به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

ز بند آز به جز عاقلان نرسته‌ستند

دگر به تیغ طمع حلق خویش خسته‌ستند

طمع ببر تو ز بیشی که جمله بی طمعان

ز دست بند ستمگاره دهر جسته‌ستند

گوزن و گور که استام زر نمی‌جویند

زقید و بند و غل و برنشست رسته‌ستند

و گر بر اسپ ستام است، لاجرم گردنش

چو بندگان ذلیل و حقیر بسته‌ستند

پراپرند زطمع بازو، جغدکان بی‌رنج

نشسته‌اند ازیشان طمع گسسته‌ستند

ادامه مطلب
شنبه 26 تیر 1395  - 5:13 PM

 

این دهر باشگونه چو بستیزد

شیر ژیان به‌دام درآویزد

مرد دژ آگه آن بود و دانا

کز مکر او به وقت بپرهیزد

با آنک ازو جدا شود او فردا

امروز خود به طبع نیامیزد

زین زال دور باش که او دایم

چون گربه شوی جوید و برخیزد

از بهر چه دوی سپس جفتی

کو روز و شب همی ز تو بگریزد؟

ادامه مطلب
شنبه 26 تیر 1395  - 5:13 PM

چند گوئی که؟ چو ایام بهار آید

گل بیاراید و بادام به بار آید

روی بستان را چون چهرهٔ دلبندان

از شکوفه رخ و از سبزه عذار آید

روی گلنار چو بزداید قطر شب

بلبل از گل به سلام گلنار آید

زاروار است کنون بلبل و تا یک چند

زاغ زار آید، او زی گلزار آید

گل سوار آید بر مرکب و، یاقوتین

لاله در پیشش چون غاشیه‌دار آید

باغ را از دی کافور نثار آمد

چون بهار آید لولوش نثار آید

گل تبار و آل دارد همه مه‌رویان

هر گهی کاید با آل و تبار آید

بید با باد به صلح آید در بستان

لاله با نرگس در بوس و کنار آید

باغ مانندهٔ گردون شود ایدون که‌ش

زهره از چرخ سحرگه به نظار آید

این چنین بیهده‌ای نیز مگو با من

که مرا از سخن بیهده عار آید

شست بار آمد نوروز مرا مهمان

جز همان نیست اگر ششصد بار آید

هر که را شست ستمگر فلک آرایش

باغ آراسته او را به چه کار آید؟

سوی من خواب و خیال است جمال او

گر به چشم توهمی نقش و نگار آید

نعمت و شدت او از پس یکدیگر

حنظلش با شکر، با گل خار آید

روز رخشنده کزو شاد شود مردم

از پس انده و رنج شب تار آید

تا نراند دی دیوانه‌ت خوی بد

نه بهار آید و نه دشت به بار آید

فلک گردان شیری است رباینده

که همی هر شب زی ما به شکار آید

هر که پیش آیدش از خلق بیوبارد

گر صغار آید و یا نیز کبار آید

نشود مانده و نه سیر شود هرگز

گر شکاریش یکی یا دو هزار آید

گر عزیز است جهان و خوش زی نادان

سوی من، باری، می ناخوش و خوار آید

هر کسی را ز جهان بهرهٔ او پیداست

گر چه هر چیزی زین طبع چهار آید

می بکار آید هر چیز به جای خویش

تری از آب و شخودن ز شخار آید

نرم و تر گردد و خوش خوار و گوارنده

خار بی‌طعم چو در کام حمار آید

سازگاری کن با دهر جفاپیشه

که بدو نیک زمانه به قطار آید

کر بدآمدت گهی، اکنون نیک آید

کز یکی چوب همی منبر و دار آید

گه نیازت به حصار آید و بندو دز

گاه عیبت ز دزو بند و حصار آید

گه سپاه آرد بر تو فلک داهی

گه تو را مشفق و یاری ده و یار آید

نبود هرگز عیبی چو هنر، هرچند

هنر زید سوی عمر و عوار آید

مر مرا گوئی برخیز که بد دینی

صبر کن اکنون تا روز شمار آید

گیسوی من به سوی من ندو ریحان است

گر به چشم تو همی تافته مار آید

شاخ پربارم زی چشم بنی زهرا

پیش چشم تو همی بید و چنار آید

ور همی گوئی من نیز مسلمانم

مر تو را با من در دین چه فخار آید؟

من تولا به علی دارم کز تیغش

بر منافق شب و بر شیعه نهار آید

فضل بر دود ندانی که بسی دارد

نور اگر چند همی هردو ز نار آید؟

چون برادر نبود هرگز همسایه

گرچه با مرد به کهسار و به غار آید

سنگ چون زر نباشد به بها هرچند

سنگ با زر همی زیر عیار آید

دین سرائی است برآوردهٔ پیغمبر

تا همه خلق بدو در به قرار آید

به سرا اندر دانی که خداوندش

نه چنان آید چون غله گزار آید

علی و عترت اوی است مر آن را در

خنک آن کس که در این ساخته‌دار آید

خنک آن را که به علم و به عمل هر شب

به سرا اندر با فرش و ازار آید

ادامه مطلب
شنبه 26 تیر 1395  - 5:06 PM

تا مرد خر و کور کر نباشد

از کار فلک بی‌خبر نباشد

داند که هر آن چیز کو بجنبد

نابوده و بی‌حد و مر نباشد

وان چیز که با حد و مر باشد

گه باشد و گاهی دگر نباشد

من راز فلک را به دل شنودم

هشیار به دل کور و کر نباشد

چون دل شنوا شد تو را، از آن پس

شاید اگرت گوش سر نباشد

بهتر ز کدوئی نباشد آن سر

کو فضل و خرد را مقر نباشد

در خورد تنوره و تنور باشد

شاخی که برو برگ و بر نباشد

چاهی است جهان ژرف و سر نهفته

وز چاه نهفته بتر نباشد

در دام جهان جهان همیشه

تخم و چنه جز سیم و زر نباشد

بتواند از این دام زود رستن

گر مرد درو سخت خر نباشد

در دام نیاویزد آنکه زی او

تخم و چنه را بس خطر نباشد

زین سفله جهان نفع خود بگیرد

نفعی که درو هیچ ضر نباشد

وان نفع نباشد مگر که دانش

مشغول کلاه و کمر نباشد

بپذیر ز من پندی، ای برادر،

پندی که از آن خوبتر نباشد

نیکی و بدی را بکوش دایم

تا خلقت شخصت هدر نباشد

آن کس که ازو نیک و بد نیاید

ابری بود آن که‌ش مطر نباشد

با نیک به نیکی بکوش ازیرا

بد جز که سزاوار شر نباشد

فرزند هنرهای خویشتن شو

تا همچو تو کس را پسر نباشد

وانگه که هنر یافتی، بشاید

گر جز هنرت خود پدر نباشد

چون داد کنی خود عمر تو باشی

هرچند که نامت عمر نباشد

وانجا که تو باشی امیر باشی

گرچند به گردت حشر نباشد

گنجور هنرهای خویش گردی

گر باشد مالت و گر نباشد

و ایمن بروی هر کجا که خواهی

بر راه تو را جوی و جر نباشد

نزدیک تو گیهان مختصر شد

هر چند جهان مختصر نباشد

تو بار خدای جهان خویشی

از گوهر تو به گهر نباشد

در مملکت خویشتن نظر کن

زیرا که ملک بی نظر نباشد

بر ملک تو گوش و دو چشم روشن

درهاست که به زان درر نباشد

امروز بدین ملک در طلب کن

آن چیز که فردا مگر نباشد

بنگر که چه باید همیت کردن

تا بر تو فلک را ظفر نباشد

از علم سپر کن که بر حوادث

از علم قوی‌تر سپر نباشد

هر کو سپر علم پیش گیرد

از زخم جهانش ضرر نباشد

باقی شود اندر نعیم دایم

هرچند در این ره گذر نباشد

این ره گذری بی فر و درشت است

زین بی‌مزه‌تر مستقر نباشد

بشنو سخنی چون شکر به خوبی

گرچند سخن چون شکر نباشد

مردم شجر است و جهانش بستان

بستان نبود چون شجر نباشد

ای شهره درختی، بکوش تا بر

یکسر به تو جز کز هنر نباشد

وان چیز که عالم به دوست باقی

هر گز هدر و بی‌اثر نباشد

زیرا که شود خوار سوی دهقان

شاخی که برو بر ثمر نباشد

وان کس که بود بی‌هنر چو هیزم

جز درخور نار سقر نباشد

غافل نبود در سرای طاعت

تا مرد به یک ره بقر نباشد

هر کس که نیلفنجد او بصیرت

فرداش به محشر بصر نباشد

بپسیچ هلا زاد و، کم نباید

از یک تنه گر بیشتر نباشد

زیرا که بترسد ز ره مسافر

هر گه که پسیچ سفر نباشد

ایمن ننشیند ز بیم رفتن

تا سفره‌ش پر خشک و تر نباشد

بپذیر ز حجت سخن که شعرش

بی‌فایده و بی‌غرر نباشد

همچون سخن او به سوی دانا

بوی گل و باد سحر نباشد

ادامه مطلب
شنبه 26 تیر 1395  - 5:06 PM

ای شده چاکر آن درگه انبوه بلند

وز طمع مانده شب و روز بر آن در چو کلند

بر در میر تو، ای بیهده، بسته طمعی

از طمع صعبتر آن را که نه قید است و نه بند

شوم شاخی است طمع زی وی اندر منشین

ور نشینی نرهد جانت از آفات و گزند

گر بلند است در میر تو سر پست مکن

به طمع گردن آزاد چنین سخت مبند

گر بلندی‌ی در او کرد چنین پست تو را

خویشتن چونکه فرونفگنی از کوه بلند؟

دیوت از راه ببرده است، بفرمای، هلا

تات زیر شجر گوز بسوزند سپند

حجت آری که همی جاه و بزرگی طلبی

هم بر آن سان که همی خلق جهان می‌طلبند

گر هزار است خطا، ای بخرد، جمله خطاست

چند از این حجت بی مغز تو، ای بیهده، چند؟

گر کسی خویشتن خویش به چه در فگند

خویشتن خیره در آن چاه نبایدت فگند

گر بخندند گروهی که ندارند خرد

تو چو دیوانه به خندهٔ دگران نیز مخند

دانش‌آموز و چو نادان ز پس میر ممخ

تا چو دانا شوی آنگه دگران در تو مخند

بی‌سپاسی بکنی رند نمائی به ازانک

به سپاسیت بپوشند به دیبای و پرند

شادی و نیکوی از مال کسان چشم مدار

تا نمانی چو سگان بر در قصاب نژند

گردن از بار طمع لاغر و باریک شود

این نبشته است زرادشت سخن‌دان در زند

ترفت از دست مده بر طمع قند کسان

ترف خود خوش خور و از طمع مبر گاز به قند

سودمند است سمند ای خردومند ولیک

سودش آن راست سوی من که مرو راست سمند

مر مرا آنچه نخواهی که بخری مفروش

بر تنم آنچه تنت را نپسندی مپسند

سپس آنچه نه آن تو بود خیره متاز

کانچه آن تو بود سوی تو آید چو نوند

عمر پرمایه به خواب و خور برباد مده

سوزن زنگ زده خیره چه خری به کلند؟

پیش از آن که‌ت بکند دست قوی دهر از بیخ

دل از این جای سپنجیت همی باید کند

عمر را بند کن از علم و ز طاعت که تو را

علم با طاعت تو قید دوان عمر تواند

بر سر و پای زمانهٔ گذران مرد حکیم

بهتر از علم و زطاعت ننهد قید و کمند

خاطرت زنگ نگیرد نه سرت خیره شود

گر بگیرد دل هشیار تو از حکمت پند

ادامه مطلب
شنبه 26 تیر 1395  - 5:06 PM

کسی کز راز این دولاب پیروزه خبر دارد

به خواب و خور چو خر عمر عزیز خویش نگذارد

جز آن نادان که ننگ جهل زیر پی سپر کردش

کسی خود را به کام اژدهای مست نسپارد

خردمندا، چه مشغولی بدین انبار بی‌حاصل؟

که این انبارت از کشکین چو از حلوا بینبارد

توی بر خواب و خور فتنه همانا خود نه‌ای آگه

که مر پهلوت را گیتی به خواب و خور همی خارد

نه‌ای ای خاک‌خوار آگه که هرکه‌ش خاک‌خور باشد

سرانجام ارچه دیر است این قوی خاکش بیوبارد

فلک مر خاک را، ای خاک خور، در میوه و دانه

ز بهر تو به شور و چرب و شیرین می بیاچارد

نمی‌بینی کز آن آچار اگر خاکی تهی ماند

تو را، ای خاک خوار، آن خاک بی‌آچار نگوارد؟

تو را زهر است خاک و دشمنی داری به معده در

که گر خاکش دهی ور نی همی کارت به جان آرد

اگر فرمان او کردی و خوردی خاک شد خامش

و گر نه همچنان دایم به معده در همی ژارد

به دانهٔ گندم اندر چیست کو مر خاک و سرگین را

چنان کرده‌است کورا کس همی زین دو نپندارد؟

چگونه بی‌سر و دندان و حلق و معده آن دانه

همی خاکی خورد همواره کآب او را بیاغارد

کسی کاین پر عجایب صنع و قدرت را نمی‌بیند

سزد گر مرد بینا جز که نابیناش نشمارد

به دانه تخمها در پیشکارانند مردم را

که هر یک زان یکی کار و یکی پیشهٔ دگر دارد

چو در هر دانه‌ای دانا یکی صانع همی بیند

خدای خویش اینها را نه پندارد نه انگارد

ور اندر یافتن مر پیشکاران را چو درماند

بر آن کو برتر از عقل است خیره وهم بگمارد

کسی شکر خداوندی که او را بنده‌ای بخشد

که او از خاک خرما کرد داند خود بچه گزارد؟

تو را در دانهٔ خرماست، ای بینا دل، این بنده

که او بر سرت هر سالی همی خرما فرو بارد

کسی کز کردگار خویش از این سان قیمتی باید

سزد گر در دو دیدهٔ خویش تخم شکر او کارد

از آن پس که‌ت نکوئی‌ها فراوان داد بی‌طاعت

گر او را تو بیازاری تو را بی‌شک بیازارد

خردمندی که نعمت خورد شکر آنش باید کرد

ازیرا کز سبوی سر که جز سرکه نیاغارد

نشانهٔ بندگی شکر است، هرگز مردم دانا

به نسپاسی ز حد بندگی اندر نیاجارد

میندیش و مینگار، ای پسر، جز خیر و پند ایرا

که دل جز خیر نندیشد قلم جز پند ننگارد

ز دانا جوی پند ایرا که آب پند خوش یابی

چو دانا خوشهٔ دل را به دست عقل بفشارد

اگرت اندوه دین است، ای برادر، شعر حجت خوان

که شعر زهد او از جانت این اندوه بگسارد

تو ای کشتهٔ جهالت سوی او شو تا شوی زنده

که از جهل تو حجت سوی تو آمد نمی‌یارد

ادامه مطلب
شنبه 26 تیر 1395  - 5:06 PM

چون همی بوده‌ها بفرساید

بودنی از چه می‌پدید آید؟

زانکه او بوده نیست و سرمدی است

کانچه بوده شود نمی‌پاید

وانچه نابوده نافزوده بود

نافزوده چگونه فرساید؟

پس جهان تا ابد بفرساید

گر نفرساید ایچ نفزاید

گرهی را که دست یزدان بست

کی تواند کسی که بگشاید؟

ننگری کاین چهار زن هموار

همی از هفت‌شوی چون زاید؟

هر کسی جز خدای در عالم

گر به جای زنان بود شاید

وین کهن گشته گند پیر گران

دل ما می چگونه برباید!

ای خردمند، پس گمان تو چیست

کاین دوان آسیا کی آساید؟

آنگهی کانچه نیست بوده شود

یا چو این بوده‌ها فرو ساید؟

دل به بیهوده‌ای مکن مشغول

که فلان ژاژ خای می‌خاید

در طعامی چرا کنی رغبت

که اگر زان خوری تو بگزاید؟

گر بماند جهان چه سود تو را؟

ور نماند تو را چه می‌باید؟

هر که رغبت کند در این معنی

دل بباید که پاک بزداید

زانکه چون دست پاک باشد سخت

همی از انگبین نیالاید

گرد این کار جز که دانا را

گشتن او خرد نفرماید

وانکه با زشت‌روی دیبه و خز

گر چه خوب است خود بننماید

هر که مر نفس را به آتش عقل

از وبال و بزه بپالاید

شاید آنگه کز این جوال به کیل

اندک اندک برو بپیماید

و گرش نیست مایه، بر خیره

آسمان را به گل نینداید

نرسد برچنین معانی آنک

حب دنیا رخانش بمخاید

ای گراینده سوی این تلبیس

شعر من سوی تو چه کار آید؟

تو که بر خویشتن نبخشائی

جز تو بر تو چگونه بخشاید؟

گر دل تو چنانکه من خواهم

مر چنین کار را بیاراید

تبر پند من به جهد و به رفق

شاخ جهل تو را بپیراید

منگر سوی آن کسی که زبانش

جز خرافات و فریه ندارید

بخلد پند چشم جهل چنانک

روی بدبخت دیبه بشخاید

ادامه مطلب
شنبه 26 تیر 1395  - 5:06 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 588

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4355962
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث