گر سبحهٔ صد دانه شماری خوبست
ور جام می از کف نگذاری خوبست
گفتی چه کنم چه تحفه آرم بر دوست
بیدرد میا هر آنچه آری خوبست
گر سبحهٔ صد دانه شماری خوبست
ور جام می از کف نگذاری خوبست
گفتی چه کنم چه تحفه آرم بر دوست
بیدرد میا هر آنچه آری خوبست
گویند دل آیینهٔ آیین عجبست
دوری رخ شاهدان خودبین عجبست
در آینه روی شاهدان نیست عجب
خود شاهد و خود آینهاش این عجبست
از ما همه عجز و نیستی مطلوبست
هستی و توابعش زما منکوبست
این اوست پدید گشته در صورت ما
این قدرت و فعل از آن بمامنسو بست
آن آتش سوزنده که عشقش لقبست
در پیکر کفر و دین چو سوزنده تبست
ایمان دگر و کیش محبت دگرست
پیغمبر عشق نه عجم نه عربست
دوزخ شرری ز آتش سینهٔ ماست
جنت اثری زین دل گنجینهٔ ماست
فارغ ز بهشت و دوزخ ای دل خوش باش
با درد و غمش که یار دیرینهٔ ماست
عصیان خلایق ارچه صحرا صحراست
در پیش عنایت تو یک برگ گیاست
هرچند گناه ماست کشتی کشتی
غم نیست که رحمت تو دریا دریاست
یاد تو شب و روز قرین دل ماست
سودای دلت گوشه نشین دل ماست
از حلقهٔ بندگیت بیرون نرود
تا نقش حیات در نگین دل ماست
یا رب غم آنچه غیر تو در دل ماست
بردار که بیحاصلی از حاصل ماست
الحمد که چون تو رهنمایی داریم
کز گمشدگانیم که غم منزل ماست
ما کشتهٔ عشقیم و جهان مسلخ ماست
ما بیخور و خوابیم و جهان مطبخ ماست
ما را نبود هوای فردوس از آنک
صدمرتبه بالاتر از آن دوزخ ماست
دیشب که دلم ز تاب هجران میسوخت
اشکم همه در دیدهٔ گریان میسوخت
میسوختم آنچنانکه غیر از دل تو
بر من دل کافر و مسلمان میسوخت