به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

ایا دیده تا روز شب‌های تاری

بر این تخت سخت این مدور عماری

بیندیش نیکو که چون بی‌گناهی

به بند گران بسته اندر حصاری

تو را شست هفتاد من بند بینم

اگرچه تو او را سبک می‌شماری

تو اندر حصار بلندی و بی‌در

ولیکن نه‌ای آگه از باد ساری

بدین بی‌قراری حصاری ندیدم

نه بندی شنیدم بدین استواری

در این بند و زندان به کار و به دانش

بیلفغد باید همی نامداری

در این بند و زندان سلیمان بدین دو

نبوت بهم کرد با شهریاری

ز بی‌دانشی صعبتر نیست عاری

تو چون کاهلی سر به سر نیز عاری

چرا برنبندی ز دانش ازاری؟

نداری همی شرم ازین بی‌ازاری!

بیاموز تا دین بیابی ازیرا

ز بی‌علمی آید هم بی‌فساری

تو را جان دانا و این کار کن تن

عطا داد یزدان دادار باری

ز بهر چه؟ تا تن به دنیا و دین در

دهد جان و دل را رهی‌وار یاری

خرد یافتی تا مرین هردوان را

به علم و عمل در به ایدر بداری

ز جهل تو اکنون همی جان دانا

کند پیشکار تو را پیشکاری

ازین است جانت ز دانش پیاده

وزین تو به تن جلد و چابک سواری

به دانش مر این پیشکار تنت را

رها کن از این پیشکاری و خواری

عجب نیست گر جانت خوار است و حیران

چو تن مست خفته است از بیش خواری

جز از بهر علمت نبستند لیکن

تو از نابکاریت مشغول کاری

تو را بند کردند تا دیو بر تو

نیابد مگر قدرت و کامگاری

چه سود است از این بند چون دیو را تو

به جان و تن خویش می برگماری؟

به تعویذ بازو چه مشغول گشتی؟

که دیوی است بازوت خود سخت کاری

من از دیو ملعون گذشتن نیارم

تو از طاعت او گذشتن نیاری

گذاره شدت عمر و تو چون ستوران

جهان را بر امیدها می‌گذاری

بهاران به امید میوهٔ خزانی

زمستان بر امید سبزهٔ بهاری

جهانا دو روئی اگر راست خواهی

که فرزند زائی و فرزند خواری

چو می‌خورد خواهی بخیره چه زائی؟

وگر می فرود آوری چون برآری؟

ربودی ازین و بدادی مر آن را

چو بازی شکاری و آز شکاری

به فرزند شادی ز پیری پر انده

تو را هم غم الفنج و هم غمگساری

درختی بدیعی ولیکن مرین را

درخت ترنج و مر آن را چناری

یکی را به گردون همی برفرازی

یکی را به چاهی فرو می‌فشاری

نمانی مگر گلبنی را، ازیرا

گهی تر و خوش گل گهی خشک خاری

چو دندان مار است خارت، برآرد

دمار از کسی که‌ش به خارت بخاری

اگر جاهل اندر تو بدبخت شد، من

بدین از تو الفغده‌ام بختیاری

تو بی‌علت عمر جاویدی از چه

همی خواهی از خلق عمر شماری؟

گنه‌کار را سوی آتش دلیلی

کم‌آزار را سوی جنت مهاری

به دانش حق جانت بگزار، پورا

چنان چون حق تن به خور می‌گزاری

ز مار و ز طاووس و ابلیس قصه

ز بلخی شنودی و نیز از بخاری

تو ماری و طاووس و ابلیس هر سه

سزد کاین سخن را به جان برنگاری

چو طاووس خوبی اگر دین بیابی

وگر تنت بفریبد آن زشت ماری

تو را عقل طاووس و، مار است جهلت

تن ابلیس، بندیش اگر هوشیاری

حقیقت بجوی از سخن‌های علمی

فسانه چو دیوانه چون گوش داری؟

به چشمت همی مار ماهی نماید

ازیرا تو از جهل سر پر خماری

چو از شیر و از انگبین و خورش‌ها

سخن بشنوی خوش بگریی به زاری

امیدت به باغ بهشت است ازیرا

که در آرزوی ضیاع و عقاری

بیندیش از آن خر که بر چوب منبر

همی پای کوبد بر الحان قاری

بدان رقص و الحان همی بر تو خندد

تو از رقص آن خر چرا سوکواری؟

چرا نسپری راه علم حقیقت؟

به بیهوده‌ها جان و دل چون سپاری؟

به راه ستوران روی می به دین در

به چاه اندر افتادی از بس عیاری

سخن بشنو از حجت و باز ره‌شو

بیندیش اگر چند ازو دل فگاری

ادامه مطلب
یک شنبه 27 تیر 1395  - 7:30 PM

نماند کار دنیا جز به بازی

بقائی نیستش هر چون طرازی

تو کبگ کوه و روز و شب عقابان

تو اهل روم و گشت دهر غازی

سر و سامان این میدان نیابد

نه غازی و نه جامی و نه رازی

وزین خیمهٔ معلق برنپرد

اگر بازی تو از اندیشه‌سازی

بر این میدان در این خیمه همیشه

همی تازی نهانی وانفازی

سوی بستی نیازد جز توانا

سوی خواری نیازد جز نیازی

جهان جای خلاف و رنج و شر است

تو ای دانا، برو چندین چه تازی؟

به دیدهٔ وهم و عقل اندر نیاید

چرا هرگز نیاز؟ از بی‌نیازی

حقیقت چیست؟ عمر و علم مردم

مده حقت بدین چیز مجازی

بجسم اندرت ضدان جفت گشتند

تفکر کن که کاری نیست بازی

رهی کان از شدن باشد نشیبی

چو باز آئی همو باشد فرازی

اگرچه کبگ صید باز باشد

بدو پیدا شده است از باز بازی

نبینی خوب را زشتی مقابل؟

نبینی عز را خواری موازی؟

نهفته‌ستند رازی بس شگفتی

بجوی آن راز را گر اهل رازی

بجوی آن راز را اندر تن خویش

نگر تا بیهده هرسو نتازی

نپردازی به راز ایزدی تو

که زیر بند جهل و بار آزی

یکی نامه است بس روشن تن تو

بدین خوبی و پهنی و درازی

تو را نامه همی برخواند باید

تو در نامه چو آهو چون گرازی؟

چو این نامه هم اندر نامهٔ خویش

نشان دادت بسی آن مرد تازی

به رنگ باز شد زاغت به سر بر

تو بیهوده همی شطرنج بازی

چنین بر بوی دنیا چند پوئی؟

بسوی آز چندین چند یازی؟

یکی درنده گرگی میش دین را

به کشت خیر در خشمی گرازی

چرا نامهٔ الهی برنخوانی؟

چه گردی گرد افسان و مغازی؟

همی دشوارت آید کرد طاعت

که بس خوش خواره و با کبر و نازی

ره مکه همی خواهی بریدن

که با زادی و با مال و جهازی

مگر کاندر بهشت آئی به حیلت

بدین اندوه تن را چون گدازی؟

گر این فاسد گمانت راست بودی

بهشتی کس نبودی جز حجازی

همی جان بایدت فربه ولیکن

تنت گشته است چون مرغ جوازی

اگر بالفغدن دانش بکوشی

برآئی زین چه هفتاد بازی

تو از جان سخن گوی لطیفت

یکی نامهٔ سپید پهن بازی

قلم‌ساز از زبان خویش بنویس

بر این نامه مناقب یا مخازی

ولیکن چون فرو خوانیش فردا

پدید آید که سوسن یا پیازی

تو ای حجت به شعر زهد و حکمت

سوی جنت سخن‌دان را جوازی

به دین بر چرخ دانش آفتابی

به دانش حلهٔ دین را طرازی

دل گمراه را زی راه دین کس

به از تو کرد نتواند نهازی

به حکمت طبع را بنواز در زهد

چنین دانم که بس خوش می‌نوازی

ادامه مطلب
یک شنبه 27 تیر 1395  - 7:30 PM

بگذر ای باد دل‌افروز خراسانی

بر یکی مانده به یمگان دره زندانی

اندر این تنگی بی‌راحت بنشسته

خالی از نعمت وز ضیعت و دهقانی

برده این چرخ جفا پیشه به بیدادی

از دلش راحت وز تنش تن آسانی

دل پراندوه‌تر از نار پر از دانه

تن گدازنده‌تر از نال زمستانی

داده آن صورت و آن هیکل آبادان

روی زی زشتی و آشفتن و ویرانی

گشته چون برگ خزانی ز غم غربت

آن رخ روشن چون لالهٔ نعمانی

روی بر تافته زو خویش چو بیگانه

دستگیریش نه جز رحمت یزدانی

بی‌گناهی شده همواره برو دشمن

ترک و تازی و عراقی و خراسانی

بهنه جویان و جزین هیچ بهانه نه

که تو بد مذهبی و دشمن یارانی

چه سخن گویم من با سپه دیوان؟

نه مرا داد خداوند سلیمانی

پیش نایند همی هیچ مگر کز دور

بانگ دارند همی چون سگ کهدانی

از چنین خصم یکی دشت نیندیشم

به گه حجت، یارب تو همی دانی

لیکن از عقل روا نیست که از دیوان

خویشتن را نکند مرد نگه‌بانی

مرد هشیار سخن‌دان چه سخن گوید

با گروهی همه چون غول بیابانی؟

که بود حجت بیهوده سوی جاهل

پیش گوساله نشاید که قران‌خوانی

نکند با سفها مرد سخن ضایع

نان جو را که دهد زیرهٔ کرمانی؟

آن همی گوید امروز مرا بد دین

که به جز نام نداند ز مسلمانی

ای نهاده بر سر اندر کله دعوی

جانت پنهان شده در قرطه نادانی

به که باید گرویدن زپس ازاحمد؟

چیست نزد تو برین حجت‌برهانی؟

تو چه دانی که بود آنکه خر لنگت

تو همی براثر استر او رانی؟

چون تو بدبخت فضولی نه چو گمراهان

انده جهل خوری و غم حیرانی

سخت بی پشت بوند و ضعفا قومی

که تو پشت و سپه و قوت ایشانی

چون نکوشی که بپوشی شکم و عورت

دیگران را چه دهی خیره گریبانی؟

گر کسی دیبا پوشد تو چرا نازی

چو خود اندر سلب ژنده و خلقانی؟

بر تن خویش تو را قرطه کرباسی

به چو بر خالت دیبای سپاهانی

فضل یاران نکند سود تو را فردا

چو پدید آید آن قوت پنهانی

هیچ از آن فضل ندادند تو را بهری

یا سزاوار ندیدندت و ارزانی

پیش من چون بنجنبدت زبان هرگز؟

خیره پیش ضعفا ریش همی لانی

خرداومند سخن‌دان به‌تو برخندد

چو مر آن بی‌خردان را تو بگریانی

گر تو را یاران زهاد وبزرگان‌اند

چون تو بر سیرت وبر سنت دیوانی؟

سیرت راه‌زنان داری لیکن تو

جز که بستان و زر و ضیعت نستانی

روز با روزه و با ناله و تسبیحی

شب با مطرب و با باده ریحانی

باده پخته حلال است به نزد تو

که تو بر مذهب بو یوسف و نعمانی

کتب حیلت چون آب ز بر داری

مفتی بلخ‌و نیشابور و هری زانی

بر کسی چون ز قضا سخت شود بندی

تو مر آن را به یکی نکته بگردانی

با چنین حکم مخالف که همی بینی

تو فرومایه پدرزاده شیطانی

تا به گفتاری پربار یکی نخلی

چون به فعل آئی پرخار مغیلانی

من از استاد تو دیو و ز تو بیزارم

گفتم اینک سخن کوته و پایانی

روی زی حضرت آل نبی آوردم

تا بدادند مرا نعمت دوجهانی

اگر او خانه و از اهل جدا ماندم

جفت گشته‌ستم با حکمت لقمانی

پیش داعی من امروز چو افسانه است

حکمت ثابت بن قرهٔ حرانی

داغ مستنصر بالله نهاده‌ستم

بر برو سینه و بر پهنهٔ پیشانی

آن خداوند که صد شکر کند قیصر

گر به باب الذهب آردش به دربانی

فضل دارد چو فلک بر زمی از فخرش

سنگ درگاهش بر لعل بدخشانی

میرزاده است و ملک زاده به درگاهش

بسی از رازی وز خانه و سامانی

که بدان حضرت جدان و نیاکان‌شان

پیش ازین آمده بودند به مهمانی

این چنین احسان بر خلق کرا باشد

جز کسی را که ندارد ز جهان ثانی؟

ای به ترکیب شریف تو شده حاصل

غرض ایزدی از عالم جسمانی

نور از اقبال و ز سلطان تو می‌جوید

چون بتابد ز شرف کوکب سرطانی

آنکه عاصی شد مر جد تو آدم را

چون تو را دید بسی خورد پشیمانی

گر بدو بنگری امروز یکی لحظت

طاعتی گردد و بیچاره و فرمانی

گیتی امید به اقبال تو می‌دارد

که ازو گرد به شمشیر بیوشانی

چو بدو بنگری آنگاه به صلح آید

این خلاف از همه آفاق و پریشانی

چو به بغداد فروآئی پیش آرد

دیو عباسی فرزند به قربانی

سنگ یمگان دره زی من رهی طاعت

فضلها دارد بر لولوی عمانی

نعمت عالم باقی چو مرا دادی

چه براندیشم ازاین بی مزهٔ فانی؟

ادامه مطلب
یک شنبه 27 تیر 1395  - 7:30 PM

 

ای غره شده به پادشائی

بهتر بنگر که خود کجائی

آن کس که به بند بسته باشد

هرگز که دهدش پادشائی؟

تو سوی خرد ز بندگانی

زیرا که به زیر بندهائی

گر بنده نه‌ای چرا نه از تنت

این چند گره نه بر گشائی؟

زین بند گران که این تن توست

چون هیچ نبایدت رهائی؟

پس شاه چگونه‌ای تو با بند

چون بندهٔ خویش و مبتلائی؟

گر شاه توی ببخش و مستان

چیزی تو ز شهر و روستائی

زیرا که ز خلق خواستن چیز

شاهی نبود بود گدائی

یا باز شه است یا تو بازی

زیرا که چو باز می‌ربائی

وان را که به مال و جان کنی قصد

خود باز نه‌ای که اژدهائی

گیتی، پسرا، دو در سرائی است

تو بسته در این دو در سرائی

بیرونت برند از در مرگ

چون از در بودش اندرآئی

پیوسته شدی به خاک تا زو

می‌رای نیایدت جدائی

گر رای بقا کنی در این جای

بیهوده درای و سست رائی

وین چرخ که‌ش ایچ خود بقا نیست

تو بر طمع بقا چرائی؟

گر می به خرد درست مانده است

این بر شده چرخ آسیائی

هر کو به خرد بقا نیابد

بیهوده چرائی ای چرائی

گر تو بخرد بدی نگشتی

یکتا قد تو چنین دوتائی

ای گاو! چرای شیر مرگی

بندیش که پیش او نیائی

تو جز که ز بهر این قوی شیر

از مادر خویش می‌نزائی

از کاهش و نیستی بیندیش

امروز که هستی و فزائی

دندان جهان همیت خاید

ای بیهده، ژاژ چند خائی؟

آنجا که شوی همی بپایدت

وینجای همیشه می نپائی

بر طرف دو ره چو مرد گمره

اکنون حیران و هایهائی

خوردی و زدی و تاخت یک چند

واکنون که نماندت آن روائی

یک چند چو گاو مانده از کار

شو زهدفروش و پارسائی

ای بوده بسی چو اسپ نو زین،

امروز یکی کهن حنائی

جاهل نرسد به پارسائی

بیهوده خله چرا درائی؟

آن بس نبود که روی و زانو

بر خاک بمالی و بسائی؟

گر سوی تو پارسائی است این

والله که تو دیو پر خطائی

زیرا که نخست علم باید

تا بیش خدای را بشائی

هرگز نبرد کسی به بازار

نابیخته گندم بهائی

پر خاک و خسی تو ای نگونسار

از بی‌خردی و از مرائی

هرچند به شخص همچو دانا

با چاکر و اسپ و با ردائی

چون یک سخن خطا بگوئی

بهر جهل تو آن دهد گوائی

ای گشته کهن به کار دیوی

واکنون بنوی شده خدائی

اکنون مردم شوی گر از دل

دیوی به خرد فرو زدائی

شوراب ز قعر تیره دریا

چون پاک شود شود سمائی

آئینه عزیز شد سوی ما

چون نور گرفت و روشنائی

با علم گر آشنا شوی تو

با زهد بیابی آشنائی

با جهل مجوی زهد ازیرا

کز جغد نیایدت همائی

ای جاهل چون شوی به مسجد؟

ای تشنه چرا کنی سقائی؟

گر جهد کنی، به علم از این چاه

یک روز به مشتری برآئی

در خورد ثنا شوی به دانش

هرچند که در خور هجائی

خورشید شوی قوی به دانش

هرچند ضعیف چون سهائی

یک روز چنان شوی به کوشش

کامروز چنان همی نمائی

دانش ثمر درخت دین است

برشو به درخت مصطفائی

تا میوهٔ جانفزای یابی

در سایهٔ برگ مرتضائی

چیزی عجبی نشانت دادم

زیرا که تو آشنای مائی

زان میوه شوی قوی و باقی

گر بر ره جستن بقائی

هرچند که بی‌بها گلیمی

دیبای نکو شوی بهائی

از حجت گیر پند و حکمت

گر حکمت و پند را سزائی

با نو سخنان او کهن گشت

آن شهره مقالت کسائی

ادامه مطلب
یک شنبه 27 تیر 1395  - 7:30 PM

جهان را نیست جز مردم شکاری

نه جز خور هست کس را نیز کاری

یکی مر گاو بر پروار را کس

جز از قصاب ناید خواستاری

کسی کو زاد و خورد و مرد چون خر

ازین بدترش باشد نیز عاری؟

چه دزدی زی خردمندان چه موشی

چه بدگوئی سوی دانا چه ماری

خلنده‌تر ز جاهل بر نروید

هگرز، ای پور، ز آب و خاک خاری

زجاهل بید به زیراک اگر بید

نیارد بار نازاردت باری

حذر دار از درخت جاهل ایراک

نیارد بر تو زو جز خار باری

چه باید هر که او سر گین بشولد

مگر رنج تن و ناخوش بخاری؟

چو خلق این است و حال این، تو نیابی

ز تنهائی به، ای خواجه، حصاری

به از تنهائیت یاری نباید

که تنهائی به از بد مهر یاری

خرد را اختیار این است و زی من

ازین به کس نکرده است اختیاری

پیاده به بسی از بسته برخر

تهی غاری به از پر گرگ غاری

مرا یاری است چون تنها نشینم

سخن گوئی امینی رازداری

همی گوید که «هر کو نشنود خود

ندارد غم ولیکن غم‌گساری»

یکی پشتستش و صد روی هستش

به خوبی هر یکی همچون بهاری

به پشتش بر زنم دستی چو دانم

که بنشسته است بر رویش غباری

سخن‌گوئی بی‌آوازی ولیکن

نگوید تا نیابد هوشیاری

نبینی نشنوی تو قول او را

نبیند کس چنین هرگز عیاری

به هر وقت از سخن‌های حکیمان

به رویش بر ببینم یادگاری

نگوید تا به رویش ننگرم من

نه چون هر ژاژخائی بادساری

به تاریکی سخن هرگز نگوید

چو با حشمت مشهر شهریاری

به صحبت با چنین یاری به یمگان

به سر بردم به پیری روزگاری

به زندان سلیمانم ز دیوان

نمی‌بینم نه یاری نه زواری

سلیمان‌وار دیوانم براندند

سلیمانم، سلیمانم من آری

به دریا باری افتاد او بدان وقت

ز دست دیو و من بر کوهساری

بجز پرهیز و دانش بر تن من

نیابد کس نه عیبی نه عواری

مرا تا بر سر از دین آمد افسر

رهی و بنده بد هر بی‌فساری

زمن تیمار نامدشان ازیرا

نپرهیزد حماری از حماری

گرفته‌ستند اکنون از من آزار

چو از پرهیز بر بستم ازاری

ز بهر آل پیغمبر بخوردم

چنین بر جان مسکین زینهاری

تبار و ال من شد خوار زی من

ز بهر بهترین آل و تباری

به فر آل پیغمبر ببارید

مرا بر دل ز علم دین نثاری

به هر فضلی پیاده و کند بودم

به فر آل او گشتم سواری

به فر آل پیغمبر شود مرد

اگر بدبخت باشد بختیاری

به فر علم آلش روزه‌دار است

همان بی‌طاعتی بسیار خواری

به جان بی‌قرار اندر، بدیشان

پدید آید زعلم دین قراری

ستمگاری به جز کز علم ایشان

در این عالم کجا شد حق گزاری؟

به فر آل پیغمبر شفا یافت

ز بیماری دل هر دل‌فگاری

به حلهٔ دین حق در پود تنزیل

به ایشان یافت از تاویل تاری

نبیند جز به ایشان چشم دانا

نهانی را به زیر آشکاری

نهان آشکارا کس ندیده است

جز از تعلیم حری نامداری

نگارنده نهانی آشکار است

سوی دانا به زیر هر نگاری

بدین دار اندرون بایدت دیدن

که بیرون زین و به زین هست داری

لطیف است آن و خوش، مشمر خبیثش

زخاک و خارو خس چون مرغزاری

ازیراک از قیاس، آن شادمانی است

سوی دانای دین، وین سوکواری

چو شورستان نباشد بوستانی

چو کاشانه نباشد ره گذاری

گر آگاهی که اندر ره‌گذاری

چه افتادی چنین در کاروباری؟

چو دیوانه به طمع بار خرما

چه افشانی همی بی‌بر چناری؟

شکار خویش کردت چرخ و نامد

به دستت جز پشیمانی شکاری

بسی خفتی، کنون بر کن سر از خواب

خری خیره مده مستان خیاری

که روزی زین شمرده روزگارت

بباید داد ناچاره شماری

بخوان اشعار حجت را که ندهد

به از شعرش خرد جان را شعاری

ادامه مطلب
یک شنبه 27 تیر 1395  - 7:30 PM

کارو کردار تو ای گنبد زنگاری

نه همی بینم جز مکرو ستم‌گاری

بستری پاک و پراگنده کنی فردا

هرچه امروز فراز آری و بنگاری

تو همانا که نه هشیار سری،ور نی

چونکه فعل بد را زشت نینگاری

گر نه مستی،پس بی‌آنکه بیازردیم

ما تو را،ما را از بهر چه آزاری؟

بچه توست همه خلق و تو چون گربه

روز و شب با بچه خویش به پیکاری

مادری هرگز من چون تو ندیده‌ستم

نیست‌مان باتو و، نه‌بی‌تو، مگر خورای

گر نبائیمت از بهر چه زائی‌مان

ور بزائی‌مان چون باز بی‌وباری؟

گرد می‌گردی بر جای چو خون‌خواره

گر ندانی ره نشگفت که خونخواری

زن بدخو را مانی که مرا با تو

سازگاری نه صواب است و نه بیزاری

نیستی اهل و سزاوار ستایش را

نه نکوهش را، زیرا که نه مختاری

بل یکی مطبخ خوب است ز بهر ما

این جهان و، تو یکی مطبخ سالاری

که مر این خاک ترش را تو چو طباخان

می به بوی و مزه و رنگ بیاچاری

کردگارت را من در تو همی بینم

به ره چشم دل، ای گنبد زنگاری

تو به پرگار خرد پیش روانم در

بی‌خطرتر ز یکی نقطه پرگاری

مر مرا سوی خرد بر تو بسی فضل است

به سخن گفتن و تدبیر و به هشیاری

دل من شمع خدای است، چه چیزی تو

چو پر از شمع فروزنده یکی خاری؟

شمع تو راه بیابان بردو دریا

شمع من راه نمای است سوی باری

مر تو را لاجرم ایزد نه همی خواند

بلکه مر ما را خوانده است به همواری

ما خداوند تو را خانهٔ گفتاریم

گر تو او را، فلکا، خانهٔ کرداری

زینهار، ای پسر، این گنبد گردان را

جز یکی کار کن و بنده نپنداری

بر من و تو که بخسپیم نگهبانی است

که نگردد هرگز رنجه ز بیداری

مور و ماهی را بر خاک و به دریا در

نیست پنهان شدن از وی به شب تاری

گر تو را بندهٔ خود خواند سزاوار است

وگرش طاعت داری تو سزاواری

گر همی نعمت دایم طلبی، او را

بندگی کن به درستی و به بیماری

مردوار، ای پسر، ا زعامه به یک سو شو

چه بری روز به خواب و خور خرواری؟

دهر گردنده بدین پیسه رسن، پورا،

خپه خواهدت همی کرد، خبر داری!

تو همی بینی که‌ت پای همی بندد

پس چرا خامشی و خیره؟ نه کفتاری

شست سال است که من در رسن اویم

گر بمیرم تو نگر تا نکنی زاری

مر تو را ناید یاری ز کسی فردا

چون نیامد ز تو امروز مرا یاری

چونکه بر خویشتن امروز نبخشائی؟

رگ اوداج به نشتر ز چه می‌خاری؟

خفته‌ای خفته و گوئی که من آگاهم

کی شود بیرون لنگیت به رهواری؟

گر نه ای خفته ز بهر چه کنی چندین

زرق دنیا را از طبع خریداری؟

بامدادانت دهد وعده به شامی خوش

شام گاهانت دهد وعده به ناهاری

چون نگوئیش که: تا چند کنی بر من

تو روان زرق ستمگاری و غداری؟

آن یکی جادو مکار زبون گیر است

چند گردی سپس او به سبکساری؟

چون طلاقی ندهی این زن رعنا را

چونکه چون مردان کار نکنی کاری؟

این تنوری است یکی گرم و بیوبارد

به هر آنچه‌ش ز تر و خشک بینباری

گر ز بهر خورو خوابستت این کوشش

بس به دست گلوی خویش گرفتاری

خردت داد خداوند جهان تا تو

برهی یک ره از این معدن دشواری

تو چه خر فتنهٔ خور چون شدی، ای نادان؟

اینت نادانی و نحسی و نگونساری!

تا همی دست رست هست به کاری بد

نکنی روی به محراب ز جباری

چون فروماندی از معصیت و نحسی

آنگه قرار بیاری و به گنه‌کاری

گرچه طراری و عیار جهان، از تو

عالم‌الغیب کجا خرد طراری؟

سیرت زشت به اندر خور احرار است

سیرت خوبت کو گر تو ز احراری؟

گرچه بسیار بود زشت همان زشت است

زشت هرگز نشود خوب به بسیاری

به خوی خوب چو دیبا و چو عنبر شو

گرچه در شهر نه بزاز و نه عطاری

سوی شهر خرد و حکمت ره یابی

گر خر از بادیهٔ بیهده باز آری

سخن حکمت از حجت بپذیری

گر تو از طایفهٔ حیدر کراری

ادامه مطلب
یک شنبه 27 تیر 1395  - 7:30 PM

سفله جهانا چو گرد گرد بنائی

هم بسر آئی اگر چه دیر بپائی

گرچه سرای بهایمی، حکما را

تو نه سرائی چو بی‌گمان بسر آئی

شهره سرائی و استوار ولیکن

چون بسر آئی همی نه شهره سرائی

جود خدای است علت تو و، ما را

سوی حکیمان تو از خدای عطائی

گرچه تورا نیست علم و، نیز بقا نیست

سوی من الفنج گاه علم و بقائی

آنکه بداند چگونگیت بداند

شهره سرایا که تو ز بهر چرائی

وانکه نیابد طریق سوی چرائیت

از تو چرا جوید آن ستور چرائی

دور فنائی و سوی عالم باقی

معدن و الفنج‌گاه توشهٔ مائی

راست رجائی و نغز کار ولیکن

راست بخواهی پر از فریب و رجائی

صحبت تو نیستم به کار ازیراک

صحبت آن را که‌ت او شناخت نشائی

دانا ما را پیسکان تو خواند

گرچه تو ما را به بیسه‌خوار نشائی

دنیا، پورا، تو را عطای خدای است

گر تو خریدار مذهب حکمائی

چون بروی تو عطاش با تو نیاید

پس تو چه بردی از این عطای خدائی؟

گرنه همی ساید این عطای مبارک

تو که عطا یافتی ز بهر چه سائی؟

آنکه عطا و عطا پذیر مر او راست

معدن فضل است و اصل بار خدائی

نیک نگه کن در این عطا و بیندیش

تا که تو، این عطا تو راست، کرائی

سر چه کشی در گلیم، خیز نگه کن

تا که همی خود کجا روی و کجائی

دهر تو را می به یشک مرگ بخاید

چارهٔ جان ساز، خیره ژاژ چه خائی؟

چاره ندانم تو را جز آنکه به طاعت

خویشتن از مرگ و یشک او بربائی

گر چه‌ت یکباره زاده‌اند نیابی

عالم دیگر اگر دوباره نزائی

هیچ میندیش اگر ز کالبد تو

خاک به خاکی شود هوا به هوائی

بند تو است این جسد، چرا خوری اندوه

گرت بباید ز تنگ و بند رهائی؟

جز که جسد را همی ندانی ترسم

زنگ جهالت ز جانت چو بزدائی؟

مادر تو خاک و آسمان پدر توست

در تن خاکی نهفته جان سمائی

نیک بیندیش تا همی که کند جفت

با سبک باقی این گران فنائی

جفت چرا کردشان به حکمت و صنعت

چون به میانشان فگند خواست جدائی؟

آنکه تو را زنده کرد چون بمراند؟

وانکه بمیراندت چراش ستائی؟

گر بتوانست زنده داشت چرا کشت؟

گر نه ازین بارنامه جست و روائی

ور نتوانست زنده داشت چرا کرد؟

عقل چه دارد در این حدیث گوائی؟

رای تو را راه نیست در سخن من

گر تو به راه قیاس و مذهب رائی

جز که مرا و لجاج نیست تو را علم

شرم نداری ازین مری و مرائی؟

بند خدای است مشکلات و توزین بند

روز و شب اندر بلا و رنج و عنائی

دست خداوند خویش را چو ندانی

بستهٔ او را تو پس چگونه گشائی؟

اینکه قران است گنج علم خدای است

چونکه سوی گنج‌بان او نگرائی؟

هرچه جز از خازن خدای ستانی

جمله سؤال است و خواری است و گدائی

هرکه سوی جوی و چشمه راه نداند

بیهده باشدش کرد قصد سقائی

گر تو سوی گنج‌بانش راه ندانی

من بکنم سوی اوت راه‌نمائی

زیر لوای خدای جای بیابی

گر بنمائی مرا کز اهل لوائی

اهل عبا یکسره لوای خدایند

سوی تو، گر دوستدار اهل عبائی

حیدر زی ما عصای موسی دور است

موسی ما را جز او که کرد عصائی؟

آنچه علی داد در رکوع فزون بود

زانکه به عمری بداد حاتم طائی

گر تو جز او را به جای او بنشاندی

والله والله که بر طریق خطائی

جغدک را چون همای نام نهادی

ناید هرگز ز جغد شوم همائی

لاجرم ار گمرهی دلیل تو گشته است

روز و شب از گمرهی به رنج و بلائی

آل رسول خدای خبل خدایند

چونش گرفتی زچاه جهل برآئی

بر دل و جان تو نور عقل بتابد

چون تو ز دل زنگ جهل را بمحائی

نور هگرز اندر آینه نفزاید

تا تو ز دانش همی درو نفزائی

کان و مکان شفا قران کریم است

چونکه تو بیمار از این مکان شفائی؟

زانکه نجوئی همی نه علم و نه دین بل

در طلب اسپ و طیلسان و ردائی

مرد به حکمت بها و قیمت گیرد

زیب زنان است ششتری و بهائی

ور تو حکیمی بیار حجت و معقول

زرد مکن سوی من رخان لکائی

پند ده ای حجت زمین خراسان

مر عقلا را که قبلهٔ عقلائی

قبلهٔ علمی و در زمین خراسان

زهد به جای است و علم تا تو بجائی

تا تو به دل بندهٔ امام زمانی

بندهٔ اشعار توست شعر کسائی

ادامه مطلب
یک شنبه 27 تیر 1395  - 7:30 PM

ای گشت زمان زمن چه می‌خواهی؟

نیزم مفروش زرق و روباهی

از من، چو شناختم تو را، بگذر

آنگه به فریب هرکه را خواهی

من بر ره این جهان همی رفتم

از مکر و فریب و غدر تو ساهی

نازان و دنان به راه چون دونان

با قامت سرو و روی دیباهی

همراه شدی تو با من و، یکسر

شادی و نشاط و روز برناهی

از من بردی تو دزد بی‌رحمت

دزدان نکنند رحم بر راهی

ای کرده نهنگ دهر قصد تو

روزیت فروخورد بناگاهی

زین چاه همی برآمدت باید

تا چند بوی تو بی گنه چاهی؟

چاه این جسد گران تاریک است

این افگندت به کرم و گمراهی

اکنونت دراز کرد می‌باید

طاعت، که گرفت قد کوتاهی

دوتات شده است پشت، یکتا کن

این پشت دوتا به قول یکتاهی

از حرص بکاه و طاعت افزون کن

زان پس که فزودی و همی کاهی

جان دانهٔ مردم است و تن کاه است

ای فتنهٔ تن تو فتنه بر کاهی

جولاهه گرفت تن تو را ترسم

تو غره شدی بدو به جولاهی

تو ماهیکی ضعیفی و بحر است

این دهر سترگ بدخوی داهی

بی‌پای برون مشو از این دریا

اینک به سخنت دادم آگاهی

زیرا که چون دور ماند از دریا

بس رنجه شود به خشک بر ماهی

ای شاه نصیب خویش بیرون کن

زین جاه بلند و نعمت و شاهی

بنگر به ضعیف حال درویشان

بگزار سپاس آنکه بر گاهی

زیرا که اگر به چه فرو تابد

مه را نشود جلالت ماهی

کاین چرخ بسی ربود شاهان را

ناگاه ز گه چو ترک خرگاهی

حکمت بشنو ز حجت ایراک او

هرگز ندهد پیام درگاهی

ادامه مطلب
یک شنبه 27 تیر 1395  - 7:30 PM

گشتن این گنبد نیلوفری

گر نه همی خواهد گشت اسپری

هیچ عجب نیست ازیرا که هست

گشتن او عنصری و جوهری

هست شگفت آنکه همی ناصبی

سیر نخواهد شدن از کافری

نیست عجب کافری از ناصبی

زانکه نباشد عجب از خر خری

ناصبی، ای خر، سوی نار سقر

چند روی براثر سامری؟

در سپه سامری از بهر چیست

بر تن تو جوشن پیغمبری؟

جوشن پیغمبری اسلام توست

زنده بدین جوشن و این مغفری

فایده زین جوشن و مغفر تو را

نیست مگر خواب و خور ایدری

مغفر پیغمبری اندر سقر

ای خر بدبخت، چگونه بری؟

نام مسلمانی بس کرده‌ای

نیستی آگه که به چاه اندری

نحس همی بارد بر تو زحل

نام چه سود است تو را مشتری؟

راهبر تو چو یکی گمره است

از تو نخواهد دگری رهبری

چونکه‌نشوئی سلب چرب‌خویش

گر تو چنین سخت و سره گازری؟

من پس تو سنبل خوش چون چرم

گر تو هی گوز فگنده چری؟

دین تو به تقلید پذیرفته‌ای

دین به تقلید بود سرسری

لاجرم از بیم که رسوا شوی

هیچ نیاری که به من بگذری

چون سوی صراف شوی با پشیز

مانده شوی و خجلی برسری

خمر مثل‌های کتاب خدای

گرت بجای است خرد، چون خوری؟

خمر حرام است، بسوزد خدای

آن دل و جان را که بدو پرروی

گرت بپرسد کسی از مشکلی

داوری و مشغله پیش آوری

بانگ کنی کاین سخن رافضی است

جهل بپوشی به زبان‌آوری

حجت پیش آور و برهان مرا

جنگ چه پیش آری و مستکبری

من به مثل در سپه دین حق

حیدرم، ار تو به مثل عنتری

تا ندهی بیضهٔ عنبر مرا

خیره نگویم که تو بوالعنبری

خیز بینداز به یک سو پشیز

تا بدلت زر بدهم جعفری

تا تو ز دینار ندانی پشیز،

نه بشناسی غل از انگشتری،

هیچ نیاری که ز بیم پشیز

سوی زر جعفریم بنگری

چند زنی طعنهٔ باطل که تو

مرتبت یاران را منکری

با تو من ار چند به یک دین درم

تو زه ره من به رهی دیگری

لاجرم آن روز به پیش خدای

تو عمری باشی و من حیدری

فاطمیم فاطمیم فاطمی

تا تو بدری ز غم ای ظاهری

فاطمه را عایشه مارندر است

پس تو مرا شیعت مارندری

شیعت مارندری ای بدنشان

شاید اگر دشمن دختندری

من نبرم نام تو، نامم مبر

من بریم از تو، تو از من بری

گرچه مرا اصل خراسانی است

از پس پیری و مهی و سری

دوستی عترت و خانهٔ رسول

کرد مرا یمگی و مازندری

مر عقلا را به خراسان منم

بر سفها حجت مستنصری

حکمت دینی به سخن‌های من

شد چو به قطر سحری گل طری

ننگرد اندر سخن هرمسی

هر که ببیند سخن ناصری

گرچه به یمگان شده متواریم

زین بفزوده است مرا برتری

گرچه نهان شد پری از چشم ما

زین نکند عیب کسی بر پری

خوب سخن جوی چه جوئی ز مرد

نیکوی و فربهی و لاغری؟

نیست جمال و شرف شوشتر

جز به بهاگیر و نکو ششتری

چون شکر عسکری آور سخن

شاید اگر تو نبوی عسکری

فخر چه داری به غزل‌های نغز

در صفت روی بت سعتری؟

این نبود فضل و، نیابی بدین

جز که فرومایگی و چاکری

فخر بدان است بدانی که چیست

علت این گنبد نیلوفری

واب درو و آتش و خاک و هوا

از چه فتادند در این داوری

هر که از این راز خبر یافته است

گوی ربوده است به نیک اختری

مدح و دبیری و غزل را نگر

علم نخوانی و هنر نشمری

دفتر بفگن که سوی مرد علم

بی‌خطر است آن سخن دفتری

حجت حجت به جز این صدق نیست

با تو ورا نیست بدین داوری

ادامه مطلب
یک شنبه 27 تیر 1395  - 7:30 PM

ای عورت کفر و عیب نادانی

پوشیده به جامهٔ مسلمانی

ترسم که نه مردمی به جان هر چند

از شخص همی به مردمان مانی

چندین مفشان ردا، چرا جان را

یک‌بار ز گرد جهل نفشانی؟

تا گرد به جامه بر همی بینی

آگاه نه ای ز گرد نفسانی

این جامه و جامه پوش خاک آمد

تو خاک نه‌ای که نور یزدانی

بارانی تنت گر گلیم آمد

مر جان تو را تن است بارانی

این چیست که زنده کرد مر تن را

نزدیک خرد؟ تو بی گمان آنی

ای زنده شده به تو تن مردم

مانا که تو پور دخت عمرانی

ترسا پسر خدای گفت او را

از بی‌خردی خویش و نادانی

زیرا که خبر نبود ترسا را

از قدر بلند نفس انسانی

چون گوهر خویش را ندانستی

مر خالق خویش را کجا دانی؟

این خانهٔ پنج در بدین خوبی

بنگر که، که داشته‌ستت ارزانی

من خانه ندیده‌ام جز این هرگز

گردنده و پیشکار و فرمانی

تا با تو چو بندگان همی گردد

هر گونه که تو همیش گردانی

هرچند تورا خوش آمد این‌خانه

باقی نشوی تو اندر این فانی

بیرون کندت خدای ازو گرچه

بیرون نشوی تو زو به آسانی

آباد به توست خانه، چون رفتی

او روی نهاد سوی ویرانی

در خانهٔ مرده، دل چرا بستی؟

کو خاک گران و تو سبک جانی

قیمت به تو یافت این صدف زیرا

ای جان، تو درو لطیف مرجانی

هر کار که بر مراد او کردی

بسیار خوری ازو پشیمانی

امروز به کار در نکو بنگر

بشنو که چه گفت مرد یونانی

گفتا که: به زیر نردبان بنشین

بندیش ز پایهای سارانی

بردست مگیر چون سبکساران

کاری که بسرش برد نتوانی

در مسجد جای سجده را بنگر

تا بر ننهی به خار پیشانی

آن دان به یقین که هرچه کرده‌ستی

امروز، به محشر آن فروخوانی

زان روز بترس کاندرو پیدا

آید، همه کارهای پنهانی

زان روز که جز خدای سبحان را

بر کس نرود ز خلق، سلطانی

زان روز که هول او بریزاند

نور از مه و زافتاب رخشانی

وز چرخ ستارگان فرو ریزند

چون برگ‌رزان به باد آبانی

وز هول درآید از بیابان‌ها

نخچیر رمندهٔ بیابانی

عریان همه خلق و ز بسی سختی

کس را نبود خبر ز عریانی

چون پشم زده شده که و، مردم

همچون ملخان ز بس پریشانی

آنگه ز میان خلق برخیزد

خویشی و برادری و خسرانی

پوشیده نماند آن زمان کاری

کان را تو همی کنون بپوشانی

آن روز به عذر گفت نتوانی

«می‌خورد فلان و من سپندانی»

وانجا نرود تو را چنین کاری

کامروز در این جهان همی رانی

بربائی ازان بدین براندازی

گرگی به مثل ز نابسامانی

زید از تو لباچه‌ای نمی‌یابد

تا پیرهنی ز عمرو نستانی

گرگی تو نه میر خراسان را

سلطان نبود چنین، تو شیطانی

دیو است سپاه تو یکی لیکن

تا ظن نبری که تو سلیمانی

امروز همی به مطربان بخشی

شرب شطوی و شعر گرگانی

وز دست چو سنگ تو نمی‌یابد

مؤذن به مثل یکی گریبانی

فردا بروی تهی و بگذاری

اینجا همه مال و ملک و دهقانی

ای گشته تو را دل و جگر بریان

بر آتش آرزو چو بورانی

لعنت چه کنی بخیره بر دیوان؟

کز فعل تو نیز همچو ایشانی

در قصد و نیت همه بدی داری

لیکن چه کنی که سخت خلقانی؟

نان از دگری چگونه بربائی

گر تو به مثل به نان گروگانی؟

از بد نیتی و ناتوانائی

پر مشغله و تهی چو پنگانی

وز حیلت و مکر زی خردمندان

مر زوبعه را دلیل و برهانی

با تو نکند کنون کسی احسان

زیرا که نه اهل بر و احسانی

لیکن فردا به خوردن غسلین

مر مالک را بزرگ مهمانی

درمان تو آن بود که برگردی

زین راه وگرنه سخت درمانی

حجت به نصیحت مسلمانی

گفتت سخنی درست و تابانی

ای حجت، علم و حکمت لقمان

بگزار به لفظ خوب حسانی

دلتنگ مشو بدانکه در یمگان

ماندی تنها وگشته زندانی

از خانه عمر براند سلمان را

امروز بدین زمین تو سلمانی

ادامه مطلب
یک شنبه 27 تیر 1395  - 7:30 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 588

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4356200
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث