به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

به حسن نقش از ان نقاش هر کس چشم برگیرد

چو خار رهگذر هر لحظه دامان دگر گیرد

به کوشش نیست روزی، تن به قسمت ده که سرو اینجا

به چندین دست نتوانست دامان ثمر گیرد

براق عالم بالاست همت چون بلند افتد

نماند بر زمین هر کس جهان را مختصر گیرد

به نور دل تواند پنجه خورشید تابیدن

زروی صدق هر کس دامن پاک سحر گیرد

میندیش از غم عالم چو با عشق آشنا گشتی

که آتش خود زراه خود خس و خاشاک بر گیرد

درین دریا پرگوهر سعادت جستن از اختر

به آن ماند که موری دانه از مور دگر گیرد

نباشد در حریم حسن ره جز خاکساران را

که جز گرد یتیمی دامن پاک گهر گیرد؟

مکن از تیره روزی شکوه هنگام تهیدستی

که بی منت چنار تنگدست از خویش در گیرد

به اهل حق نپردازند صائب باطل آرایان

مگر منصور را دار فنا از خاک برگیرد

ادامه مطلب
شنبه 29 خرداد 1395  - 3:42 PM

زبیتابان کجا آن مست بی پروا خبر گیرد؟

سپند ما مگر زان آتشین سیما خبر گیرد

زاحوال هواداران مشو غافل زبسیاری

که از هر ذره خورشید جهان آرا خبر گیرد

غم عقبی نگردد گرد دل آزاد مردان را

که از دنیا خبر دارد که از دنیا خبر گیرد؟

زمشت خار ما ای ابر رحمت سرگران مگذر

که با آن کثرت از هر موجه ای دریا خبر گیرد

نه از قاصد شکایت نه زمرغ نامه بردارم

که از خود بیخبر گردد کسی کز ما خبر گیرد

به پای مرغ می خارد سر شوریده خود را

زخار پا کجا مجنون بی پروا خبر گیرد؟

شود گردکسادی سرمه انصاف گوهر را

مگر در عهد خط آن ظالم از دلها خبر گیرد

سپرداری کند از موم سبز آیینه خود را

گر آن آیینه رو از طوطی گویا خبر گیرد

زبیدردی به فکر دردمندان کس نمی افتد

مگر ما از دل افگار و دل از ما خبر گیرد

بغیر از گردباد امروز در دامان این صحرا

که را داریم ما سرگشتگان کز ما خبر گیرد؟

زخونگرمان درین محفل نمی یابیم دلسوزی

مگر خونابه اشک از کباب ما خبر گیرد

دم جان بخش آخر کار خود را می کند صائب

اگر عیسی زبیماران به استغنا خبر گیرد

ادامه مطلب
شنبه 29 خرداد 1395  - 3:42 PM

سبکسیر توکل کی پی هر رهنما گیرد؟

زمین بی نیازی نیست ممکن نقش پا گیرد

(زخورشید اختر ما تیره روزان کی جلا گیرد؟

چه پرتو چشم روزن از چراغ آسیا گیرد؟)

زمرگ تلخ پروا نیست بی برگ و نوایان را

چراغ تنگدستان خامشی را از هوا گیرد

ز ارباب طمع آزاد مردان می شمارندش

اگر پهلوی اهل فقر نقش بوریا گیرد

نه بر خود رحم دارد نفس نافرمان نه بر مردم

سگ دیوانه چون بیگانه پای آشنا گیرد

زخست تا نگیرد باز پس چشمش نیاساید

پر کاهی اگر از کشت گردون کهربا گیرد

زخورشید درخشان است نعل سایه در آتش

زهی غافل که جا در سایه بال هما گیرد

برد از راه بیرون هر دلیلی بی بصیرت را

به آسانی زدست کور هر طفلی عصا گیرد

زخون خویش غیرت می برم بر دامن پاکش

چسان بینم که آن دست بلورین را حنا گیرد؟

سیه دل شکوه از وضع جهان دارد، نمی داند

که عالم یوسفستان می شود چون دل جلا گیرد

نهالی را که رود نیل شایسته است میرابش

ز آب چاه کنعان تا به کی نشو و نما گیرد؟

چو دل شد آب، دست سعی از تدبیر کوته کن

که این دریا عنان اختیار از ناخدا گیرد

امید دستگیری دارد از مستغرق دریا

به مخلوق آن که از خالق زغفلت التجا گیرد

میان محرم و بیگانه فرقی نیست در غیرت

نخواهم خون من دامان آن گلگون قبا گیرد

زبس در خاکساری ریشه محکم کرده ام صائب

زپا افتد اگر استاده ای دست مرا گیرد

ادامه مطلب
شنبه 29 خرداد 1395  - 3:42 PM

زدیدار تو از یوسف زلیخا مهر برگیرد

چراغ دیده یعقوب از روی تو درگیرد

نه زاهد ماند نه میخواره از حسن جهانسوزش

که چون گردید آتش شعله ور در خشک و تر گیرد

در آب زندگانی موی آتش دیده را ماند

رگ جانی که پیچ و تاب از ان موی کمر گیرد

از ان عاشق به آتشهای رنگارنگ می سوزد

که آن روی لطیف از هر نگه رنگ دگر گیرد

ز سر پا کردگان را تا چه گلها بر سر افشاند

بیابانی که پای راهرو را در گهر گیرد

زخرمن جوی رزق، از خوشه چینان دست کوته کن

که مور پست فطرت دانه از مور دگر گیرد

سپر انداختم تا خون نباید خورد، ازین غافل

که این پیمانه چون شد سرنگون خون بیشتر گیرد

من آن لعل گرانقدرم بساط خاک را صائب

که بوسد دست خود هر کس مرا از خاک برگیرد

ادامه مطلب
شنبه 29 خرداد 1395  - 3:42 PM

 

به هر محفل بهشتی روی من منزل کجا گیرد؟

که از رضوان بهشت جاودان را رو نما گیرد

زشرم جلوه مستانه او سرو پا در گل

زطوق قمریان چون دود از روزن هوا گیرد

سر خورشید را چون صبح بیند در کنار خود

زروی صدق اگر دامان شب دست دعا گیرد

مده تن در گرفتن گر دل آزاده می خواهی

که در ششدر فتد جسمی که نقش بوریا گیرد

ندارد چشم احسان از خسیسان همت قانع

محال است استخوان را از دهان سگ هما گیرد

نهال دستگیری، دستگیری بار می آرد

نماند بر زمین هر کس که کوری را عصا گیرد

تمنای ترحم دارم از شمع جهانسوزی

که از خاکستر پروانه رخسارش جلا گیرد

زهر بیدل نیاید غوطه در دریای خون خوردن

که دارد زهره تا دامان آن گلگون قبا گیرد؟

چو خورشید درخشان در زوال خویش می کوشد

بلند اقبال چون از زیردستان سایه وا گیرد

نیندازد زنخوت سایه بر روی زمین صائب

نهال سرکش او در دل هر کس که جا گیرد

ادامه مطلب
شنبه 29 خرداد 1395  - 3:42 PM

مکن بر نفس رحمت با تو چون راه جفا گیرد

سزای کشتن است آن سگ که پای آشنا گیرد

مترس از نفس سرکش، پنجه تسخیر بیرون کن

که چون گیری گلوی اژدها شکل عصا گیرد

کسی کز خلق خواهد حاجت خود، مردنش اولی

غریق بحر به، آن کس که دستش ناخدا گیرد

نگردد با گرفتن بی نیازی جمع در یک جا

سزای آتش است آن تن که نقش بوریا گیرد

شود گرد خجالت، بر جبین خضر بنشیند

غباری از سر خاک سکندر چون هوا گیرد

کمانی کرده زه بیطاقتی در پیکر خشکم

که چون تیر هوایی استخوان من هوا گیرد

نهال میوه دارم، حق گزاری بار می آرم

بلند اقبال آن دستی که بازوی مرا گیرد

چراغ دولت پروانه روزی می شود روشن

که از خاکسترش آیینه رخساری جلا گیرد

نه در خار از جفا رنگی، نه در گل از وفا بویی

خوشا چشمی کز این گلزار چون شبنم هوا گیرد

حریف گوشه ابروی منت نیستم صائب

من و آیینه طبعی که بی صیقل جلا گیرد

ادامه مطلب
شنبه 29 خرداد 1395  - 3:42 PM

 

بدن را در زمین هرگز روان پاک نگذارد

که دام خویش را صیاد زیر خاک نگذارد

یکی صد شد زفیض صبح تأثیر سرشک من

که حق دانه پیش خود زمین پاک نگذارد

شهادت غافل از پاس ادب جان را نمی سازد

سر عاشق قدم بر دیده فتراک نگذارد

کجا خواهد لب گستاخ را راه سخن دادن؟

شکر خندی که دلها را گریبان چاک نگذارد

زصبح آفرینش بر نیاید آتشین رویی

که در کوی تو چون خورشید سر بر خاک نگذارد

به ور باده نتواند برآمد هر زبردستی

که را دیدی که پشت دست پیش تاک نگذارد؟

گزیدم با هزاران آرزو عشقش، ندانستم

که در دل آرزو آن شعله بیباک نگذارد

مرا چون آب بود از جلوه مستانه اش روشن

که قمری را به سرو آن قامت چالاک نگذارد

طلسم شیشه نتواند برآمد با می زورین

عبث سر در سر پرشور من افلاک نگذارد

گرفتم چون شرر در سینه خارا نهان گشتم

مرا در پرده نور شعله ادراک نگذارد

نماند از چشم تر در سینه صائب خرده رازم

که ابر نوبهاران دانه ای در خاک نگذارد

ادامه مطلب
شنبه 29 خرداد 1395  - 3:42 PM

به ذوق آشتی از دوستان رنجیدنی دارد

بساط دوستداری چیدن و واچیدنی دارد

اگر نتوان بر آن زلف سیه چون شانه پیچیدن

به یاد او دل شبها به خود پیچیدنی دارد

نشویی گر به شبنم گرد راه این غریبان را

چو گل بر روی مرغان چمن خندیدنی دارد

خزان ناامیدی گرورق را برنگرداند

نهال آرزومندی عجب بالیدنی دارد

حجاب عشق اگر دست از عنان شوق بردارد

به پای سرو چون آب روان غلطیدنی دارد

مشو ای خرمن گل از فریب بوالهوس ایمن

به دیدن نیست قانع هر که دست چیدنی دارد

زنالیدن نگردد سرمه مانع دردمندان را

جرس در پرده شبها عجب نالیدنی دارد

گشودم سرسری بر روی دنیا چشم، ازین غافل

که دیدنهای رسمی در عقب وادیدنی دارد

زکیفیت نباشد جلوه گاه دوستان خالی

به بوی می لب جام تهی بوسیدنی دارد

اگر در نوبهاران وانکردی چشم عبرت بین

به اوراق پریشان خزان گردیدنی دارد

ندارد جز پشیمانی ثمر آمیزش مردم

به عیاری زمردم خویش را دزدیدنی دارد

بهار عالم امکان تغافل بر نمی تابد

نچینی گر گل این باغ را بوییدنی دارد

مشو غافل زپیچ و تاب خط بر چهره خوبان

که مو بر آتش سوزان عجب پیچیدنی دارد

وصال شسته رویان می کند بیدار دلها را

به گرد باغ چون آب روان گردیدنی دارد

نمی ارزد به زخم خار و خس گلهای سیرابش

ازین گلزار صائب فکر دامن چیدنی دارد

ادامه مطلب
شنبه 29 خرداد 1395  - 3:42 PM

 

دل رم کرده ناخوش آستین افشاندنی دارد

نسیم سرد مهری بدورق گراندنی دارد

به گل یکباره نتوان زد در امیدواری را

اگر ما را نخوانی، نامه ما خواندنی دارد

زبس دنبال دل رفتم به حال مرگ افتادم

دویدنهای بی تدبیر ناخوش ماندنی دارد

مکن عیبم اگر در عشق بر یک حال کم باشم

کباب نازک دل هر نفس گراندنی دارد

به حسن بی زوال خویش چون خورشید می نازی

نمی دانی که آه ما چه دست افشاندنی دارد

به قرب ساحل از طوفان آه من مشو غافل

که این باد مخالف بدعنان پیچاندنی دارد

شکایت گرچه بر هم می زند اوراق خاطر را

پریشان نامه افکار صائب خواندنی دارد

ادامه مطلب
شنبه 29 خرداد 1395  - 3:42 PM

فروغ دل مرا از نور مهر و مه غنی دارد

نخواهد شمع دیگر هر که را دل روشنی دارد

مکن دور از حریم خود دل سرگشته ما را

که این پروانه همچون شمع چندین کشتنی دارد

مرا دارد زبان چرب سیر از نعمت الوان

نخواهد نانخورش هر کس که نان روغنی دارد

مگیر از جا سبک پیمانه خونابه نوشان را

که هر موجی ازو زورکمان صد منی دارد

تن آسانی مجو ای ساده دل از مسند دولت

که در هر بخیه زخم سوزنی این سوزنی دارد

حذر کن از می پرزور عشق ای عقل کوته بین

که هر برگی زتاکش پنجه شیرافکنی دارد

مشو در روزگار دولت از افتادگان غافل

به پیش پا نظر کن تا چراغت روشنی دارد

زبیم خوی او آه از دلم بیرون نمی آید

سیاه این خانه دربسته را بی روزنی دارد

زقحط پرده پوشان ماند پنهان رازمن در دل

که یوسف را نهان در چاه بی پیراهنی دارد

زبان مار جای خار دارد زیر پیراهن

نهان در زیر لب هر کس که راز گفتنی دارد

نلرزد بر خود آن آزاده از فصل خزان صائب

که چون سرو از جهان یک جامه پوشیدنی دارد

ادامه مطلب
شنبه 29 خرداد 1395  - 3:42 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 394

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4377415
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث