریشان چهره را بی نور می سازد

که جوهر صیقل آیینه را مستور می سازد

سر بی مغز مجنون را به سامان شور می سازد

کدوی پوچ را پر شهد این زنبور می سازد

نمی آید زهر لرزنده جانی حرف حق گفتن

کمان دار را زه جرأت منصور می سازد

مگر گل زخمی از شمشیر آن کان ملاحت شد؟

که شور بلبلان زخم مرا ناسور می سازد

مخور از دور باش ای محفل آرا بر دماغ ما

که ما را از حریمش دل تپیدن دور می سازد

سخن در پایه پستی نمی ماند سخنور را

سلیمان دست خود را پایتخت مور می سازد

به جوش خون درین فصل بهار امیدها دارم

که می پرزور چون شد خشت از خم دور می سازد

یکی صد می شود از گرد لشکر نخوت شاهان

غبار خط مشکین حسن را مغرور می سازد

نمی گردد ملایم چون زآهم آن کمان ابرو؟

کمان سخت را آتش اگر کم زور می سازد

چراغ عقل را خاموش سازد نفس ظلمانی

گدای دوربین فرزند خود را کور می سازد

مپیچ از غنچه خسبی سر که این اکسیر خرسندی

سر زانوی وحدت را کنار حور می سازد

ز زاد آخرت غافل مشو تا فرصتی داری

که برگ عیش زیر خاک پنهان مور می سازد

قناعت کن به شهد خامشی آرام اگر خواهی

که حرف پوچ سر را خانه زنبور می سازد

به شیرینی بدل شد تلخی بادام از شوری

نمک را چرب نرمی مرهم کافور می سازد

زخاموشی شود کیفیت گفتار روزافزون

خم سربسته صائب باده را پرزور می سازد

ادامه مطلب
شنبه 29 خرداد 1395  - 4:00 PM

چراغ حسن را دامان خط مستور می سازد

غباری خانه آیینه را بی نور می سازد

مرا در محفلی بند از زبان برداشت بیتابی

که شمعش گریه را در آستین مستور می سازد

نگه دارد خدا از چشم ما آن لعل میگون را

که شور بحر ما آب گهر را شور می سازد

چه پروا از فنای عاشقان آن حسن سرکش را؟

که از هر مشت خاکی عشق صد منصور می سازد

حریم قهرمان عشق شوخی برنمی دارد

سپند بی ادب را آتش از خود دور می سازد

دل خوش مشربی دارم که سردیهای دوران را

به اکسیر تحمل مرهم کافور می سازد

زعزلت شهرت افتاده است مطلب گوشه گیران را

که ذوق خودنمایی دانه را مستور می سازد

دل ما را نسازد گریه شام و سحر خالی

که این ویرانه چندین سیل را معمور می سازد

ندارد حاصلی با خست رویان عاجزی کردن

کمان آسمان را سرکشی کم زور می سازد

زناسازی مکن خون در جگر ما تلخکامان را

که گل با خار می جوشد، شکر با مور می سازد

چه افتاده است دردسر دهم صائب طیبیان را؟

که عیسی را علاج درد من رنجور می سازد

ادامه مطلب
شنبه 29 خرداد 1395  - 4:00 PM

 

چها تا با هوسناکان کند رخسار گلرنگش

که بویش فتنه خوابیده را بیدار می سازد

به اندک روی گرمی از خجالت آب می گردم

مرا چون نخل مومین سردی بازار می سازد

گهر پروردن از گردون بدگوهر نمی آید

وگرنه جام ما را قطره ای سرشار می سازد

به هر موجی زبان بازی مکن چون خار و خس صائب

که خاموشی صدف را مخزن اسرار می سازد

شود آسوده هر کس در جوانی کار می سازد

که پیری کارهای سهل را دشوار می سازد

مرا بی صبر و طاقت شعله دیدار می سازد

تجلی کوه را کبک سبکرفتار می سازد

پی آزار من دلدار با اغیار می سازد

به رغم طوطیان آیینه با زنگار می سازد

چنین از باده گلرنگ اگر گلگل شود رویش

به چشم عندلیبان زود گل را خار می سازد

بغیر از خط که پیچیده است بر روی دلاویزش

که مصحف را دگر شیرازه از زنار می سازد؟

کدامین آتشین رخسار دارد رو به این گلشن؟

که غیرت شاخ گل را آه آتشبار می سازد

هوس را حسن نشناسد زعشق از ساده لوحیها

به یاد طوطیان آیینه با زنگار می سازد

اگر خواهی ملایم نفس را، تن در درشتی ده

که سوهان زود ناهموار را هموار می سازد

زجرم زیردستان از تحمل چشم پوشیدن

دو چشم دولت خوابیده را بیدار می سازد

مرا غفلت شد از موی سفید افزون، چه حرف است این

که باد صبحگاهی مست را هشیار می سازد؟

جهان را سیر از راه تأمل می توان کردن

که حیرت آب را آیینه گلزار می سازد

به جانکاهی چرا از سازگاری افکنم خود را؟

که ناسازی مرا می سازد و بسیار می سازد

به نسبت تار و پود مهربانی می شود چسبان

که بوی پیرهن با چشم چون دستار می سازد

شود گر کوهکن گرم این چنین از غیرت خسرو

به آهی بیستون را زر دست افشار می سازد

تماشایش غزالان را زوحشت باز می دارد

خرامش سبزه خوابیده را بیدار می سازد

نیاید قطع راه سخت عشق از هر سبک مغزی

که این کهسار کبک مست را هشیار می سازد

ندارد شغل دنیا حاصلی غیر از پشیمانی

کشد هر کس که دست از کار اینجا کار می سازد

ادامه مطلب
شنبه 29 خرداد 1395  - 4:00 PM

جمالت دیده ها را مطلع انوار می سازد

دهانت سینه ها را مخزن اسرار می سازد

ندارد صرفه ای معشوق را هشیار گرداندن

وگرنه غنچه را بلبل دل بیدار می سازد

من آن مرغ سحرخیزم ریاض آفرینش را

که فریادم نسیم صبح را بیدار می سازد

مرا بیگانه کرد از دین و ایمان سر و بالایی

که طوق قمریان را بر کمر زنار می سازد

اگرچه نخل بی برگم به عشق امیدها دارم

که آتش خار بی گل را گل بی خار می سازد

شکیبایی زعاشق نیست حسن آشنارو را

به یاد طوطیان آیینه با زنگار می سازد

زجوش گل چنان شد تنگ جا بر نغمه پردازان

که بلبل آشیان در رخنه دیوار می سازد

مکن از تنگ چشمیهای گردون شکوه، ای رهرو

که چشم تنگ سوزن رشته را هموار می سازد

مخور چون گل زغفلت روی دست خنده شادی

که دل را در دو غم می سازد و بسیار می سازد

به حرف عقل پا از وادی مجنون مکش صائب

که این ره پای خواب آلود را بیدار می سازد

ادامه مطلب
شنبه 29 خرداد 1395  - 4:00 PM

محبت سنگ خارا را ز اهل درد می سازد

تجلی کوه را مجنون صحرا گرد می سازد

بهشت آرد برون روز جزا سر از گریبانش

کسی کز برگ عیش اینجا به داغ و درد می سازد

منه بر اختر اقبال دل از ساده لوحیها

کجا یک جا قرار این مهره خوش گرد می سازد؟

مرا پیری اگر چون مرده در کافور خواباند

زکار عشق کی دست و دل من سرد می سازد؟

غزال شوخ چشم من خیال وحشیی دارد

که با هر کس گرفت الفت، زعالم فرد می سازد

زسوز عشق او شد کهربایی استخوان من

که روی صبح را خورشید تابان زرد می سازد

زعیاری یکی شد خال با خط دلاویزش

بلای جان بود دزدی که با شبگرد می سازد

مزن لاف شکیب و صبر با هجران او صائب

که این درد گرانجان مرد را نامرد می سازد

ادامه مطلب
شنبه 29 خرداد 1395  - 4:00 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 394

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4375213
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث