به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

زخون خویش تیغ دشمن من رنگ می گیرد

دلیر آن است کز دشمن سلاح جنگ می گیرد

نبندد صورت از یکرنگ دشمن، دوستی هرگز

زعکس طوطیان آیینه من زنگ می گیرد

گرانی می کند بر دل مرا حرف سبک مغزان

اگرچه از هوا دیوانه من سنگ می گیرد

زهمچشمان گزیری نیست خوبان را که در گلشن

گل از گل رنگ می بازد، گل از گل رنگ می گیرد

به همت می توان از سربلندان یافت کام دل

که از خورشید تابان لعل آب و رنگ می گیرد

اگرچه از سیاهی هیچ رنگی نیست بالاتر

دل از من بیش چشم آسمانی رنگ می گیرد

ز اقبال لب پیمانه خونها در جگر دارم

که گاهی بوسه ای زان لعل آتش رنگ می گیرد

نگنجد گر قبا در پیرهن از شوق، جا دارد

که در آغوش آن سیمین بدن را تنگ می گیرد

به یک تلخی زصدتلخی قناعت کردن اولی تر

مرا از صلح مردم بیش دل از جنگ می گیرد

گریبان چاک سازد ابر را برق سبک جولان

عبث صائب لباس غنچه بر گل تنگ می گیرد

ادامه مطلب
شنبه 29 خرداد 1395  - 3:54 PM

به رغبت با خم زلفش دل بیتاب می سازد

چو آب زندگی با ماهی این قلاب می سازد

شود گلزار ابراهیم آتش بر گنهکاران

دل ما را چنین گر شرم عصیان آب می سازد

به احسان ای توانگر دستگیری کن فقیران را

که دریا بهر ریزش ابر را سیراب می سازد

سپهر کجرو از جا در نیارد اهل تمکین را

خس و خاشاک را سرگشته این گرداب می سازد

سفیدیهای مو گفتم شود صبح امید من

ندانستم که غفلت پرده های خواب می سازد

وفاداری مجو از دولت هر جایی دنیا

به یک روزن کجا خورشید عالمتاب می سازد؟

ادامه مطلب
شنبه 29 خرداد 1395  - 3:53 PM

شکوه عقل را بسیاری گفتار کم سازد

دو لب را در نظرها خامشی تیغ دودم سازد

شود آگاه از اسرار سر پوشیده عالم

زمهر خامشی هر کس مهیا جام جم سازد

چو شاهین سر مپیچ از راستی تا محترم گردی

که میزان را سبک در چشم مردم سنگ کم سازد

از ان شد از دم شمشیر راه عشق نازکتر

که هر کس پا برون از راه بگذارد قلم سازد

من این مژگان خونریزی کزان خوش چشم می بینم

علم را چرب از خون غزالان حرم سازد

زنقص عشق زاهد سر به دنبال خرد دارد

وگرنه خضر هیهات است با نقش قدم سازد

نفس چون گردباد آن روز سازد راست صاحبدل

که مشت خاک خود را گرد صحرای عدم سازد

چنین گر فکر دنیا خلق را خواهد فرو بردن

به اندک روزی از قارون زمین را محتشم سازد

زچشم شور، صائب دوربینی می جهد سالم

که در دارالقمار زندگی با نقش کم سازد

ادامه مطلب
شنبه 29 خرداد 1395  - 3:53 PM

زخود هر کس که بیرون رفت کی با همرهان سازد؟

که مسکن نیست بوی پیرهن با کاروان سازد

ندارد پرده پوشی پای خواب آلود چون دامن

همان بهتر که تیر کج به آغوش کمان سازد

به نرمی خصم بد گوهر حصار عافیت گردد

که مغز از چرب نرمی عمرها با استخوان سازد

هلال عید می سازد قد خم گشته ما را

همان عشقی که در پیری زلیخا را جوان سازد

چه خواهد کرد با دلهای مومین آتشین رویی

که با آهن دلی آیینه را آب روان سازد

مکن اندیشه از زخم زبان چون عشق صادق شد

که چون شد صبح روشن شمعها را بی زبان سازد

به پایان چون برم این راه بی انجام را صائب؟

که حیرانی مرا در هر قدم سنگ نشان سازد

ادامه مطلب
شنبه 29 خرداد 1395  - 3:53 PM

 

شکر در آب گوهر لعل خندان تو اندازد

تبسم شور محشر در نمکدان تو اندازد

گریبان چاک از مجلس میا بیرون که می ترسم

گل خورشید خود را در گریبان تو اندازد

اگر ظلمت زچشم آب حیوان دست بردارد

غبارآلود خود را در گلستان تو اندازد

از ان خورشید بر گرد جهان سرگشته می گردد

که خود را در خم زلف چو چوگان تو اندازد

زماه عید دارد مهر تابان نعل در آتش

که خود را وقت فرصت در شبستان تو اندازد

الف از سایه اش بر صفحه الماس می افتد

که حد دارد نظر بر تیغ مژگان تو اندازد؟

نشد از بوسه او تشنه ای سیراب، جا دارد

که خط خاشاک در چاه زنخدان تو اندازد

زشوق کعبه وصلش چنان از خود برآ صائب

که برق و باد شهپر در بیابان تو اندازد

ادامه مطلب
شنبه 29 خرداد 1395  - 3:53 PM

زپا عشاق را آن نرگس مستانه اندازد

زهی ساقی که عالم را به یک پیمانه اندازد

نمی گیرد به دندان پشت دست خود سبکدستی

که پیش از سیل رخت خود برون از خانه اندازد

نه ای گر مرد عشق از حلقه عشاق بیرون رو

که آن شمع آتش از پروانه در پروانه اندازد

چو اوراق خزان بلبل به روی یکدیگر ریزد

به هر گلشن که دست آن شاخ گل مستانه اندازد

تو چون بیرون روی از انجمن، شمع گران تمکین

به جان بی نفس خود را برون از خانه اندازد

حجاب عشق تا برجاست از عاشق چه می آید؟

گرفتم خویش را در خلوت جانانه اندازد

درین بحر گران لنگر حبابی می شود واصل

که از سر خرقه خود را سبکروحانه اندازد

گرفتاری عنان از دست بیرون می برد، ورنه

مرا در دام هیهات است حرص دانه اندازد

زخورشید بلند اقبال او صائب عجب دارم

که پرتو بر در و دیوار این ویرانه اندازد

ادامه مطلب
شنبه 29 خرداد 1395  - 3:53 PM

اگرچه خاکسارم بر جهان پا می توانم زد

کف خاکی همان در چشم دنیا می توانم زد

مروت نیست در غربت فکندن سنگ طفلان را

وگرنه خیمه چون مجنون به حصار می توانم زد

زفکر زاد عقبی پایم از گل برنمی آید

وگرنه پشت پا آسان به دنیا می توانم زد

اگر چون صبح باشد عزم صادق در بساط من

به قلب چرخ چون خورشید تنها می توانم زد

دلم چون برگ بید از آب زیر کاه می لرزد

وگرنه سینه چون کشتی به دریا می توانم زد

اگر سودا مرا چون گردباد از خاک بردارد

سراسرها درین دامان صحرا می توانم زد

به آزادی نمی سازد دل عاشق گرفتاران

زدام زلف، صائب ورنه سروا می توانم زد

ادامه مطلب
شنبه 29 خرداد 1395  - 3:53 PM

به خلوت هر که رخت از حلقه جمعیت اندازد

زگرداب خطر خود را به مهد راحت اندازد

کسی را می رسد لاف کرم چون چشمه حیوان

که نقد جان به دامن خضر را در ظلمت اندازد

خطرها باشد از آه ضعیفان سربلندان را

که مویی کاسه فغفور را از قیمت اندازد

گلوی خویش می مالد به تیغ از کوته اندیشی

سپر هر کس که پیش دشمن کم فرصت اندازد

ندارم از غریبی شکوه ای از سازگاریها

مگر یاد وطن گاهی مرا در غربت اندازد

سبک مغزی که از دنیا تن آسانی طمع دارد

به راه سیل بستر بهر خواب راحت اندازد

به تحریک صبا از جا غبارش برنمی خیزد

به خاک تیره هر کس را که خواب غفلت اندازد

از ان از گوشه عزلت نمی آیم برون صائب

که ترسم سایه بر فرقم همای دولت اندازد

ادامه مطلب
شنبه 29 خرداد 1395  - 3:53 PM

 

جنونی کو که آتش در دل پرشورم اندازد؟

زعقل مصلحت بین صد بیابان دورم اندازد

شدم غافل زشکر سوده الماس، می ترسم

که کافر نعمتی در مرهم کافورم اندازد

منم آن دانه بی طالع این صحرای خرم را

که مورم پیش مرغ و مرغ پیش مورم اندازد

زمستی می شمارم بی نمک شور قیامت را

نیم صهبا که یک مشت نمک از شورم اندازد

قبول خاطر مشکل پسندان چون توانم شد؟

که آتش چون سپند از دامن خود دورم اندازد

نیم سنگ فلاخن، لیک دارم بخت ناسازی

که بر گرد سر هر کس که گردم دورم اندازد

به دریای حلاوت غوطه برمی آورم صائب

اگر عریان قضا در خانه زنبورم اندازد

ادامه مطلب
شنبه 29 خرداد 1395  - 3:53 PM

دل آزاده را هرگز غم عالم نمی گیرد

مسیحا را کمند رشته مریم نمی گیرد

نگردد دام ره زیب جهان دلهای روشن را

که رنگ و بوی گلشن دامن شبنم نمی گیرد

برو ناصح به کار غیر کن این چرب نرمی را

که داغ شوخ چشم ما به خود مرهم نمی گیرد

گهر بر آبروی خویش می لرزد، نمی داند

که ابر بی نیاز ما ز دریا نم نمی گیرد

نمی چسبد به دل تن پروران را حرف اهل دل

چو کاغذ چرب باشد نقش از خاتم نمی گیرد

کسی کز تنگدستی هر دم آویزد به دامانی

ندانم دامن شب را چرا محکم نمی گیرد؟

مزن دست تأسف بر هم از مرگ سیه کاران

که خون مرده را هرگز کسی ماتم نمی گیرد

چه مطلب خوشتر از پاس نفس اهل بصیرت را؟

سخن را عیسی ما از لب مریم نمی گیرد

پر کاهی است کوه درد در میزان آزادان

زبار دل قد سرو و صنوبر خم نمی گیرد

سر هر کس که گرم از کاسه زانوی خود گردد

به منت جام را صائب زدست جم نمی گیرد

ادامه مطلب
شنبه 29 خرداد 1395  - 3:53 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 394

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4375216
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث