به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

دل آزاده را هرگز غم عالم نمی گیرد

مسیحا را کمند رشته مریم نمی گیرد

نگردد دام ره زیب جهان دلهای روشن را

که رنگ و بوی گلشن دامن شبنم نمی گیرد

برو ناصح به کار غیر کن این چرب نرمی را

که داغ شوخ چشم ما به خود مرهم نمی گیرد

گهر بر آبروی خویش می لرزد، نمی داند

که ابر بی نیاز ما ز دریا نم نمی گیرد

نمی چسبد به دل تن پروران را حرف اهل دل

چو کاغذ چرب باشد نقش از خاتم نمی گیرد

کسی کز تنگدستی هر دم آویزد به دامانی

ندانم دامن شب را چرا محکم نمی گیرد؟

مزن دست تأسف بر هم از مرگ سیه کاران

که خون مرده را هرگز کسی ماتم نمی گیرد

چه مطلب خوشتر از پاس نفس اهل بصیرت را؟

سخن را عیسی ما از لب مریم نمی گیرد

پر کاهی است کوه درد در میزان آزادان

زبار دل قد سرو و صنوبر خم نمی گیرد

سر هر کس که گرم از کاسه زانوی خود گردد

به منت جام را صائب زدست جم نمی گیرد

ادامه مطلب
شنبه 29 خرداد 1395  - 3:53 PM

زخونم رنگ آن رخساره گلگون نمی گیرد

که چون تیغ آبدار افتاد رنگ خون نمی گیرد

ز الفت خوابگاه وحشیان شد دامن مجنون

همان لیلی زشوخی انس با مجنون نمی گیرد

غبار هستی همت بلندان غیرتی دارد

که وقت تنگدستی دامن گردون نمی گیرد

مگر از خود بر آرد آب این تبخاله خونین

وگرنه تشنه ما آب از جیحون نمی گیرد

بغیر از بیخودی دارالامانی نیست عالم را

عبث در خلوت خم جای افلاطون نمی گیرد

مرا نظاره خوبان به حال خویش می آرد

خمار من شرابی جز لب میگون نمی گیرد

چنان از روی لیلی آتشین شد دامن صحرا

که مجنون چون سپند آرام در هامون نمی گیرد

چنان برده است حرص زر قرار از جان بیتابش

که استقرار در زیر زمین قارون نمی گیرد

خمار چشم لیلی نشکند از ساغر دیگر

تماشای غزالان راه بر مجنون نمی گیرد

زصد مصرع یکی را می کند خوش طبع ما صائب

زمین سرکش ما نخل ناموزون نمی گیرد

ادامه مطلب
شنبه 29 خرداد 1395  - 3:53 PM

چه دارد عالم فانی که استغنا توانم زد؟

چه در دست است دنیا را که پشت پا توانم زد؟

درین دریا که موجش نوح را بی دست و پا دارد

من بی دست و پا تا چند دست و پا توانم زد؟

به دست دیگران چون گل گریبان چاک می سازم

به این کوتاه دستی چون در دلها توانم زد؟

سر تسلیم نگذارم به خط جام چون سازم؟

به دریای نیفتادم که دست و پا توانم زد

زفیض خاکساری عالمی زیر نگین دارم

که بر چرخ بلند اقبال، استغنا توانم زد

به یک رطل گران ساقی سبکبارم کن از هستی

که جولانی به کام دل درین صحرا توانم زد

زلعل آبدارش دست و پا گم می کنم صائب

اگرچه دارم آن جرأت که بر دریا توانم زد

ادامه مطلب
شنبه 29 خرداد 1395  - 3:53 PM

فسون صبر در دلهای پرخون در نمی گیرد

چو دریا بیکران افتد به خود لنگر نمی گیرد

سیاهی بر سر داغ من آتش زیر پا دارد

زشوخی اخگر من گرد خاکستر نمی گیرد

غرض از زندگی نام است، اگر آب خضر نبود

کسی آیینه را از دست اسکندر نمی گیرد

دو رنگی نیست هر جا پای وحدت در میان آمد

درین دریا خزف خود را کم از گوهر نمی گیرد

نگردد لخت دل از گریه مانع خار مژگان را

گره در رشته ما راه بر گوهر نمی گیرد

ز اقبال سکندر خضر بر دل داغها دارد

که آب زندگانی جای چشم تر نمی گیرد

لبی کز حسرت آب خضر خون می خورد صائب

چرا یک بوسه سیراب از ساغر نمی گیرد؟

ادامه مطلب
شنبه 29 خرداد 1395  - 3:53 PM

کسی از زلف پریشان خونبهای دل نمی گیرد

صبا را کس به خون لاله بسمل نمی گیرد

زبخششهای عشق (پاک) طینت سینه ای دارم

که چون آیینه کین سنگ را در دل نمی گیرد

عجب دارم همای وصل بر من سایه اندازد

که جغد ازنا کسی در خانه ام منزل نمی گیرد

اگر دامن زند در کشتن ما بر میان قاتل

به خاک و خون تپیدن را کس از بسمل نمی گیرد

اگر خاکستر پروانه دارد شعله غیرت

چرا خون چراغ کشته از محفل نمی گیرد؟

لحد گهواره سان می لرزد از بیتابی جسمم

زشوخی کشتیم آرام در ساحل نمی گیرد

زسوز سینه مجنون صحرایی عجب دارم

که چون فانوس، آتش در دل محمل نمی گیرد

طلبکار تو چون سیلاب بر قلزم زند خود را

به هر فرسنگ چون سنگ نشان منزل نمی گیرد

چسان در رخنه دل داغ عشقش را کنم پنهان؟

کسی آیینه خورشید را در گل نمی گیرد

دل ما در تلاش زخم دارد همت دیگر

به یک زخم نمایان دست از قاتل نمی گیرد

مرا این شیوه صائب ()خویشتن دارد

که گر پیکان به چشمش می زنی در دل نمی گیرد

ادامه مطلب
شنبه 29 خرداد 1395  - 3:53 PM

تن آسانی عنان زندگانی را نمی گیرد

گرانباری زمام کاروانی را نمی گیرد

سبکسیری شود سیلاب را در سنگلاخ افزون

گرانخوابی عنان زندگانی را نمی گیرد

فریب نشأه افیون مخور زنهار در پیری

که جز می نشأه ای جای جوانی را نمی گیرد

به تدبیر از قضای حق میسر نیست جان بردن

سپر پیش بلای آسمانی را نمی گیرد

بخیلان گر کنند استادگی در شکر افشانی

زطوطی هیچ کس شیرین زبانی را نمی گیرد

زبیقدری غباری نیست بر دل پاک گوهر را

کسادی از گهر روشن روانی را نمی گیرد

نمی گردد غبار خط زرفتن حسن را مانع

زبرق ابر سیه آتش عنانی را نمی گیرد

نسازد پرده شرم از عتاب آن شوخ را خامش

که فانوس از چراغ آتش زبانی را نمی گیرد

نپوشد چشم اگر آن سنگدل از دیدن عاشق

خموشی پیش راه همزبانی را نمی گیرد

ندارد خط مشکین رتبه آن لعل جان افزا

سیاهی جای آب زندگانی را نمی گیرد

عرق بی خواست زان رخسار شرم آلود می جوشد

چمن پیرا زشبنم دیده بانی را نمی گیرد

طلای خالص از آتش نبازد رنگ را صائب

بهار از عاشقان رنگ خزانی را نمی گیرد

ادامه مطلب
شنبه 29 خرداد 1395  - 3:53 PM

زآه و دود عاشق حسن را کلفت نمی گیرد

که آب زندگانی را دل از ظلمت نمی گیرد

مرا کرده است وحشی آنچنان اندیشه لیلی

که با آهو دل مجنون من الفت نمی گیرد

مگر دست دعایی چندرا همدست خود سازد

وگرنه دست تنها دامن دولت نمی گیرد

زمعنی هر که بیگانه است از خلوت کند وحشت

وگرنه اهل معنی را دل از خلوت نمی گیرد

به رشوت عامل از خود گر کند اصحاب سلطان را

مکافات عمل از هیچ کس رشوت نمی گیرد

مپرس از ساده لوحان صورت حال جهان صائب

که دل آیینه را از عالم صورت نمی گیرد

ادامه مطلب
شنبه 29 خرداد 1395  - 3:53 PM

 

علایق دامن آزاده ما را نمی گیرد

کمند رشته مریم مسیحا را نمی گیرد

کجا مجنون ما گستاخ گیرد دامن لیلی؟

که از پاس ادب دامان صحرا را نمی گیرد

مرا ترساند از زخم زبان ناصح، نمی داند

که خس دامان سیل دشت پیما را نمی گیرد

مشو غافل زپاس وقت اگر آسودگی خواهی

که خواب روز جای خواب شبها را نمی گیرد

ندارد آرزو ره در دل آزاده ام صائب

زمین پاک من نخل تمنا را نمی گیرد

ادامه مطلب
شنبه 29 خرداد 1395  - 3:53 PM

به ابرام آن که از دنیاپرستان کام می گیرد

زریگ از چربدستی روغن بادام می گیرد

گلستان می کند نزدیکی معشوق زندان را

به ذوق گنج، قارون زیر خاک آرام می گیرد

به پیغامی از ان لبهای شکربار خرسندم

که دور افتاده فیض بوسه از پیغام می گیرد

فضولیهای مهمان بر خسیسان بار می باشد

فلک را زود دل از مردم خود کام می گیرد

چه بیتاب است در گرداندن جا خاتم دولت

به روی دست، اخگر بیش ازین آرام می گیرد

کسی از رهروان توفیق وصل کعبه دریابد

که چشمش از سفیدی جامه احرام می گیرد

زجمعیت چه حاصل چون تقاضا نیست همراهش؟

تهیدست است از نو کیسه هر کس وام می گیرد

زچشم شور حاسد تلخ شد خوابم، چه حرف است این

که تلخی را نمک از طینت بادام می گیرد؟

به چوب از شانه دست زلف بست از دلبری خالش

که چون افتاد گیرا دانه جای دام می گیرد

چرا سازم زحرف تلخ جانان رو ترش صائب؟

که آن لبهای شیرین تلخی از دشنام می گیرد

اگر میخانه قسمت تهی شد از می صافی

که درد باده را صائب ز درد آشام می گیرد؟

ادامه مطلب
شنبه 29 خرداد 1395  - 3:53 PM

غباری از بیابان جنون بالا نمی گیرد

که دل از سینه لیلی ره صحرا نمی گیرد

زمین سینه عاشق عجب خاصیتی دارد

که تا سرکش نباشد نخل، در وی پا نمی گیرد

رسانیده است جایی همت من بی نیازی را

که آتش را خس و خارم زاستغنا نمی گیرد

اگر پای حسابی روز محشر در میان باشد

سر خاری ازین گلزار پای ما نمی گیرد

غبار غم زمین و آسمان را تنگ اگر سازد

فضای گوشه دل را کسی از ما نمی گیرد

ندارد همچو ما غالب شریکی محنت عالم

کسی از پا نمی افتد که دست ما نمی گیرد

زبان گندمین تنخواه نان جو بود صائب

فلک روزی عبث از مردم دانا نمی گیرد

ادامه مطلب
شنبه 29 خرداد 1395  - 3:53 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 394

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4378455
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث