به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

مر جان مرا روان مسکین

دانی که چه کرد دوش تلقین؟

گفتا چو ستور چند خسپی

بندیش یکی ز روز پیشین

بنگر که چه کرده‌ای به حاصل

زین خوردن شور و تلخ و شیرین؟

بسیار شمرد بر تو گردون

آذارو دی و تموز و تشرین

بنگر که چو شنبلید گشته است

آن لالهٔ آب‌دار رنگین

وان عارض چون حریر چینی

گشته است به فام زرد و پرچین

شاهین زمانه قصد تو کرد

بربایدت این نفایه شاهین

تنین جهان دهان گشاده‌است

پرهیز کن از دهان تنین

جان و تن تو دو گوهر آمد

یکی زبرین دگر فرودین

بر گوهر خانگی مبخشای

بخشای بر آن غریب مسکین

رفتند به جمله یار کانت

بپسیچ تو راه را، و هلا، هین!

زیرا که پل است خر پسین را

در راه سفر خر نخستین

نو گشته کهن شود علی حال

ور، نیست مگر که کوه شروین

آن کودک همچو انگبین شد

آمد پیری ترش چو رخپین

بالین سر از هوس تهی کن

بر بستر دین بهوش بنشین

آئین تنت همه دگر شد

تو نیز به جان دگر کن آئین

زین صورت خوب خویش بندیش

با هفت نجوم همچو پروین

چشم و دهن و دو گوش و بینی

پروین تو است، خود همی بین

این صورت خوب را نگه‌دار

تا نفگنیش به قعر سجین

غافل منشی ز دیو و برخوان

بر صورت خویش سورةالتین

زی حرب تو آمده است دیوی

بدفعل تر از همه شیاطین

آن این تن توست، ازو حذر کن

وز مکر و فریب این به نفرین

زین دیو نکال اگر ستوهی

بر مرکب دینت برفگن زین

از عهد و وفا زه و کمان ساز

از فکرت و هوش تیر و ژوپین

یاری ندهد تو را بر این دیو

جز طاعت و حب آل یاسین

گرد دل خود ز دوستی‌شان

بر دیو حصار ساز و پرچین

در باغ شریعت پیمبر

کس نیست جز آل او دهاقین

زین باغ نداد جز خس و برگ

دهقان هرگز بدین مجانین

زیرا که خرند و خر نداند

مر عنبر و عود را ز سرگین

بشتاب و بجوی راه این باغ

گر نیست مگر به چین و ماچین

تین و زیتون ببین در این باغ

وان شهر امین و طور سینین

ای جان تو را به باغ دهقان

از علم و عمل جمال و تزیین

در باغ شو و کنار پر کن

از دانه و میوه و ریاحین

برگ و خس و خار پیش خر کن

شمشاد و سمن تو را و نسرین

بر «حدثنا» مباش فتنه

بر سخته ستان سخن به شاهین

فرعون لعین بی‌خرد را

بر موسی دور خویش مگزین

مشک تبتی به پشک مفروش

مستان بدل شکر تبرزین

بالینت اگرچه خوب و نرم است

سر خیره منه به زیر بالین

گوئی که فلان فقیه گفته‌است

آن فخر و امام بلخ و بامین

کاین خلق خدای را ببینند

بر عرش به روز حشر همگین

وان کو نه بر این طریق باشد

او کافر و رافضی است و بی‌دین

ای تکیه زده بر این در از جهل

بر خیره شده عصای بالین

من پیش‌رو تو را نگویم

چیزی که فزایدت ز من کین

لیکن رود این مرا همانا

کاشتر بکشم به تیغ چوبین

ای حجت بقعت خراسان

با دیو مکن جدال چندین

در دولت فاطمی بیاگن

دیوانت به شعر حجت آگین

تا نور برآورد ز مغرب

تاویل نماز بامدادین

ادامه مطلب
شنبه 26 تیر 1395  - 5:44 PM

ای شده مشغول به کار جهان

غره چرائی به جهان جهان؟

پیگ جهانی تو بیندیش نیک

سخره گرفته است تو را این جهان

از پس خویشت بدواند همی

گه سوی نوروز و گهی زی خزان

گر تو نه دیوی به همه عمر خویش

از پس این دیو چرائی دوان؟

پیش تو در می‌رود او کینه‌ور

تو زپس او چه دوی شادمان؟

هیچ نترسی که تو را این نهنگ

ناگه یک روز کشد در دهان؟

گرت به مغز اندر هوش است و رای

روی بگردان ز دروغ زمان

آزت هر روز به فردا دهد

وعدهٔ چیزی که نباشد چنان

پیر شدت بر غم و سختی و رنج

بر طمع راحت شخص جوان

بر تو به امید بهی، روز روز

چرخ و زمان می‌شمرد سالیان

دشمن توست ای پسر این روزگار

نیست به تو در طمعش جز به جان

کژدم دارد بسی از بهر تو

کرده نهان زیر خز و پرنیان

ای شده غره به جهان، زینهار

کایمن بنشینی از این بدنشان

تو به در او شده زنهار خواه

دشنه همی مالدت او بر فسان

چون تو بسی خورده است این اژدها

هان به حذرباش ز دندانش، هان!

نامهٔ شاهان عجم پیش خواه

یک ره و بر خود به تامل بخوان

کوت فریدون و کجا کیقباد؟

کوت خجسته علم کاویان؟

سام نریمان کو و رستم کجاست

پیشرو لشکر مازندران؟

بابک ساسان کو و کو اردشیر؟

کوست؟ نه بهرام نه نوشیروان!

این همه با خیل و حشم رفته‌اند

نه رمه مانده است کنون نه شبان

رهگذر است این نه سرای قرار

دل منه اینجا و مرنجان روان

ایزد زی خویش همی خواندت

ای شده فتنه به زمین و زمان

چند چپ و راست بتابی ز راه

چون نروی راست در این کاروان؟

چند ربودی و ربائی هنوز

توشه در این ره ز فلان و فلان؟

باک نداری که در این ره به زرق

که بفروشی بدل زعفران

فردا زین خواب چه آگه شوی

سود نداردت خروش و فغان

چونکه نیندیشی از آن روز جمع

کانجا باشند کهان و مهان؟

آنجا آن روز نگیردت دست

نه پسر و نه پدر مهربان

زیر گناهان گران و وبال

سست شدت گردن و پشت و میان

خیره چه گوئی تو که «بادی است این

در شکم و پشت و میانم روان؟

نیست مرا وقت ضعیفی هنوز

بشکند این را شکر و بادیان»

روی نخواهی که به قبله کنی

تات نخوابند چو تخته ستان

جز به گه بازپسین دم زدن

از تو نجبند به شهادت زبان

چونکه به پرهیز و به توبه، سبک

نفگنی از گردن بار گران؟

تا تو یکی خانهٔ نو ساختی

یکسره همسایه‌ت بی‌خان و مان

در سپه جهل بسی تاختی

اکنون یک چند گران کن عنان

دیو قرین تو چرا گشت اگر

دل به گمان نیست تو را در قران

گر به گمانی ز قران کریم

خود ببری کیفر از این بدگمان

سود نداردت پشیمان شدن

خود شود آن روز گمانت عیان

جان تو از بهر عبادت شده است

بسته در این خانه پر استخوان

کان تو است ای تن و طاعت گهر

گوهر بیرون کن از این تیره کان

جانت سوار است و تنت اسپ او

جز به سوی خیر و صلاحش مران

خود سپس آرزوی تن مرو

چون خره بد سپس ماکیان

گیتی دریا و تنت کشتی است

عمر تو باد است و تو بازارگان

این همه مایه است که گفتم تو را

مایه به باد از چه دهی رایگان

ای پسر خسرو حکمت بگو

تات بود طاقت و توش و توان

ای به خراسان در سیمرغ‌وار

نام تو پیدا و تن تو نهان

در سپه علم حقیقت تو را

تیر کلام است و زبانت کمان

روز و شب از بحر سخن همچنین

در همی جوی و همی برفشان

تا ز تو میراث بماند سخن

چون بروی زی سفر جاودان

خیز به فرمان امام جهان

برکش در بحر سخن بادبان

ادامه مطلب
شنبه 26 تیر 1395  - 5:44 PM

ای ستمگر فلک ای خواهر آهرمن

چون نگوئی که چه افتاد تو را با من؟

نرم کرده‌ستیم و زرد چو زردآلو

قصد کردی که بخواهیم همی خوردن

اینکه شد زرد و کهن پیرهن جان است

پیرهن باشد جان را و خرد را تن

عاریت داشتم این را از تو تا یک چند

پیش تو بفگنم این داشته پیراهن

من ز حرب چو تو آهرمن کی ترسم

که مرا طاعت تیغ است و خرد جوشن

من دل از نعمت و عز تو چو بر کندم

تو دل از طاعت و از خدمت من بر کن

زن جادوست جهان، من نخرم زرقش

زن بود آنکه مرو را بفریبد زن

زرق آن زن را با بیژن نشنودی

که چه آورد به آخر به سر بیژن؟

همچو بیژن به سیه چاه درون مانی

ای پسر، گر تو به دنیا بنهی گردن

چون همی بر ره بیژن روی ای نادان

پس چه گوئی که نبایست چنان کردن؟

صحبت این زن بدگوهر بدخو را

گر بورزی تو نیرزی به یکی ارزن

صحبت او مخر و عمر مده، زیرا

جز که نادان نخرد کسی به تبر سوزن

طمع جانت کند گر چه بدو کابین

گنج قارون بدهی یا سپه قارن

مر مرا بر رس از این زن، که مرا با او

شست یا بیش گذشته است دی و بهمن

خوی او این است ای مرد، که دانا را

نفروشد همه جز مکر و دروغ و فن

کودن و خوار و خسیس است جهان و خس

زان نسازد همه جز با خس و با کودن

خاصه امروز نبینی که همی ایدون

بر سر خلق خدائی کند آهرمن؟

به خراسان در تا فرش بگسترده است

گرد کرده است ازو عهد و وفا دامن

خلق را چرخ فرو بیخت، نمی‌بینی

خس مانده است همه بر سر پرویزن؟

زین خسان خیر چه جوئی چو همی دانی

که به ترب اندر هرگز نبود روغن

خویشتن دار چو احوال همی بینی

خیره بی‌رشته و هنجار مکش هنجن

این خسان باد عذابند، چو نادانان

باد ایشان مخر و باد مکن خرمن

چون طمع داری افروختن آتش

به شب اندر زان پر وانگک روشن

دل بخیره چه کنی تنگ چو آگاهی

که جهان سایهٔ ابر است و شب آبستن؟

این جهان معدن رنج و غم و تاریکی است

نور و شادی و بهی نیست در این معدن

معدن نور بر این گنبد پیروزه است

که چو باغی است پر از لاله و پر سوسن

گر به شب بنگری اندر فلک و عالم

بر سرت گلشن بینی و تو در گلخن

تو مر این گلخن بی‌رونق تاری را

جز که از جهل نینگاشته‌ای گلشن

مسکن شخص توست این فلک ای مسکین

جانت را بهتر ازین هست یکی مسکن

اندر این جای سپنجی چه نهادی دل؟

آب کوبی همی، ای بیهده، در هاون

که‌ت بگفته است که اندیشه مدار از جان

هرچه یابی همه بر تنت همی برتن؟

دشمن توست تن بد کنش ای غافل

به شب و روز مباش ایمن از این دشمن

همه شادی و طرب جوید و مهمانی

که بیارندش از این برزن و زان برزن

گوید « از عمر وز شادی چه بود خوشتر؟

مکن اندیشه ز فردا، بخور و بشکن»

لیکن این نیست روا گر تو همی خواهی

ای تن کاهل بی‌حاصل هیکل‌افگن

چه کنی دنیا بی‌دین و خرد زیرا

خوش نباشد نان بی‌زیره و آویشن

مرد بی‌دین چو خر است، ار تو نه‌ای مردم

چو خران بی‌دین شو، روز و شبان می‌دن

خری آموختت آن کس که بفرمودت

که «همیشه شکم و معده همی آگن»

نیک بندیش که از بهر چه آوردت

آنکه‌ت آورد در این گنبد بی‌روزن

چشم و گوش و سخن و عقل و زبان دادت

بر مکافاتش دامن به کمر در زن

آن کن از طاعت و نیکی که نداری شرم

چون ببینیش در آن معدن پاداشن

پیش ازان که‌ت بشود شخص پراگنده

تخم و بیخ بد و به برکن و بپراگن

بس که بگذشت جهان بر تو و جز عصیان

سوی تو نامد و نگذشت به پیرامن

از بد کرده پشیمان شو و طاعت کن

خیره بر عمر گذشته چه کنی شیون؟

سخن حجت بشنو که همی بافد

نرم و با قیمت و نیکو چو خز ادکن

سخن حکمتی و خوب چنین باید

صعب و بایسته و در بافته چون آهن

ادامه مطلب
شنبه 26 تیر 1395  - 5:44 PM

عقل چه آورد ز گردون پیام

خاصه سوی خاص نهانی ز عام؟

گفت: چو خورد نیست فلک را قرار

نیست درو نیز شما را مقام

وام جهان است تو را عمر تو

وام جان بر تو نماند دوام

دم بکشی بازدهی زانکه دهر

بازستاند ز تو می عمر وام

بازدهی بازپسین دم زدن

بی‌شک آن روز به‌ناکام و کام

گر نکنی هیچ بر این وام سود

چون تو نباشد به جهان نیز خام

وام دم توست و برو سود نیست

چونش دهی باز همی جز کلام

بازده این وام و ببر سود ازانک

سود حلالستت و مایه حرام

خوب سخن چیست تو را؟ سود عمر

خوب سخن کرد تو را خوب نام

برمکش و باز مده دم تهی

باد مپیمای چنین بر دوام

بر نفس خویش به شکر خدای

سود همی گیر به رسم کرام

جام می از دست بیفگن که نیست

حاصل آن جام مگر وای مام

خفته ازانی که نبینی ز جهل

در دل تاریک همی جز ظلام

خفته بود هرکه همی نشنود

بر دهن عقل ز گردون پیام

خفته به جانی تو ز چون و چرا

نه به تن از خورد شراب و طعام

بر ره و بر مذهب تن نیست جانت

جانت به روزه است و تنت سیر شام

حکمت و علم و خبر و پند به

ز اسپ و غلام و کمر و اوستام

از پس دنیا نرود مرد دین

جز که به دانش نبود شادکام

دنیا در دام تو آید به دین

بی‌دین دنیا نبود جز که دام

دام تو گشته است جهان و، چنه

اسپ و ستام است و ضیاع و غلام

اسپ کشنده است جهان جز به دین

کرد نداندش کسی جرد و رام

گر تو لگامش نکشی سوی دین

او ز تو خورد زود ستاند لگام

اسپ جهان را تو نگیری به تگ

خیره مرو از پس او خام‌خام

شام کنی طمع چو گیری عراق

مصرت پیش است چو رفتی به شام

ناگه روزیت به جر افگند

گر بروی بر پی او گام‌گام

ورچه رهی وارت گردن دهد

بر تو یکی برکشد آخر حسام

خوار برون راندت آخر ز در

گرچه بخواند به نوید و خرام

زود فرود افگندت سرنگون

چونت برآورد به حیلت به بام

آنچه همی جست سکندر، هگرز

کی شد یک روز مرو را تمام؟

سامه کجا یافت ز دستان او

رستم دستان و نه دستان سام

کس نشنوده است که بگرفت ازو

کار کسی تا به قیامت قوام

آنچه به چشم تو ازو شکر است

حنظل و زهر است به دندان و کام

در در خاص آی به دین و مرو

از پس دنیا چو خسان و لئام

طاعت یزدان به نظام آورد

هرچه که دنیا کندش بی‌نظام

خستهٔ دنیا و شکستهٔ جهان

جز که به طاعت نپذیرد لحام

بر من ازین پیش روا کرده بود

همچو بر این قافله دنیا دلام

از پس خویشم چو شتر می‌کشید

چشم بکوبین و گرفته زمام

منش ندیدم نه برستم ازو

جز به بزرگی و جلال امام

آنکه به‌نور پدر و جد او

نور گرفته است جهان نفام

آنکه چو گوئیش «امام است حق»

هیچ کست نیز نگوید «کدام؟»

سدره و فردوس مزخرف شود

چون بزنندش به صحاری خیام

خام نگون بخت برآید به تخت

گر برود در سخنش نام خام

چیست بزرگی؟ همه دنیا و دین

جز که مرو را نشد این هر دو تام

رایت اوی است همای و، ملوک

زیر همایش همه جغد و لجام

نیست بدین وصف زمردم مگر

مستنصر بالله علیه‌السلام

تا نپذیردت، ز تو زی خدای

نیست پذیرفته صلات و صیام

دامن او گیر وزو جوی راه

تا برهی زین همه بؤس و زحام

پورا، گر پند پذیری همی

پند من این است تو را والسلام

ادامه مطلب
شنبه 26 تیر 1395  - 5:44 PM

ای تن تیره اگر شریفی اگر دون

نبسهٔ گردونی و نبیرهٔ گردون

نیست به نسبت بس افتخار که هرگز

نبسهٔ گردون دون نبود مگر دون

آنکه شریف است همچو دون نه به ترکیب

از رگ و موی است و استخوان و پی و خون؟

گر تو شریفی و بهتری تو ز خویشان

چونکه بری سوی خویش خویش شبیخون؟

بلکه به جان است، نه به تن، شرف مرد

نیست جسدها همه مگر گل مسنون

تن صدف است ای پسر، به دین و به دانش

جانت بپرور درو چو لؤلؤ مکنون

اهرون از علم شد سمر به جهان در

گر تو بیاموزی، ای پسر، تی اهرون

نیک و بد و دیوی و فریشتگی را

سوی خردمند هست مایه و قانون

مادر دیوان یکی فریشته بوده است

فعل بدش کرد زشت و فاسق و ملعون

راه تو زی خیر و شر هر دو گشاده است

خواهی ایدون گرای و خواهی ایدون

دیو و فرشته به خاک و آب درون شد

دیو مغیلان شد و فریشته زیتون

داد کن ار نام نیک خواهی ازیراک

نامور از داد گشت شهره فریدون

هزل ز کس مشنو و مگوی ازیراک

عقل تو را دشمن است هزل، چو هپیون

چند بنالی که بد شده‌است زمانه؟

عیب تنت بر زمانه برفگنی چون؟

هرگز کی گفت این زمانه که «بد کن»؟

مفتون چونی به قول عامهٔ مفتون؟

تو شده‌ای دیگر، این زمانه همان است،

کی شود ای بی‌خرد زمانه دگرگون؟

دل به یقین ای پسر خزینهٔ دین است

چشم تو چون روزن است و گوش چو پرهون

گوهر دین چون در این خزینه نهادی

روزن و پرهون رو تو سخت کن اکنون

روزن و پرهون چو بسته گشت، خیانت

راه نیابد بسوی گوهر مخزون

منگر سوی حرام و جز حق مشنو

تا نبرد دیو دزد سوی تو آهون

توبه کن از هر بدی به تربیت دین

جانت چو پیراهن است و توبه چو صابون

زنده به آبند زندگان که چنین گفت

ایزد سبحان بی‌چگونه و بی‌چون

هرکه مر این آب را ندید، در این آب

تشنه چو هاروت ماند غرقه چو ذوالنون

زنده نباشد حقیقت آنکه بمیرد

گرچه به خاک اندرون نباشد مدفون

زنده ز ما ای پسر نه این تن خاکی است

سوی پیامبر، نه نیز سوی فلاطون

بلکه ز ما زنده و شریف و سخن گوی

نیست مگر جان بر خجسته و میمون

زنده به آب خدای خواهی گشتن

نه تو به جیحون مرده و نه به سیحون

هر که بدین آب مرده زنده شد، او را

زنده نخواند مگر که جاهل و مجنون

مردم اگر ز آب مرده زنده بماندی

خلق نمردی هگرز برلب جیحون

آب خدای آنکه مرده زنده بدو کرد

آن پسر بی‌پدر برادر شمعون

در دهن پاک خویش داشت مر آن را

وز دهنش جز به دم نیامد بیرون

اصل سخنها دم است سوی خردمند

معنی، باشد سخن به دم شده معجون

گر به فسون زنده کرد مرده مسیحا

جز سخن خوب نیست سوی من، افسون

بنگر نیکو تو، از پی سخن، ادریس

چون به مکان‌العلی رسید ز هامون

گر تو بیاموزی ای پسر سخن خوب

خوار شود پیش تو خزانهٔ قارون

گرچه عزیز است زر زرت ندهد میر

چون سخنت خوب و خوش نیامد و موزون

گفتهٔ دانا چو ماه نو به فزون است

گفتهٔ نادان چنان کهن شده عرجون

فضل طبرخون نیافت سنجد هرگز

گرچه زدیدن چو سنجد است طبرخون

فضل سخن کی شناسد آنکه نداند

فضل اساس و امام و حجت و ماذون؟

طبع تو ای حجت خراسان در زهد

در همی درکشد به رشته همیدون

چون دلت از بلخ شد به یمگان خرسند

پس چه فریدون به سوی تو چه فریغون

ادامه مطلب
شنبه 26 تیر 1395  - 5:44 PM

از دهر جفا پیشه زی که نالم؟

گویم ز که کرده‌است نال نالم؟

با شست و دو سالم خصومت افتاد

از شست و دو گشته است زار حالم

مالی نشناسم ز عمر برتر

شاید که بنالم ز بهر مالم

یک چند جمالم فزون همی شد

گفتی که یکی نو شده هلالم

در خواب ندیدی مگر خیالم

آن سرو سهی قد مشک خالم

چون دید زمانه که غره گشتم

بشکست به دست جفا نهالم

بربود شب و روز رنگ و بویم

برکند مه و سال پر و بالم

زین دیو دژاگه چو گشتم آگه

زین پس نکند صید به احتیالم

گاه از در میر جلیل گوید

«بنگر به فر و نعمت و جلالم

گر سوی من آئی عزیز گردی

پیوسته بود با تو قیل و قالم»

گه یاد دهد آن زمان که بودی

پیشم شده جمله تبار و آلم

آنها که نبودی مگر بدیشان

مسعود مرا بخت و نیک فالم

گوید « به چه معنی حرام کردی

برجان و تن خویشتن حلالم؟

چه‌ت بود نگشتی هنوز پیری

که‌ت رخت نمانده‌است در جوالم؟»

ای دهر جز از من بجوی صیدی

نه مرد چنین مکر و افتعالم

من نیستم آن گل کز آب زرقت

تازه شودم شاخ و بال و یالم

حق است و حقیقت به پیش رویم

زانی تو فگنده پس قذالم

چون طمع بریدم ز مال شاهان

پس مدحت شاهان چرا سگالم؟

من جز که به مدح رسول و آلش

از گفتن اشعار گنگ و لالم

گر میل کند سوی هزل گوشم

به انگشت خرد گوش خود بمالم

جز راست نگویم میان خصمان

با باد نگردم که من نه نالم

هنگام عدالت به خار خارد

مر دیدهٔ بدخواه را خیالم

چون من ز حقایق سخن گشایم

سقراط و فلاطون سزد عیالم

ای فخرکننده بدانکه گوئی

«بر درگه سلطان من از رجالم

امروز تگینم بخواند و فردا

داده است نوید عطا ینالم»

زان که‌ش تو خداوند می‌پسندی

ننگ است مرا گر بود همالم

وان چیز که او را همی بجوئی

حقا که گرفته‌است ازو ملالم

بحر است مرا در ضمیر روشن

در شعر همی در ازان فتالم

بر دشت فصاحت مطیر میغم

در باغ بلاغت بزان شمالم

وانجا که بیاید تموز جاهل

من خفته و آسوده در ظلالم

رفتم پس دنیا بسی ولیکن

افلاک بران داد گوشمالم

گر نیز غرور جهان بخرم

پس همچو تو گم بوده در ضلالم

ایزد مکنادم دعا اجابت

گر جز که زفضلش بود سؤالم

صد شکر خداوند را که آزم

کم شد چو فزون شد شمار سالم

در حب رسول خدا و آلش

معروف چو خورشید بر زوالم

وز مدحت ایشان نگر که ایدون

گشته است مطرز پر مقالم

مامور خداوند قصر و عصرم

محمود بدو شد چنین خصالم

مستنصریم ور ازین بگردم

چون دشمن بی‌دینش بد فعالم

زو گشت به حاصل کمال عالم

من بندهٔ آن عالم کمالم

بی‌او قدحی آب‌شور بودم

و امروز بدو چشمهٔ زلالم

قولم همه هزل و محال بودی

هزلم همه حکمت شد و محالم

بی‌مغز سفالیم دیده بودی

امروز همه مغز بی‌سفالم

من گوهر دین رسول حقم

منکوهم اگر مانده در حبالم

تاجم سر پر مغز را ولیکن

مر پای تهی مغز را عقالم

ادامه مطلب
شنبه 26 تیر 1395  - 5:44 PM

شاید که حال و کار دگر سان کنم

هرچ آن به است قصد سوی آن کنم

عالم به ماه نیسان خرم شده است

من خاطر از تفکر نیسان کنم

در باغ و راغ دفتر دیوان خویش

از نثر و نظم سنبل و ریحان کنم

میوه و گل از معانی سازم همه

وز لفظ‌های خوب درختان کنم

چون ابر روی صحرا بستان کند

من نیز روی دفتر بستان کنم

در مجلس مناظره بر عاقلان

از نکته‌های خوب گل‌افشان کنم

گر بر گلیش گرد خطا بگذرد

آنجا ز شرح روشن باران کنم

قصری کنم قصیدهٔ خود را، درو

از بیتهاش گلشن و ایوان کنم

جائی درو چو منظره عالی کنم

جائی فراخ و پهن چو میدان کنم

بر درگهش ز نادره بحر عروض

یکی امین دانا دربان کنم

مفعول فاعلات مفاعیل فع

بنیاد این مبارک بنیان کنم

وانگه مر اهل فضل اقالیم را

در قصر خویش یکسره مهمان کنم

تا اندرو نیاید نادان، که من

خانه همی نه از در نادان کنم

خوانی نهم که مرد خردمند را

از خوردنیش عاجز و حیران کنم

اندر تن سخن به مثال خرد

معنی خوب و نادره را جان کنم

گر تو ندیده‌ای ز سخن مردمی

من بر سخنت صورت انسان کنم

او را ز وصف خوب و حکایات خوش

زلف خمیده و لب خندان کنم

معنیش روی خوب کنم وانگهی

اندر نقاب لفظش پنهان کنم

چون روی خویش زی سخن‌آرم، به قهر

پشتش به پیش خویش چو چوگان کنم

ور خاطرم به جائی کندی کند

او را به دست فکرت سوهان کنم

جان را چو زنگ جهل پدید آورد

چون آینه ز خواندن فرقان کنم

دشوار این زمانهٔ بد فعل را

آسان به زهد و طاعت یزدان کنم

دست از طمع بشویم پاک آنگهی

از خفته دست بر سر کیوان کنم

گر در لباس جهل دلم خفته بود

اکنون از آن لباسش عریان کنم

وین جسم بی‌فلاحت آسوده را

خیزم به تیغ طاعت قربان کنم

ور عیب من ز خویشتن آمد همه

از خویشتن به پیش که افغان کنم؟

خیزم به فصل و رحمت یزدان حق

دشوار دهر بر دلم آسان کنم

اندر میان نیک و بد خویشتن

مانندهٔ زبانهٔ میزان کنم

هر ساعتی به خیر درون پاره‌ای

بفزایم و ز شرش نقصان کنم

تا غل و طوق و بند که بر من نهاد

در دست و پای و گردن شیطان کنم

گر دیو از آنچه کرد پشیمان نشد

من نفس را ز کرده پشیمان کنم

گر نیست طاقتم که تن خویش را

بر کاروان دیو سلیمان کنم

آن دیو را که در تن و جان من است

باری به تیغ عقل مسلمان کنم

از قول و فعل زین و لگامش نهم

افسار او ز حکمت لقمان کنم

گر تو نشاط درگه جیلان کنی

من قصد سوی درگه رحمان کنم

سوی دلیل حق بنهم روی خویش

تا خویشتن به سیرت سلمان کنم

زی اهل بیت احمد مرسل شوم

تن را رهی و بندهٔ ایشان کنم

تا نام خویش را به جلال امام

بر نامهٔ معالی عنوان کنم

زان آفتاب علم و دل خویش را

روشن به سان ماه به سرطان کنم

وز برکت مبارک دریای او

دل را چو درج گوهر و مرجان کنم

ای آنکه گوئیم به نصیحت همی

ک «این پیرهن بیفگن و فرمان کنم

تا سخت زود من چو فلان مر تو را

در مجلس امیر خراسان کنم»

اندر سرت بخار جهالت قوی است

من درد جهل را به چه درمان کنم؟

کی ریزم آب‌روی چو تو بی‌خرد

بر طمع آنکه توبره پر نان کنم؟

ترکان رهی و بندهٔ من بوده‌اند

من تن چگونه بندهٔ ترکان کنم؟

ای بد نصیحت که تو کردی مرا

تا چون فلان خسیس و چو بهمان کنم

گیتیت گربه‌ای است که بچه خورد

من گرد او ز بهر چه دوران کنم

از من خسیس‌تر که بود در جهان

گر تن به نان چو گربه گروگان کنم؟

دین و کمال و علم کجا افگنم

تا خویشتن چو غول بیابان کنم؟

از فضل تا چو غول بمانم تهی

پس من چگونه خدمت دیوان کنم؟

این فخر بس مرا که به هر دو زبان

حکمت همی مرتب و دیوان کنم

جان را ز بهر مدحت آل رسول

گه رودکی و گاهی حسان کنم

دفتر ز بس نگار و ز نقش سخن

برتر ز چین و روم و سپاهان کنم

واندر کتاب بر سخن منطقی

چون آفتاب روشن برهان کنم

بر مشکلات عقلی محسوس را

بگمارم و شبان و نگهبان کنم

زادالمسافر است یکی گنج من

نثر آنچنان و نظم از این‌سان کنم

زندانمؤمناست جهان، من چنین

زیرا همی قرار به یمگان کنم

تا روز حشر آتش سوزنده را

بر شیعت معاویه زندان کنم

ادامه مطلب
شنبه 26 تیر 1395  - 5:44 PM

 

ای دل و هوش و خرد داده به شیطان رجیم

روی بر تافته از رحمت رحمان رحیم

دل چون بحر تو در معصیت و نرم چو موم

سنگ خاراست گه معذرت و تنگ چو میم

نتوانی که کنی بر سخن حق تو مقام

زانکه فتنه شده‌ای بر غزل و هزل مقیم

به خرد باید و دانش که شود مرد تمام

تو به حیلت چه بری نسبت خود سوی تمیم؟

نه ز حکمت بلک از کاهلی تسبیح و نماز

همه گفتار و حدیثت ز حدیث است و قدیم

حکمت آموز و هنر جوی، نه تعطیل، که مرد

نه به نامیست تهی بلکه به معنی است حکیم

سوی فرزند کسی شو که به فرمان خدای

مادر وحی و رسالت بدو گشت عقیم

حکمت از حضرت فرزند نبی باید جست

پاک و پاکیزه ز تعطیل و ز تشبیه چو سیم

ور همی ایمنی‌ات آرزوآید ز عذاب

همچو من هیچ مدار از قبل دنیا بیم

تا هم امروز ببینی به عیان حور و بهشت

همچنان نیز ببینی به عیان نار و جحیم

وگرت بست به بندی قوی این دیو بزرگ

خامش و، طبل مزن بیهده در زیر گلیم

«زر و بز هر دو نباشد»، مثل عام است این

یک رهت سوی جحیم است و دگر سوی نعیم

دین و دنیا نه گزاف است، نیابد ز خدای

جز که فرزند براهیم کس این ملک عظیم

بگزین زین دو یکی را و مکن قصه دراز

نتوانست کسی کرد دل خود به دو نیم

جز که در طاعت و در علم نبوده‌است نجات

رستن از بند خداوند نه کاری است سلیم

نشود رسته هر آن کس که ربوده‌است دلش

زلف چون نون و قد چون الف و جعد چون جیم

جز ندامت به قیامت نبود رهبر تو

تات میخواره رفیق است و رباخواره ندیم

چون به گوش آیدت از بربطی آن راهک نو

روی پژمرده‌ت چو گل شود و طبع کریم

باز پرچین شودت روی و بخندی به فسوس

چون بخوانم ز قران قصهٔ اصحاب رقیم

ای ستمگار و بخیره زده بر پای تبر

آنگه آگاه شوی چون بخوری درد ستیم

سپس دیو به بی‌راه چنین چند روی؟

جز که بی‌راه ندانی نرود دیو رجیم؟

جز که بیمار و به تن رنجه نباشی چو همی

رهبر از گمره جوئی و پزشکی ز سقیم

چه بکار است چو عریان است از دانش جانت؟

تن مردار نپوشند به دیبای طمیم

جز که تو زنده به مرده ز جهان کس نفروخت

مار افعی بخریدی بدل ماهی شیم

وقت آن است که از خواب جهالت سر خویش

برکنی تا به سرت بر وزد از علم نسیم

که همی دهر بیوباردمان خرد و بزرگ

و آهن تافته از گوشت نداند چو ظلیم

چون نیندیشی از آن روز که دستت نگرد

نه رفیق و نه ندیم و نه صدیق و نه حمیم؟

خویشتن را ز توانائی خود بهره بده

گر بدانی که پذیرنده حکیم است و علیم

به سخاوت سمری از بس که وقف رباط

به فسوسی بدهی غلهٔ گرمابه و تیم

وگر از بهر ضعیفی دو درم باید داد

ندهی تا نشود حاضر مفتی و زعیم

جز بدان وقت که بستانی ازو مال به غصب

نتوانی که ببینی به مثل روی یتیم

گر به صورت بشری پیشه مکن سیرت گرگ

نام محمود نه خوب آید با فعل ذمیم

دیو دنیای جفا پیشه تو را سخره گرفت

چو بهایم چه دوی از پس این دیو بهیم؟

حرم آل رسول است تو را جای که هیچ

دیو را راه نبوده‌است در این شهره حریم

سخن حجت بر وجه ملامت مشنو

تا نمانی به قیامت خزی و خوار و ملیم

ادامه مطلب
شنبه 26 تیر 1395  - 5:44 PM

دوش تا هنگام صبح از وقت شام

برکف دستم ز فکرت بود جام

آمد از مشرق سپاه شاه زنگ

چون شه رومی فروشد سوی شام

همچو دو فرزند نوح‌اند ای عجب

روز همچون سام و تیره شب چو حام

شب هزاران در در گیسو کشید

سرخ و زرد و بی‌نظام و با نظام

کس عروسی در جهان هرگز ندید

گیسوش پرنور و رویش پر ظلام

جز که بدکردار کس بیدار نه

کس چنین حالی ندید ای وای مام

روی این انوار عالم سوی ما

بر مثال چشمهای بی‌منام

گفتیی هر یک رسول است از خدای

سوی ما و نورهاشان چون پیام

این زبان‌های خدای‌اند، ای پسر

بودنی‌ها زین زبان‌ها چون کلام

نشنود گفتارهاشان جز کسی

که‌ش خرد بگشاد گوش دل تمام

قول بی‌آواز را چون بشنوی؟

چون ندیدی رفتن بی‌پای و گام

گر همی عاصی نگوید عاصیم

بر زبان، فعلش همی گوید مدام

بر کف جاهل همی گوید نبید

در بر فاسق همی گوید غلام

قول چون خرما و همچون خار فعل

این نه دین است این نفاق است، ای کرام

من که نپسندم همی افعال زشت

جز به یمگان کرد چون یارم مقام؟

گر به دین مشغول گشتم لاجرم

رافضی گشتم و گمراه نام

دست من گیر ای اله العالمین

زین پر آفت جای و چاه تار پام

داور عدلی میان خلق خویش

بی‌نیازی از کجا و از کدام

آنکه باطل گوید از ما برفگن

روز محشر بر سرش ز اتش لگام

در تعجب مانده بودم زین قبل

تا بگاه صبح بام از گاه شام

چون سپیده‌دم به حکمت برکشید

از نیام نیلگون زرین حسام

چون ضمیر عاقلان شد روی خاک

وز جهان برخاست آن چون قیر دام

همچنین گفتم که روزی برکشد

فاطمی شمشیر حق را از نیام

دین جد خویش را تازه کند

آن امام ابن‌الامام ابن‌الامام

بار شاخ عدل یزدان بوتمیم

آن به حلم و علم و حکم و عدل تام

جز به راه نردبان علم او

نیستت راهی بر این پرنور بام

بی‌بیانش عقل نپذیرد گزاف

زانکه جز به آتش نشاید خورد خام

خلق را اندر بیان دین حق

او گزارد از پدر وز جد پیام

جوهر محض الهی نفس اوست

زین جهان یکسر بر آن جوهر ورام

سر برآر این دام گنبد را ببین،

ای برادر، گرد گردان بر دوام

وین زمان را بین که چون همچون نهنگ

بر هلاک خلق بگشاده است کام

وین سپاه بی‌کران در یکدگر

اوفتاده چون سگان اندر عظام

نه ببیند نه بجوید چون ستور

چشم دل‌شان جز لباس و جز طعام

جهل و بی‌باکی شده فاش و حلال

دانش و آزادگی گشته حرام

باشگونه کرده عالم پوستین

زاد مردان بندگان را گشته رام

گرت خوش آمد طریق این گروه

پس به بی‌شرمی بنه رخ چون رخام

بر در شوخی بنه شرم و خرد

وانگهی گستاخ‌وار اندر خرام

چون برآهختی زتن شرم، ای پسر،

یافتی دیبا و اسپ و اوستام

دهر گردن کی به دست تو دهد

چون تو او را چاکری کردی مدام؟

ور سلامت را نمی‌داد او علیک

پیشت آید بی‌تکلف به‌سلام؟

ور بریدستی چو من زیشان طمع

همچو من بنشین و بگسل زین لئام

در تنوری خفته با عقل شریف

به که با جاهل خسیس اندر خیام

پند حجت را به دانش دار بند

تا تو را روشن شود ایام و نام

ادامه مطلب
شنبه 26 تیر 1395  - 5:44 PM

از صحبت خلق دل گسستم

اندیشه ندیم دل بسستم

در آب نمیدی آن ردا را

کش طمع طراز بود شستم

چون سایه جهان پس من آمد

چون دید که من ازو بجستم

جویندهٔ جسته گشت، از من

می‌جست چو من همیش جستم

وان دیو که پیش من همی رفت

بر پای بماند و من نشستم

برگردن من نشسته بودی

و اکنونش به زیر پای خستم

برگشت زمن بشست دستش

چون شسته شد از هواش دستم

لیکن نرهم همی ز قومش

هرچند زمکر او بجستم

یک چند میان جمع دیوان

تا کور بدم چو دیو ز ستم

از لشکرشان سپس نماندم

تا بود چو کاهشان سپستم

لیکن ببرید دیوم از من

چون دید که من چنو نه مستم

من دست هوا به حبل حکمت

بستم به سزا و سخت بستم

بر چرخ رسید بانگ و نامم

منگر به حدیث نرم و پستم

این امت بت‌پرست را بین

آویخته حلقشان به شستم

خواهند همی که همچو ایشان

من جز که خدای را پرستم

والله که همی نخورد خواهم

با شکر بت‌پرست پستم

در من نرسند ازانکه بیش است

از ششصدشان به فضل شستم

چون من نبود کسی که بیش است

از قامت او بسی بدستم

ای شاد شده بدانکه یک چند

چون مویه گران همی گرستم

پیوسته شدم نسب به یمگان

کز نسل قبادیان گسستم

از خاکم اگر بکند دیوت

در سنگ بر غم تو برستم

تیغ حجت به روز روشن

در حلق امام تو شکستم

مردیم چنانکه تو بخواهی،

ای دیو، بهر کجا که هستم

دل در شکمش به تیر برهان

هرچند نخواستی تو خستم

بیمار و شکسته‌دل شده‌ستند

از قوت حجت درستم

هر سال یکی کتاب دعوت

به اطراف جهان همی فرستم

تا داند خصم من که چون تو

در دین نه ضعیف و خوار و سستم

ادامه مطلب
شنبه 26 تیر 1395  - 5:44 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 588

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4345971
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث