به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

جهانا مرا خیره مهمان چه خوانی؟

که تو میزبانی نه بس نیک خوانی

کس از خوان تو سیر خورده نرفته است

ازین گفتمت من که بد میزبانی

چو سیری نیابد همی کس ز خوانت

هم آن به که کس را به خوانت نخوانی

یکی نان دهی خلق را می ولیکن

اگرشان یکی نان دهی جان ستانی

نه‌ام من تو را یار و درخور، جهانا

همی دانم این من اگر تو ندانی

ازیرا که من مر بقا را سزاام

نباشد سزای بقا یار فانی

مرا بس نه‌ای تو ازیرا حقیری

اگرچه به چشمم فراخ و کلانی

ز تو سیر ناگشتن من تو را بس،

جهانا، برین که‌ت بگفتم نشانی

چو این پنج روزم همی بس نباشی

نه بس باشیم مدت جاودانی

تو می‌ماند خواهی و من جست خواهم

جهان گر توی پس مرا چون جهانی

جهانا، زبان تو من نیک دانم

اگرچه تو زی عامیان بی‌زبانی

چو زین پیش زان سان که بودی نماندی

یقینم کزین پس بر این سان نمانی

به مردم شده‌ستی تو با قدر و قیمت

که زر است مردم تو را و تو کانی

چه کانی؟ ندانم همی عادت تو

که از گوهر خویش می خون چکانی

تو، ای پیر مانده به زندان پیری،

ز درد جوانی چنین چون نوانی؟

جوانیت باید همی تا دگر ره

فرومایگی را به غایت رسانی

ز رود و سرود و نبید و فسادت

زنا و لواطت چو خر کامرانی

گرفتار این فعل‌هائی تو زیرا

به دل مفسدی گر به تن ناتوانی

مخالف شده‌ستی تن و جان و دل را

تنت زاهد است و دل و جانت زانی

چو بازی شکسته پر و دم بماندی

جز این نیست خود غایت بدنشانی

به حسرت جوانی به تو باز ناید

چرا ژاژخائی، چرا گربه‌شانی؟

جوانی ز دیوی نشان است ازیرا

که صحبت ندارد خرد با جوانی

اگر با جوانی خرد یار باشد

یکی اتفاقی بود آسمانی

جوان خردمند نزدیک دانا

چو دری بود کش به زر در نشانی

دو تن دان همه خلق را، پاک پورا،

یکی این جهانی یکی آن جهانی

جوان گر برین مهر دارد، نکوهش

نیاید ز دانا بر این مهربانی

تو، ای پیر، با اسپ کرهٔ جوانان

خر لنگ خود را کجا می‌دوانی؟

درخت خرد پیری است، ای برادر،

درختش عیان است و بارش نهانی

بیا تا ببینم چه چیز است بارت

که زردی و کوژی چو شاخ خزانی

چرا بار ناری چو خرما سخن‌ها؟

همانا که بیدی ز من زان رمانی

جوانی یکی مرغ بودت گر او را

بدادی به زر نیک بازارگانی

اگر سود کردی خرد، نیست باکی

ازانک از جوانی کنون بر زیانی

جوانی یکی کاروان است، پورا،

مدار انده از رفتن کاروانی

نشان جوانی بشد زان مخور غم

جوان از ره دانش اکنون به جانی

اگر شادمان و قوی بودی از تن

به جانت آمد از قوت و شادمانی

ازین پیش میلت به نان بود و اکنون

یکی مرد نامی شد آن مرد نانی

نهال تنت چون کهن گشت شاید

که در جان ز دین تو نهالی نشانی

نهالی که چون از دلت سر برآرد

سر تو برآید به چرخ کیانی

نهالی که باغش دل توست و ز ایزد

برو مر خرد را رود باغبانی

تو را جان جان است دین، ای برادر

نگه کن به دل تا ببینی عیانی

تنت را همی پاسبانی کند جان

چو مر جانت را دین کند پاسبانی

اگر جانت را دین شبان است شاید

که بر بی‌شبانان بجوئی شبانی

وگر بر ره بی‌شبانان روانی

نیابی از این بی‌شبانان شبانی

زمینیت را چون زمین باز خواهد

زمان باز خواهدت عمر زمانی

تو اندر دم اژدهائی نگه کن

که جان را از این اژدها چون رهانی

کنون کرد باید طلب رستگاری

که با تن روانی نه بی‌تن روانی

که تو چون روانی چنین پست منشین

که با تو نماند بسی این روانی

نمانی نه در کاروان نه به خانه

نه بی‌زندگانی نه با زندگانی

تو را در قران وعده این است از ایزد

چرا برنخوانی گر اهل قرانی؟

تو را جز که حجت دگر کس نگوید

چنین نغز پیغام‌های جهانی

ادامه مطلب
یک شنبه 27 تیر 1395  - 7:42 PM

نگه کن سحرگه به زرین حسامی

نهان کرده در لاژوردین نیامی

که خوش خوش برآردش ازو دست عالم

چو برقی که بیرون کشی از غمامی

یکی گند پیر است شب زشت و زنگی

که زاید همی خوب رومی غلامی

وجود از عدم همچنین گشت پیدا

از اول که نوری کنون از ظلامی

مپندار بر روز شب را مقدم

چو هر بی‌تفکر یله‌گوی عامی

که شب نیست جز نیستی‌ی روز چیزی

نه بی‌خانه‌ای هست موجود بامی

اگر چند هر پختنی خام باشد

نه چون تر و پخته بود خشک و خامی

نظامی به از بی‌نظامی وگرچه

نظامی نگیرد مگر بی‌نظامی

بسوی تمامی رود بودنی‌ها

به قوت تمام است هر ناتمامی

تو در راه عمری همیشه شتابان

در این ره نشایدت کردن مقامی

به منزل رسی گرچه دیر است، روزی

چو می‌بری از راه هر روز گامی

نبینی که‌ت افگند چون مرغ نادان

ز روز و شبان دهر در پیسه دامی؟

نویدت دهد هر زمانی به فردا

نویدی که آن را نباشد خرامی

که را داد تا تو همی چشم داری

فزون از لباس و شراب و طعامی؟

منش پنجه و هشت سال آزمودم

نکرد او به کارم فزون زین قیامی

یکی مرکبی داده بودم رمنده

ازین سرکشی بدخوئی بد لگامی

همی تاخت یک چند چون دیو شرزه

پس هر مرادی و عیشی و کامی

مرا دید بر مرکبی تند و سرکش

حکیمی کریمی امامی همامی

«چرا» گفت ک «این را لگامی نسازی

که با آن ازو نیز ناید دلامی؟»

ز هر کس بجستم فساری و قیدی

بهر رایضی نیز دادم پیامی

نشد نرم و ناسود تا بر نکردم

بسر بر مر او را ز عقل اوستامی

کنون هر حکیمی به اندیشه گوید

که هرگز ندیدم چنین نرم و رامی

طمع بود آنکه‌م همی تاخت هرسو

شب و روز با من همی زد لطامی

چو زو بازگشتم ندیدم به عاجل

به دنیا و دین خود اندر قوامی

جهان هرچه دادت همی باز خواهد

نهاده است بی‌آب رخ چون رخامی

به هر دم کشیدن همی وام خواهی

بهر دم زدن می‌دهی باز وامی

کم از دم چه باشد، چو می‌باز خواهد

چرا چشم داری عطا زو حطامی؟

که دیدی که زو نعره‌ای زد به شادی

که زو برنیاورد ای وای مامی؟

که بودی آنکه بخرید سودی ز عالم

که نستد فزون از مصیبت ورامی؟

حذر دار تا ریش نکندت ازیرا

حسامی است این، ای برادر، حسامی

مرا دانی از وی که کرده‌است ایمن؟

کریمی حکیمی همامی امامی

که فانی جهان از فنا امن یابد

اگر زو بیابد جواب سلامی

اگر صورتش را ندیدی ندیدی

به دین بر ز یزدان دادار نامی

وگر لشکر او ندیدی نبیند

چنان جز به محشر دو چشمت زحامی

به جودش بشست این جهان دست از من

نه جوری کشم زو نه نیز انتقامی

برابر شدم بی‌طمع با امیری

که بایدش بی‌چاشت از شام شامی

چو من هر حلالی بدو باز دادم

چگونه فریبد مرا زو حرامی؟

سرم زیر فرمان شاهی نیارد

نه تختی نه گاهی نه رودی نه جامی

ادامه مطلب
یک شنبه 27 تیر 1395  - 7:42 PM

ایا همیشه به نوروز سوی هر شجری

تو ناپدید و پدید از تو بر شجر اثری

توی که جز تو نپنداشت با بصارت خویش

عفیفه مریم مر پور خویش را پدری

به تو نداد کسی مال و متهم تو بوی

چو گشت مفلس هر شوربخت بی‌هنری

خبر همی ز تو جویند جملگی غربا

و گرچه نیست تو را هرگز از خبر خبری

به نوبهار تو بخشی سلب به هر دشتی

به مهرگان به تو بخشد لباس هر شجری

ز بیم تیغ چو تو بگذری به آذر و دی

زره به روی خود اندر کشند هر شمری

مگر که پیش تو سالار، کرد نتوانند

به شرق و غرب ز دریا سپاه از سفری

به نوبهار ز رخسار دختران درخت

نقاب سبز تو دانی گشاد هر سحری

چو سرد گوی شوی باغ زرد روی شود

برون نیارد از بیم دختریش سری

به گرد خویش در آرد کنون ز بیم تو چرخ

ز سند و زنگ و حبش بی‌قیاس و مرحشری

به سان طیر ابابیل لشکری که همی

بیوفتد گهری زو به جای هر حجری

چو خیمه‌ای شود از دیبهٔ کبود فلک

که بر زنند به زیرش ز مخمل آستری

کنون ببارد شاخی که داشت بار عقیق

ز مهره‌های بلورین ساده سود بری

چو صدهزاران زرینه تیر بودی مهر

کنونش بنگر چون آبگینگین سپری

رسوم دهر همین است کس ندید چنو

نه مهربانی هرگز نه نیز کینه‌وری

همی رسند ازو بی‌گناه و بی‌هنری

یکی به فرق ثریا یکی به تحت ثری

زخلق بیشتر اندر جهان که حیرانند

همی دوند چو بی‌هوش هر کسی به دری

یکی به جستن نفعی همی دود به فراز

یکی به سوی نشیبی به جستن از ضرری

یکی همی پذیرد به خواهش اسپ و ستام

یکی به لابه نیابد ضعیف لاشه خری

به عز و ناز به گه بر نشسته بد فعلی

نژند و خوار بمانده به در نکو سیری

بدین سبب متحیر شدند بی‌خردان

برفت خلق چو پروانه هر سو نفری

یکی همی نبرد ظن که هست عالم را

برون ازو و کسی هیچ زیر و یا زبری

یکیت گوید برگی مگر به علم خدای

نیوفتد ز درختی هگرز و نه ثمری

یکیت گوید یکی به عمر کم نشود

ز خلق تا ننشیند به جای او دگری

یکیت گوید کاین خلق بی‌شمار همه

ز روزگار بزاید ز ماده‌ای و نری

یکیت گوید کافتاده‌اند چون مستان

که با ما می‌نشناسند از بهی بتری

کسی نبینی کو راه راست یارد جست

مگر که بر پدرش فتنه گشت هر پسری

یکیت گوید من بر طریق بهمانم

که نیز ناید بیرون دگر چنو ز هری

یکیت گوید خواجه امام کاغذمال

یکی فریشته بود او به صورت بشری

امام مفتخر بلخ قبةالاسلام

طریق سنت را ساخته است مختصری

به جوی و جر درافتاده گیر و گشته هلاک

چو راه رهبر جوید ز کور بی‌بصری

همان که اینش ثنا خواند آنش لعنت کرد

به سوی آن حجری بود و سوی این گهری

به سوی آن این را و به سوی این آن را

اگرچه نیست به گاه خطابشان خطری

خدای زین دو دعا خود کدام را شنود

که نیست برتر ازو روز داد دادگری؟

اگر به قول تو جاهل، خدای کار کند

از آسمان نچکد بر زمین من مطری

ولیکن آنکه بود خوب و راست راست بود

وگرچه زشت گراید به چشم کژ نگری

چرا مرا نه روا رفتن از پس حیدر

اگر رواست تو را رفتن از پس عمری؟

تو را که گم بده‌ای نیستی تو گم که منم

مگر که همچو تو ناکس خری و بی‌نظری

مرا طریق سوی اهل خانهٔ دین است

تو را طریق سوی آن غریب ره گذری

کمر بدادی و زنار بستدی به گزاف

کسی نداده به زنار جز که تو کمری

ظفر چه جوئی بر شیعت کسی که خدای

نداد مر دین را جز به تیغ او ظفری؟

مشهری که چو شد غایب آفتاب رسول

ازو برآمد بر آسمان دین قمری

جگر وری و به شمشیر آتشی که نماند

کباب ناشده ز اعدا به آتشش جگری

نبود آهن تیغ علی که آتش بود

کزو بجست یکی جان به جای هر شرری

مرا که هوش بود کی دهم چنین هرگز

حقیقتی به گمان یا به حنظلی شکری؟

بچش، اگر چو منی یار اهل بیت و، بچن

ز شعر من شکری و ز نثر من درری

ادامه مطلب
یک شنبه 27 تیر 1395  - 7:42 PM

بر مرکبی به تندی شیطانی

گشتم بگرد دهر فراوانی

اندیشه بود اسپ من و، عقلم

او را سوار همچو سلیمانی

گوئی درشت و تیره همی بینم

آویخته ز نادره ایوانی

ایوان به گرد گوی درون گردان

وز بس چراغ و شمع چو بستانی

بنگر بدو اگرت همی باید

بر مبرم کبود گلستانی

گاهی گمان همی برمش باغی

گه باز تنگ و ناخوش زندانی

افزون شونده‌ای نه همی بینم

کو را همی نیابد نقصانی

نوها همی خلق شود و هرگز

نشنید کس که نو شد خلقانی

وانچ او خلق شود چه بود؟ محدث

هر عاجزی نداند و نادانی

پس محدث است عالم جسمانی

زین خوبتر چه باید برهانی؟

گوئی است این حدیث و برو هر کس

برده‌است دست خویش به چوگانی

رفتم به نزد هر سرو سالاری

گشتم به گرد هر در و میدانی

خوردم ز مادران سخن هر یک

شیری دگر ز دیگر پستانی

دامی نهاده دیدم هر یک را

وز بهر صید ساخته دکانی

هر مفلسی نشسته به صرافی

پر باده کرده سائلی انبانی

دعوی همی کنند به بزازی

هر ناکسی و عاجز و عریانی

بی‌تخم و بی‌ضیاع یکی ورزه

از خویشتن بساخته دهقانی

بی‌هیچ علم و هیچ حقومندی

در پیشگه نشسته چو لقمانی

از علم جز که نام نداند چیز

این حال را که داند درمانی؟

چون کاغذ سپید که بر پشتش

باشد به زرق ساخته عنوانی

ای بانگ بر گرفته به دعوی‌ها

چندان که می‌نباید چندانی

بس‌مان ز بانگ دست مغنی،بس

هات هزاردستان دستانی

گر بانگ بی‌معانی‌مان باید

انگشت برزنیم به پنگانی

هر غیبه‌ای ز جوشن قولت را

دارم ز علم ساخته پیکانی

نه مرد بارنامه و تزویرم

از ماهیی شناسم ثعبانی

دین دیگر است و نان طلبی دیگر

بگذار دین و رو سپس نانی

دین گوهری است خوب که عقل او را

کان الهی است، عجب کانی

کانی که با خرندهٔ این گوهر

عهدی عظیم گیرد و پیمانی

مر گوهر خرد را نسپارد

نه هیچ مدبری و نه شیطانی

در باز کرد سوی من این کان را

بگشاد قفل بسته سخن‌دانی

دست سخن ببست و به من دادش

هرگز چینن نکرد کس احسانی

بنده بدین شده است سخن پیشم

نارد بدانچه خواهم عصیانی

من چون زبان به قول بگردانم

اندر سخن پدید شود جانی

چون گشت حال خلق جهان یارب

بفرست در جهانت نگهبانی

کس ننگرد همی به سوی دینت

وز راستی نداند بهتانی

متواری است و خوار و فرومانده

هرجا که هست پاک مسلمانی

ای کرده خیر خیره تو را حیران

چون خویشتن معطل و حیرانی

بندیش تا بر آنچه همی گوئی

از عقل هست نزد تو میزانی

غره شدی بدانچه پسندیدت

هر کاهل خسیس تن آسانی

هرچیز با قرین خود آرامد

جغدی گرد قرار به ویرانی

این است آن مثل که «فرو ناید

خر بنده جز به خان شتربانی»

بر طاعت مطیع همی خندد

مانند نیستت به جز از مانی

تاوان این سخن بدهی فردا

تاوانی و، چه منکر تاوانی

از منزل شریعت رفته‌ستی

واندر نهاده سر به بیابانی

اعنی که من جدا شوم از عامه

رایی دگر بگیرم و سامانی

ای کرده خمر مغز تو را خیره،

مستی تو در میانهٔ مستانی

در مغز پرفساد کجا آید

جز کز خیال فاسد مهمانی؟

ای حجت خراسان، کوته کن

دست از هر ابلهی و سر اوشانی

دین‌ورز و با خدای حوالت کن

بد گفتن از فلانی و بهمانی

ادامه مطلب
یک شنبه 27 تیر 1395  - 7:42 PM

 

بهار دل دوستدار علی

همیشه پر است از نگار علی

دلم زو نگار است و علم اسپرم

چنین واجب آید بهار علی

بچن هین گل، ای شیعت و خسته کن

دل ناصبی را به خار علی

از امت سزای بزرگی و فخر

کسی نیست جز دوستدار علی

ازیرا کز ابلیس ایمن شده است

دل شیعت اندر حصار علی

علی از تبار رسول است و نیست

مگر شیعت حق تبار علی

به صد سال اگر مدح گوید کسی

نگوید یکی از هزار علی

به مردی و علم و به زهد و سخا

بنازم بدین هر چهار علی

ازیرا که پشتم ز منت به شکر

گران است در زیر بار علی

شعار و دثارم ز دین است و علم

هم این بد شعار و دثار علی

تو ای ناصبی خامشی ایرا که تو

نه‌ای آگه از پود و تار علی

محل علی گر بدانی همی

بیندیشی از کار و بار علی

مکن خویشتن مار بر من که نیست

تو را طاقت زهر مار علی

به بی‌دانشی هر خسی را همی

چرا آری اندر شمار علی؟

علی شیر نر بود لیکن نبود

مگر حربگه مرغزار علی

نبودی در این سهمگن مرغزار

مگر عمرو و عنتر شکار علی

یکی اژدها بود در چنگ شیر

به دست علی ذوالفقار علی

سه لشکر شکن بود با ذوالفقار

یمین علی با یسار علی

سران را درافگند سر زیر پای

سر تیغ جوشن گذار علی

نبود از همه خلق جز جبرئیل

به حرب حنین نیزه‌دار علی

به روز هزاهز یکی کوه بود

شکیبا، دل بردبار علی

چو روباه شد شیر جنگی چو دید

قوی خنجر شیرخوار علی

همی رشک برد از زن خویش مرد

گه حملهٔ مردوار علی

گر از غارت دیو ترسی همی

درآمدت باید به غار علی

به غار علی در نشد کس مگر

به دستوری کاردار علی

ز علم است غار علی، سنگ نیست

نشاید به سنگ افتخار علی

نبینی به غار اندرون یکسره

سرای و ضیاع و عقار علی

نبارد مگر ز ابر تاویل قطر

بر اشجار و بر کشت زار علی

نبود اختیار علی سیم و زر

که دین بود و علم و اختیار علی

شریعت کجا یافت نصرت مگر

ز بازوی خنجر گزار علی؟

ز کفار مکه نبود ایچ کس

به دل ناشده سوکوار علی

سر از خس برون کرد نارست هیچ

کس اندر همه روزگار علی

همیشه ز هر عیب پاکیزه بود

زبان و دو دست و ازار علی

گزین و بهین زنان جهان

کجا بود جز در کنار علی؟

حسین و حسن یادگار رسول

نبودند جز یادگار علی

بیامد به حرب جمل عایشه

بر ابلیس زی کارزار علی

بریده شد ابلیس را دست و پای

چو بانگ آمد از گیرودار علی

از آتش نیابند زنهار کس

چو نایند در زینهار علی

که افگند نام از بزرگان حرب

مگر خنجر نامدار علی؟

به بدر و احد هم به خیبر نبود

مگر جستن حرب کار علی

پس آنک او به بنگاه می‌پخت دیگ

به هنگام خور بود یار علی

شتربان و فراش با دیگ‌پز

نبودند جز پیشکار علی

سواری که دعوی کند در سخن

بیا، گو، من اینک سوار علی

اگر ناصبی گوش دارد زمن

نکو حجت خوش‌گوار علی

به حجت به خرطومش اندر کشم

علی‌رغم او من مهار علی

وگر سر بتابد به بی‌دانشی

ز علم خوش بی‌کنار علی

نیاید به دشت قیامت مگر

سیه روی و سر پرغبار علی

ادامه مطلب
یک شنبه 27 تیر 1395  - 7:42 PM

این چه خیمه است این که گوئی پر گهر دریاستی

یا هزاران شمع در پنگان از میناستی

باغ اگر بر چرخ بودی لاله بودی مشتری

چرخ اگر در باغ بودی گلبنش جوزاستی

از گل سوری ندانستی کسی عیوق را

این اگر رخشنده بودی یا گر آن بویاستی

صبح را بنگر پس پروین روان گوئی مگر

از پس سیمین تذروی بسدین عنقاستی

روی مشرق را بیاراید به بوقلمون سحر

تا بدان ماند که گوئی مسند داراستی

جرم گردون تیره و روشن درو آیات صبح

گوئی اندر جان نادان خاطر داناستی

ماه نو چون زورق زرین نگشتی هر مهی

گر نه این گردنده چرخ نیلگون دریاستی

نیست این دریا بل این پردهٔ بهشت خرم است

ور نه این پرده بهشتستی نه پر حوراستی

بلکه مصنوعی تمام است این به قول منطقی

گر تمام آن است کو را نیست هرگز کاستی

آسیائی راست است این کابش از بیرون اوست

زان همی گردد، شنودم این حدیث از راستی

آسیابان را ببینی چون ازو بیرون شوی

واندر اینجا دیدیی چشمت اگر بیناستی

چیست، بنگر، زاسیا مر آسیابان را غله؟

گر نبایستیش غله آسیا ناراستی

عقل اشارت نفس دانا را همی ایدون کند

کاین همانا ساخته کرده ز بهر ماستی

روزگار و چرخ و انجم سر به سر بازیستی

گرنه این روز دراز دهر را فرداستی

نفس ما بر آسیا کی پادشا گشتی به عقل

گر نه نفس مردمی از کل خویش اجزاستی

چرخ می‌گوید به گشتن‌ها که من می‌بگذرم

جز همین چیزی نگفتی گر چو ما گویاستی

قول او را بشنود دانا ز راه گشتنش

گشتنش آواستی گر همچو ماش آواستی

کس نمی‌داند کز این گنبد برون احوال چیست

سر فرو کردی اگر شخصی بر این بالاستی

نیست چیزی دیدنی زینجا برون و زین قبل

می‌گمان آید کز این گنبد برون صحراستی

دهر خود می‌بگذرد یا حال او می‌بگذرد

حال گشتن نیستی گر دهر بی‌مبداستی

هر کسی چیزی همی گوید زتیره رای خویش

تا گمان آیدت کو قسطای بن لوقاستی

این همی گوید که گرمان نیستی دو کردگار

نیستی واجب که هرگز خار با خرماستی

نور و خیر و پاک و خوب اندر طبایع کی چنین

ظلمت و شر و پلید و زشت را اعداستی؟

وانت گوید گر جهان را صانعی عادل بدی

بر جهان و خلق یکسر داد او پیداستی

ریگ و شورستان و سنگ و دشت و غار و آب‌شور

کشت و میوه‌ستان و راغ و باغ چون دیباستی

این چرا بندهٔ ضعیف و چاکر و ساسیستی

وان چرا شاه و قوی و مهتر و والاستی

ور جهان را یکسره ایزد مسلمان خواستی

جز مسلمان نه جهودستی و نه ترساستی

وانت گوید جمله عدل است این و ما را بندگی است

خواست او را بود و باشد، نیست ما را خواستی

من بگفتی راستی گر از زبان این خسان

عاقلان را گوش کردن قول ما یاراستی

گر بشایستی که دینی گستریدی هر خسی

کردگار اندر جهان پیغمبر ننشاستی

گر تفاوت نیستی یکسان بدی مردم همه

هر کسی در ذات خود یکتا و بی‌همتاستی

وین چنین اندر خرد واجب نیابد نیز ازانک

هر کسی همتای خلقستی و خود یکتاستی

وانچه کز جستن محال آید نشاید بودن آن

پس نشاید گفتن «ار هستی چنین زیباستی»

پس محال آورد حال دهر قول آنکه گفت

«بهزیستی گرنه این مولای و آن مولاستی»

وانکه گوید «خواست ما را نیست» می‌گوید خرد

کاین همانا قول مردی مست یا شیداستی

این چنین بی‌هوش در محراب و منبر کی شدی

گر به چشم دل نه جمله عامه نابیناستی؟

هوشیاران را همی ماند به خاموشی ولیک

چون سخن گوید تو گوئی سرش پر سوداستی

روی زی محراب کی کردی اگر نه در بهشت

بر امید نان و دیگ قلیه و حلواستی؟

جای کم‌خواران و ابدالان کجا بودی بهشت

گر براندازهٔ شکم و معدهٔ اینهاستی؟

گوئی از امر خدای است، ای پسر، بر مرد عقل

امر ازو برخاستی گر عقل ازو برخاستی

عقل در ترکیب مردم ز آفرینش حاکم است

گر نه عقلستی برو نه چون و نه ایراستی

خلق و امر او راست هردو، کرد و فرمود آنچه خواست

کی روا باشد که گوئی زین سپس «گر خواستی»؟

گر شنودی، ای برادر، گفتمت قولی تمام

پاک و با قیمت که گوئی عنبر ساراستی

وانکه می‌گوید که «حجت گر حکیمستی چرا

در درهٔ یمگان نشسته مفلس و تنهاستی؟»

نیست آگه زانکه گر من همچو بد حالمی

پشت من چون پشت او پیش شهان دوتاستی

من نخواهم کانچه دارد شاه ملکستی مرا

وانچه من دانم ز هر فن علمها اوراستی

من به یمگان خوار و زار و بی‌نوا کی ماندمی

گرنه کار دین چنین در شور و در غوغاستی؟

کی شده‌ستی نفس من بر پشت حکمت‌ها سوار

گرنه پشت من سوار دلدل شهباستی؟

ادامه مطلب
یک شنبه 27 تیر 1395  - 7:34 PM

آن قوت جوانی وان صورت بهشتی

ای بی‌خرد تن من از دست چون بهشتی؟

تا صورتت نکو بود افعال زشت کردی

پس فعل را نکو کن اکنون که زشت گشتی

پشتی ضعیف بودت این روزگار، چون دی

طاووس‌وار بودی و امروز خارپشتی

گر جوهریت بودی بر روی خوب صورت

آن نیکوی نگشتی هرگز بدل به زشتی

واکنون که عاریت بود آن نیکوی ببردند

از دل برون کن ای تن این انده و درشتی

بحری است ژرف عالم کشتیش هیکل تو

عمرت چو باد و گردون چون بادبان کشتی

عطاروار یک چند از کبر و ناز و گشی

سنبل به عنبر تر بر سر همی سرشتی

واکنون که ریسمان گشت آن سنبلت همانا

این زشت ریسمان را بر دوک مرگ رشتی

ای جسته دی ز دستت فردا به دست تو نه

فردا درود باید تخمی که دیش کشتی

پنجاه سال رفتی از گاهواره تا گور

بر ناخوشی بریدی راهی بدین شبشتی

راهی است این که همبر باشد درو به رفتن

درویش با توانگر با مزگتی کنشتی

لیکن دو راه آید پیش این روندگان را

کانجا جدا بباشد از دوزخی بهشتی

در معده‌ت آتش آمد مشغول شد بدو دل

تا دین بدین بهانه از پیش برنوشتی

فتنه شدی و بی دین بر آتش غریزی

آتش پرست گشتی چون مرد زردهشتی

کوشش به حیله آمد با خوردنت برابر

بی‌هیچ سود کردی زین شهر برگذشتی

گوئی که من ندانم چیزی و بی‌گناهم

نیزت گنه چه باید چون خویشتن بکشتی؟

با یکتنه تن خود چون بس همی نیائی

اندر مصاف مردان چه مرد هفت و هشتی

گر در بهشت باشد نادان بی‌تعبد

پس در بهشت باشد نخچیر و گور دشتی

چون گوروار دایم بر خوردن ایستادی

ای زشت دیو مردم در خورد تیر وخشتی

ای حجت خراسان بانگت رسید هرجا

گوئی کز آسمان بر سنگ اوفتاده طشتی

ادامه مطلب
یک شنبه 27 تیر 1395  - 7:34 PM

جهانا عهد با من جز چنین بستی

نیاری یاد از آن پیمان که کرده‌ستی

اگر فرزند تو بودم چرا ایدون

چو بد مهران ز من پیوند بگسستی؟

فرود آوردی آنچه‌ش خود برآوردی

گسستی هرچه کان را خود بپیوستی

بسی بسته شکستی پیش من، پس چون

نگوئی یک شکستهٔ خویش کی بستی؟

بگوئی وانگهی از گفته برگردی

بدان ماند که گوئی بی‌هش و مستی

نگار کودکی را که‌ش به من دادی

به آب پیری از رویم فرو شستی

چه کردم چون نسازد طبع تو با من؟

بدان ماند که گوئی نایم و پستی

ز رنج تو نرستم تا برستم من

چه چیزی تو که نه رستی و نه رستی؟

وگر چند از تو سختی بینم و محنت

ندارم دست باز از تو بدین سستی

بکوشم تا ز راه طاعت یزدان

به بامت بر شوم روزی از این پستی

به عهد ایزدی چون من وفا کردم

ندارم باک اگر تو عهد بشکستی

به شستم سال چون ماهی در شستم

به حلقم در تو، ای شستم، قوی شستی

زمانه هرچه دادت باز بستاند

تو، ای نادان تن من، این ندانستی

شکم مادرت زندان اول بودت

که اینجا روزگاری پست بنشستی

گمان بردی که آن جای قرار توست

ازان بهتر نه دانستی و نه جستی

جهان یافتی با راحت و روشن

چو زان تنگی و تاریکی برون جستی

بدان ساعت که از تنگی رها گشتی

شنوده‌ستی که چون بسیار بگرستی؟

ز بیم آنکه جای بتر افتادی

ندانستی که‌ت این به زان کزو رستی

چه خانه است این کزو گشت این گشن لشکر

یکی هندو یکی سگزی یکی بستی

اگر نه بی‌هش و مستی ز نادانی

از اینجا چون نگیرد مر تو را مستی ؟

چو شاخ تر بررستی و چون نخچیر

ر بر جستی و شست از سالیان رستی

به گاه معصیت بر اسپ ناشایست

و نابایست مر کس را نپایستی

کنون زینجا هم از رفتن همی ترسی

نگشتی سیر از این عمری که اندستی

چرا آن را که‌ت او کرد این بلند ایوان

به طوع و رغبت ای هشیار نپرستی؟

از این پنجاه و نه بنگر چه بد حاصل

تو را اکنون که حاصل بر سر شستی

وزینجا چون توان و دست گه داری

چرا زی دشت محشر توشه نفرستی؟

چرا امروز چیزی باز پس ننهی؟

چرا نندیشی از بیم تهی‌دستی؟

که دیو توست این عالم فریبنده

تو در دل دیو ناکس را نپیخستی

به دست دیو دادی دل خطا کردی

به دست دیو جان خویش را خستی

به جای خویش بد کردی چو بد کردی

کرا شانی چو مر خود را نشایستی؟

به کستی با فلک بیرون چرا رفتی؟

کجا داری تو با او طاقت کستی؟

عدوی تو تن است ای دل حذر کن زو

نتاوی با کس ار با او نتاوستی

کمر بسته همی تازی و می‌نازی

کمر بسته چنین درخورد و بایستی

تو با ترسا به یک نرخی سوی دانا

اگرچه تو کمر بستی و او کستی

تو را جائی است بس عالی و نورانی

چو بیرون جستی از جای بدین گستی

بیاموزی قیاس عقلی از حجت

اگر مرد قیاس حجتی هستی

تفکر کن که تو مر بودنی‌ها را

چو بندیشی ز حال بود فهرستی

ادامه مطلب
یک شنبه 27 تیر 1395  - 7:34 PM

ای گرد گرد گنبد طارونی

یکبارگی بدین عجبی چونی؟

گردان منم به حال و نه گردونم

گردان نه‌ای به حال و تو گردونی

گر راه نیست سوی تو پیری را

مر پیری مرا ز چه قانونی؟

زیرا که روزگار دهد پیری

وز زیر روزگار تو بیرونی

اکنونیان روان و تو برجائی

زیرا که نیست جسم تو اکنونی

درویش توست خلق به عمر ایراک

از عمر بی‌کناره تو قارونی

درویش دون بود، همه دونانند

اینها و، بر نهاده به تو دونی

هر کس که دون شمارد قارون را

از ناکسیش باشد و مجنونی

فرزند توست خلق و مر ایشان را

تو مادر مبارک و میمونی

بر راه خلق سوی دگر عالم

یکی رباط یا یکی آهونی

ای پیر، بر گذشته جوانی چون

دیوانه‌وار غمگن و محزونی؟

دیوی است کودکی، تو به دیوی بر،

گر دیو نیستی، ز چه مفتونی؟

پنجاه و اند سال شدی، اکنون

بیرون فگن ز سرت سرا کونی

گوئی که روزگار دگرگون شد

ای پیر ساده‌دل، تو دگرگونی

سروی بدی به قد و به رخ لاله

اکنون به رخ زریر و به قد نونی

گلگون رخت چو شست بهار ازور

بگذشت گل بگشت ز گلگونی

مال تو عمر بود بخوردی پاک

آن را به بی‌فساری و ملعونی

اکنون ز مفلسی چه نوی چندین

بر درد مالی و غم مغبونی؟

آن کس که دی همیت فریغون خواند

اکنون به سوی او نه فریغونی

وان را که نوش و شهد و شکر بودی

امروز زهر و حنظل و طاعونی

با تو فلک به جنگ و شبیخون است

پس تو چه مرد جنگ و شبیخونی؟

هرشب زخونت چون بخورد لختی

چیزی نمانی ار همه جیحونی

گر خون تو نخورد به شب گردون

پس کوت آن رخان طبرخونی؟

مشغول تن مباش کزو حاصل

نایدت چیز جز همه وارونی

از حلق چون گذشت شود یکسان

با نان خشک قلیهٔ هارونی

جان را به علم و طاعت صابون زن

جامه است مر تو را همه صابونی

خاک است مشک و عنبر و تو خاکی

گرچه ز مشک و عنبر معجونی

ملکت نماند و گنج برافریدون

ایمن مباش اگر تو فریدونی

افزونیی که خاک شود فردا

آن بی‌گمان کمی است نه افزونی

کار خر است خواب و خور ای نادان

پس خر توی اگر تو همیدونی

مردم ز علم و فضل شرف یابد

نز سیم و زر و از خز طارونی

از علم یافت نامور افلاطون

تا روز حشر نام فلاطونی

با جاهلان از آرزوی دانش

با قال و قیل و حیلت و افسونی

از جهل خویشتن چو خود آگاهی

پس سوی خویشتن فتنه و شمعونی

دانا به یک سؤال برون آرد

جهل نهفته از تو به هامونی

تو سوی خاص خلق سیه‌سنگی

گر سوی عام لولوی مکنونی

علم است کیمیای بزرگی‌ها

شکر کندت اگر همه هپیونی

شاگرد اهل علم شوی به زان

کاکنون رهی و چاکر خاتونی

مردم شوی به علم چو ماذون کو

داعی شود به علم ز ماذونی

ذوالنونی از قیاس تو ای حجت

دریاست علم دین و تو ذوالنونی

ادامه مطلب
یک شنبه 27 تیر 1395  - 7:34 PM

دیوی است جهان پیر و غداری

که‌ش نیست به مکر و جادوی یاری

باغی است پر از گل طری لیکن

بنهفته به زیر هر گلی خاری

گر نیست مراد خستن دستت

زین باغ بسند کن به دیداری

این بلعجبی است، خوش کجا باشد

از بازی او مگر که نظاری

زنهار مشو فتنه برو زیرا

حوری است ز دور و خوب گفتاری

بشکست هزار بار پیمانت

آگه نشدی ز خوی او باری

لیکن چو به دام خویش آوردت

گرگی است به فعل و زشت کفتاری

صد سالت اگر ز مکر او گویم

خوانده نشود خطی ز طوماری

روز و شب بیخ ما همی برد

غمری نرم است و گول طراری

هر روز یکی لباس نو پوشد

از بهر فریب نو خریداری

روزی سقطی شکار او باشد

روزی شاهی و نام برداری

فرقی نکند میان نیک و بد

مستی نشناسد او ز هشیاری

ماری است کزو کسی نخواهد رست

از خلق جهان بجمله دیاری

زین پیش جز از وفای آزادان

کاریش نبود نه بباواری

مر طغرل ترکمان و چغری را

با تخت نبود و با مهی کاری

استاده بدی به بامیان شیری

بنشسته به عز در بشیر شاری

بر هر طرفی نشسته هشیاری

گسترده به داد و عدل آثاری

از فعل بد خسان این امت

ناگاه چنین بخاست آواری

ابلیس لعین بدین زمین اندر

ذریت خویش دید بسیاری

یک چند به زاهدی پدید آمد

بر صورت خوب طیلسان داری

بگشاد به دین درون در حیلت

برساخت به پیش خویش بازاری

گفتا که «اگر کسی به صد دوران

بوده است ستمگری و جباری

چون گفت که لا اله الا الله

نایدش به روی هیچ دشواری»

تا هیچ نماند ازو بدین فتوی

در بلخ بدی و نه گنه‌کاری

وین خلق همه تبه شد و بر زد

هرکس به دلش ز کفر مسماری

هر زشت و خطای تو سوی مفتی

خوب است و روا چو دید دیناری

ور زاهدی و نداده‌ای رشوت

یابیش درست همچو دیواری

گوید که «مرا به درد سر دارد

هر بی‌خردی و هر سبکساری»

و امروز به مهتری برون آمد

با درقه و تیغ چون ستمگاری

گوید که «نبود مر خراسان را

زین پیش چو من سری و دستاری»

خاتون و بگ و تگین شده اکنون

هر ناکس و بنده و پرستاری

باغی بود این که هر درختی زو

حری بودی و خوب کرداری

در هر چمنی نشسته دهقانی

این چون سمنی و آن چو گلناری

پر طوطی و عندلیب اشجارش

بی‌هیچ بلا و شور و پیکاری

دیوی ره یافت اندر این بستان

بد فعلی و ریمنی و غداری

بشکست و بکند سرو آزاده

بنشاند به جای او سپیداری

ننشست ازان سپس در این بستان

جز کرگس مرده‌خوار، طیاری

وز شومی او همی برون آید

از شاخ به جای برگ او ماری

گشتند رهی او ز نادانی

هر بی‌هنری و هر نگون‌ساری

اقرار به بندگی او داده

بی‌هیچ غمی و هیچ تیماری

من گشته هزیمتی به یمگان در

بی‌هیچ گنه شده به زنهاری

چون دیو ببرد خان و مان از من

به زین به جان نیافتم غاری

مانده‌است چو من در این زمین حیران

هر زاهد و عابدی و بنداری

بیچاره شود به دست مستان در

هشیار اگرچه هست عیاری

یک حرف جواب نشنود هرگز

هرچند که گفت مست خرواری

ای مانده چو من بدین زمین اندر

بیمار نه و مثل چو بیماری

هرچند که خوار و رنجه‌ای منگر

زنهار به روی ناسزاواری

زنار، اگرچه قیمتی باشد،

خیره کمری مده به زناری

چون کار جهان چنین فرا شوبد

سر بر کند از جهان جهانداری

چون دود بلند شد به هر حالی

سر بر زند از میان او ناری

این دیو هزیمتی است اینجا در

منگر تو بدانکه ساخت کاچاری

آن خانه که عنکبوت برسازد

تا صید مگس کند چو مکاری

پس زود کندش ساخته لیکن

گنجشک بدردی به منقاری

گر باز به دام او درآویزد

عاری بود آن و سهمگن عاری

ای باز سپید و خورده کبگان را

مردار مخور به سان ناهاری

بنشین بی کار ازانکه بی‌کاری

به زانکه کنی بخیره بیگاری

یک سو کش سرت ازین گشن لشکر

بیهوده مرو پس گشن ساری

این خوب سخن بخیره از حجت

همواره مده به هر سخن خواری

ادامه مطلب
یک شنبه 27 تیر 1395  - 7:34 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 588

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4345158
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث