یار آمد و گفت خسته میدار دلت
دایم به امید بسته میدار دلت
ما را به شکستگان نظرها باشد
ما را خواهی شکسته میدار دلت
یار آمد و گفت خسته میدار دلت
دایم به امید بسته میدار دلت
ما را به شکستگان نظرها باشد
ما را خواهی شکسته میدار دلت
دل عادت و خوی جنگجوی تو گرفت
جان گوهر همت سر کوی تو گرفت
گفتم به خط تو جانب ما را گیر
آن هم طرف روی نکوی تو گرفت
آنی که ز جانم آرزوی تو نرفت
از دل هوس روی نکوی تو نرفت
از کوی تو هر که رفت دل را بگذاشت
کس با دل خویشتن ز کوی تو نرفت
آسان آسان ز خود امان نتوان یافت
وین شربت شوق رایگان نتوان یافت
زان می که عزیز جان مشتاقانست
یک جرعه به صد هزار جان نتوان یافت
آن دل که تو دیدهای زغم خون شد و رفت
وز دیدهٔ خون گرفته بیرون شد و رفت
روزی به هوای عشق سیری میکرد
لیلی صفتی بدید و مجنون شد و رفت
از باد صبا دلم چو بوی تو گرفت
بگذاشت مرا و جستجوی تو گرفت
اکنون ز منش هیچ نمیآید یاد
بوی تو گرفته بود خوی تو گرفت
دل گر چه درین بادیه بسیار شتافت
یک موی ندانست و بسی موی شکافت
گرچه ز دلم هزار خورشید بتافت
آخر به کمال ذرهای راه نیافت
افسوس که ایام جوانی بگذشت
دوران نشاط و کامرانی بگذشت
تشنه بکنار جوی چندان خفتم
کز جوی من آب زندگانی بگذشت
سر سخن دوست نمییارم گفت
در یست گرانبها نمییارم سفت
ترسم که به خواب در بگویم بکسی
شبهاست کزین بیم نمییارم خفت
روزم به غم جهان فرسوده گذشت
شب در هوس بوده و نابوده گذشت
عمری که ازو دمی جهانی ارزد
القصه به فکرهای بیهوده گذشت