به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

کسی که قصد ز عالم به خواب و خور دارد

اگر چه چهره‌ش خوب است طبع خر دارد

بخر شمارش مشمارش، ای بصیر، بصیر

اگرچه او به‌سر اندر چو تو بصر دارد

نه هرچه با پر باشد ز مرغ باز بود

که موش خوار و غلیواژ نیز پر دارد

ز مردم آن بود، ای پور، از این دو پای روان

که فعل دهر فریبنده را ز بر دارد

چو چاره نیستش از صحبت جهان جهان

اگر جفاش نماید جفاش بردارد

ز بیم درد نهد مرد دنبه بر دنبل

نه زانکه دنبل نزدیک او خطر دارد

جهان اگر شکر آرد به دست چپ سوی تو

به دست راست درون، بی گمان تبر دارد

درخت خرما صدخار زشت دارد و خشک

اگر دو شنگله خرمای خوب و تر دارد

جهان به آستی اندر نهفته دارد زهر

اگرچه پیش تو در دست‌ها شکر دارد

منافق است جهان، گر بنا گزیر حکیم

بجویدش به دل و جان ازو حذر دارد

در این سرای ببیند چو اندرو آمد

که این سرای ز مرگی در دگر دارد

همیشه ناخوش و بی‌برگ و بی‌نوا باشد

کسی که مسکن در خانهٔ دو در دارد

چو بر گذشت در این خانه صد هزار بدو

مقر خویش نداردش، ره گذر دارد

به چشم سر نتواندش دید مرد خرد

به چشم دل نگرد در جهان، اگر دارد

اگرت داد نداد، ای پسر، جهان، او را

همی بپای جهاندار دادگر دارد

ز بهر دانا دارد همی بپای خدای

جهان و دین را، نه ز بهر این حشر دارد

بتر بود ز حشر بلکه گاو باشد و خر

کسی که قصد در اینجا به خواب و خور دارد

ز بهر دانش و دین بایدش همی مردم

که خود خورنده جزین بی شمار و مر دارد

به خور مناز چو خر، بل شرف به دانش جوی

که خر به خور شکم از تو فراخ‌تر دارد

شکم چو بیش خوری بیش خواهد از تو طعام

به خور مخارش ازیرا که معده‌گر دارد

به جوی و جر تو چرا می دوی به روز و شبان

اگر نه معده همی مر تو را به جز دارد

هگرز راه ندادش مگر به سوی سقر

کسی که معده پر از آتش جگر دارد

سلاح دیو لعین است بر تو فرج و گلو

به پیش این دو سلاحت همی سپر دارد

حذرت باید کردن همیشه زین دو سلاح

که تن ز فرج و گلو در به سوی شر دارد

ستم رسیده‌تر از تو ندید کس دگری

که در تنت دو ستمگار مستقر دارد

ز دیو تنت حذر کن که بر تو دیو تنت

فسوس‌ها همه از یکدگر بتر دارد

نگر که هیچ گناهت به دیو بر ننهی

اگرت هیچ دل از خویشتن خبر دارد

مباش عام که عامه به جهل تهمت خویش

چه بر قضای خدای و چه بر قدر دارد

تو گوش و چشم دلت بر گشای اگر جاهل

دو چشم و گوش دل خویش کور و کر دارد

قبای شاه ز دیباست نرم و با قیمت

اگرچه زیر و درون پنبه و آستر دارد

نگاه کن که چه چیز است در تنت که تنت

بدوست زنده و زو حسن و زیب و فر دارد

چه گوهر است که یک مشت خاک در تن ما،

به فر و زینت ازو گونه‌گون هنر دارد؟

بدو دو دست و دو پایت بگیرد و برود

زبان ازو سخن و چشم ازو نظر دارد

چرا که موی تو زو رنگ قیر دارد و مشک

رخانت رنگ طبر خون و معصفر دارد؟

چرا که تا به تن اندر بود نیارامد

تنت مگر که مر این چیز را بطر دارد؟

همی دلت بتپد زو به سان ماهی ازانک

زمنزل دل تو قصد زی سفر دارد

زمنزل دلت این خوب و پرهنر سفری

بدان که روزی ناگاه رخت بردارد

به زیر چرخ قمر در قرار می‌نکند

قرارگاه مگر برتر از قمر دارد

ازین سرای برون هیچ می‌نداند چیست

از این سبب همه ساله به دل فکر دارد

جز آن نیابد از این راز کس خبر که دلش

زهوش و عقل در این راه راهبر دارد

شریف جان تو زین قبهٔ کبود برون

چنانکه گفت حکیمی، یکی پدر دارد

ضعیف مرد گمان برد کو همی گوید

«خدای ما به جهان در زن و پسر دارد»

از آن حکیم چو تقلیدی این سخن بشنود

به جهل گفت «چه دانیم ما؟ مگر دارد»

خدای را چه شناسد کسی که بر تقلید

دو چشم تیره و دل سخت چون حجر دارد؟

نه چشم دارد در دل نه گوش، بل چو ستور

ز بهر خواب و خورش چشم و گوش و سر دارد

بزرگ نیست نه دانا به نزد او مگر آنک

عمامهٔ قصب و اسپ و سیم و زر دارد

هزار شکر مر آن را که جود و قدرت او

به صورت بشر اندر چنین بقر دارد

بدین زمان و بدین ناکسان که دارد صبر؟

مگر کسی که ز روی و حجر جگر دارد

زشعر حجت وز پندهاش برتو خوری

اگر درخت دل تو ز عقل بر دارد

ادامه مطلب
شنبه 26 تیر 1395  - 5:06 PM

خوب یکی نکته یادم است زاستاد

گفت «نگشت آفریده چیز به از داد»

جان تو با این چهار دشمن بدخو

نگرفت آرام جز به داد و به استاد

جانت نمانده‌است جز به داد در این بند

داد خداوند را مدار به بیداد

بند نهادند بر تو تا بکشی رنج

تا نکشد رنج بنده کی شود آزاد؟

نیزهٔ کژ در میان کالبد تنگ

جز ز پی راستی نماند و نیفتاد

پند همی نشنوی و بند نبینی

دلت پر آتش که کرد و ست پر از باد؟

پند که دادت؟ همان که بند نهادت

بند که بنهاد؟ پند نیز هم او داد

بسته شنودی که جز به وقت گشادش

جان و روان عدو ازو نشود شاد؟

کار خدائی چنانکه بستهٔ بند است

بسته بود گفته‌هاش ز اصل و ز بنیاد

بند خداوند را گشاد حرام است

کشتن قاتل بر این سخنت نشان باد

بد کرد آنکو گشاد بستهٔ فعلش

بد کرد آن کس که بند گفته‌ش بگشاد

جز که به دستوری خدای و رسولش

دانا بند خدای را مگشایاد

چون نتواند گشاد بستهٔ یزدان

دست ضمیرت، چرا نپرسی از استاد؟

امت را کی بود محل نبوت؟

جز که ز مردم هگرز مردم کی‌زاد؟

جمله مقرند این خران که خداوند

از پس احمد پیمبری نفرستاد

وانگه اگر تو به بوحنیفه نگروی

بر فلک مه برند لعنت و فریاد

دست نگیرد ز بوحنیفه رسولت

طرفه‌تر است این سخن ز طرفهٔ بغداد

سوی خدای جهان یکی است پیمبر

وینها بگرفته‌اند بیش ز هفتاد

مادرشان زاده برضلال و جهالت

مادر هرگز چنین نزاد و مزایاد

رسته ز دلشان خلاف آل محمد

همچو درخت ز قوم رسته ز پولاد

پند مدهشان که پند ضایع گردد

خار نپوشد کسی به زیر خزولاد

بیرون کنشان ز خاندان پیمبر

نیست سزاوار جغد خانهٔ آباد

بر سر آتش نهادت ای تبع دیو

آنکه بر این راه کژت از بنه بنهاد

جز که علی را پس از رسول که را بود

آنکه خلافت بدو رسید ز بنیاد

همچو یکی یار زی رسول که را بود

آنکه برادرش بود و بن عم و داماد؟

یاد ازیرا کنم مر آل نبی را

تا به قیامت کند خدای مرا یاد

شعر دریغ آیدم ز دشمن ایشان

نیست سزاوار گاو نرگس و شمشاد

سود نداردت این نفاق، چه داری

بر لب باد دی و به دل تف مرداد؟

دوستی دشمنان دینت زبان داشت

بام برین کژ شود به کژی بنلاد

نیز نبینم روا اگر بنکوهمت

بر مگسی نیست خوب ضربت فرهاد

رو سپس جاهلی که در خور اوئی

مطرب شاید نشسته بر در نباذ

ادامه مطلب
شنبه 26 تیر 1395  - 5:06 PM

آزردن ما زمانه خو دارد

مازار ازو گرت بیازارد

وز عقل یکی سپر کن ارخواهی

که‌ت دهر به تیغ خویش نگذارد

تعویذ وفا برون کن از گردن

ور نی به جفا گلوت بفشارد

آن است کریم طبع کو احسان

با اهل وفا و فضل خو دارد

وز سفله حذر کند که ناکس را

دانا چو سگ اهل خوار انگارد

شوره است سفیه و سفله، در شوره

هشیار هگرز تخم کی کارد؟

بر شوره مریز آب خوش زیرا

نایدت به کار چون بیاغارد

خاری است درشت صحبت جاهل

کو چشم وفا و مردمی خارد

مسپار به دهر سفله دل زیرا

آزاده دلش به سفله نسپارد

ایمن مشو از زمانه زیراک او

ماری است که خشک و تر بیوبارد

گر بگذرد از تو یک بدش فردا

ناچاره ازان بترت باز آرد

کم بیند مردم از جهان رحمت

هرچند که پیش گرید و زارد

این شوی کش پلید هر روزی

بنگر که چگونه روی بنگارد

وز شوی نهان به غدر و مکاری

در جام شراب زهر بگسارد

وان فتنه شده، ز دست این دشمن

بستاند زهر و نوش پندارد

آن را که چنین زنیش بفریبد

شاید که خرد بمرد نشمارد

آن است خرد که حق این جادو

مرد از ره دین و زهد بگزارد

وز ابر زبان سرشک حکمت را

بر کشت هش و خرد فرو بارد

ور سر بکشد سرش زهشیاری

بر پشتش بار دین برانبارد

دیو است جهان که زهر قاتل را

در نوش به مکر می بیاچارد

چون روز ببیند این معادی را

هر کس که برو خردش بگمارد

آن را که به سرش در خرد باشد

با دیو نشست و خفت چون یارد؟

ادامه مطلب
شنبه 26 تیر 1395  - 5:06 PM

خردمند را می چه گوید خرد؟

چه گویدش؟ گوید «حذر کن ز بد»

بدان وقت گوید همیش این سخن

که‌ش از بد کنش جان و دل می‌رمد

خرد بد نفرمایدت کرد ازانک

سرانجام بر بد کنش بد رسد

بر این قولت ای خواجه این بس گوا

که جو کار جز جو همی ندرود

نبینی که گر خار کارد کسی

نخست آن نهالش مرو را خلد؟

اگر بد کنی چون دد و دام تو

جدا نیستی پس تو از دام و دد

بدی دام آهرمن ناکس است

به دامش درون چون شوی باخرد؟

بدی مار گرزه است ازو دور باش

که بد بتر از مار گرزه گزد

اگر هیربد بد بود بد مکن

که گر بد کنی خود توی هیربد

چو لعنت کند بر بدان بد کنش

همی لعنت او برتن خود کند

چو هر دو تهی می‌برآیند از آب

چه عیب آورد مر سبد را سبد؟

هنر پیشه آن است کز فعل نیک

سر خویش را تاج خود بر نهد

چو نیکی کند با تو بر خویشتن

همی خواند از تو ثناهای خود

کرا پیشه نیکی نشاندن بود

همیشه روانش ستایش چند

به دو جهان بی آزار ماند هر آنک

ز نیکی به تن بر ستایش تند

ز نیکی به نیکی رسد مرد ازان

که هر کس که او گل کند گل خورد

خرد جز که نیکی نزاید هگرز

نه نیکی به جز شیر مدحت مکد

خرد ز آتش طبع آتش تر است

که مر مردم خام را او پزد

برون آرد از دل بدی را خرد

چو از شیر مر تیرگی را نمد

کرا دیو دنیا گرفته است اسیر

مرو را کسی جز خرد کی خرد؟

خرد پر جان است اگر بشکنیش

بدو جانت از این ژرف چون بر پرد؟

بدین پر پر تا نگیردت جهل

وگر نی بکوبدت زیر لگد

خرد عاجزاست از تو زیرا که جهل

از این سو وز آن سو تو را می‌کشد

مکش خویشتن را بکش دست ازو

که او زین عمل بیش کشته است صد

خر بدگیاهی که نگواردش

همی با خری روز کمتر چرد

تو را آرزوها چنین چون همی

چو کوران به جر و به جوی افگند

بدین کوری اندر نترسی که جانت

به ناگاه ازین بند بیرون جهد؟

چو ماهی به شست اندرون جان تو

چنان می ز بهر رهایش تپد

از این بند و زندان به ناچار و چار

همان کش در آورد بیرون برد

به خوشه اندر از بهر بیرون شدن

چنان جمله شد ماش و ملک و نخود

تو را تنت خوشه است و پیری خزان

خزان تو بر خوشهٔ تنت زد

دگرگون شدی و دگرگون شود

چو بر خوشه باد خزان بر وزد

نگارنده آن نقش‌های بدیع

از این نقش نامه همی بسترد

گلی کان همی تازه شد روز روز

کنون هر زمانی فرو پژمرد

همان سرو کز بس گشی می‌نوید

کنون باز چون نی ز سستی نود

نوان از نود شد کزو بر گذشت

ز درد گذشته نود می‌نود

منو برگذشته نود بیش ازین

که اکنونت زیر قدم بسپرد

به فردا مکن طمع و، دی شدی، بگیر

مر امروز را کو همی بگذرد

پشیمانی از دی نداردت سود

چو حشمت مر امروز می بنگرد

درخت پشیمانی از دینه روز

در امروز باید که مان بردهد

گر امروز چون دی تغافل کنی

به فردات امروز تو دی شود

بر طاعت از شاخ عمرت بچن

که اکنونش گردون زبن بر کند

به بازی مده عمر باقی به باد

که مانده شود هر که خیره دود

نباید که چون لهو فردا ز تو

نشانی بماند چو از یار بد

چمیدن به نیکیت باید، که مرد

ز نیکی چرد چون به نیکی چمد

نصیحت ز حجت شنو کو همی

تو را زان چشاند که خود می‌چشد

ادامه مطلب
شنبه 26 تیر 1395  - 5:06 PM

در درج سخن بگشای بر پند

غزل را در به دست زهد در بند

به آب پند باید شست دل را

چو سالت بر گذشت از شست و ز اند

چو بردل مرد را از دیو گمره

همی بینی فگنده بند بر بند

بده پندش که بگشاید سرانجام

زبنده بند ملعون دیو را پند

حرارت‌های جهلی را حکیمان

زعلم و پند گفته‌ستند ریوند

چو صبرت تلخ باشد پند لیکن

به صبرت پند چون صبرت شود قند

نخستین پند خود گیر از تن خویش

و گرنه نیست پندت جز که ترفند

بر آن سقا که خود خشک است کامش

گهی بگری و گه بافسوس برخند

چه باید پند؟ چون گردون گردان

همه پند است، بل زند است و پازند

چه داری چشم ازو چون این و آن را

به پیش تو بدین خاک اندر افگند؟

بسنده است ار نباشد نیز پندی

پدر پند تو و تو پند فرزند

منه دل بر جهان کز بیخ برکند

جهان جم را که او افگند پیکند

نگر چه پراگنی زان خورد بایدت

که جو خورده‌است آنکو جو پراگند

ز بیدادی سمر گشته‌است ضحاک

که گویند اوست در بند دماوند

ستم مپسند از من وز تن خویش

ستم بر خویش و بر من نیز مپسند

دلت را زنگ بد کردن بخورده‌است

به رندهٔ تو به زنگ از دل فرورند

به قرط اندر تو را زین بدکنش تن

یکی دیو عظیم است ای خردمند

چو در قرطه تو را خود جای غزو است

نباید شد به ترسا و روبهند

کرا در آستین مردار باشد

کجا یابد رهایش مغزش از گند؟

ستم مپسند و نه جهل از تن خویش

که عقل از بهر این دادت خداوند

به دل بایدت کردن بد به نیکی

چو خر بر جو نباید بود خرسند

تو را جای قرار، ای خواجه، این نیست

دل از دنیا همی بر بایدت کند

نگه کن تا چه کرده‌ستی زنیکی

چه گوئی گر ز کردارت بپرسند؟

ز فعل خویش باید ساخت امروز

تو را از بهر فردا خویش و پیوند

بترس از خجلت روزی که آن روز

ستیهیدن ندارد سود و سوگند

نماند نور روز از خلق پنهان

اگر تو درکشی سر در قزاگند

بکن زاد سفر، زین یاوه گشتن

در این جای سپنجی تا کی و چند؟

کز این زندان همی بیرونت خواند

همان کس کاندر این زندانت افگند

ادامه مطلب
شنبه 26 تیر 1395  - 5:06 PM

جهانا چون دگر شد حال و سانت؟

دگر گشتی چو دیگر شد زمانت!

زمانت نیست چیزی جز که حالت

چرا حالت شده است از دشمنانت؟

چو رخسار شمن پرگرد و زردست

همان چون بت ستانی بوستانت

عروسی پرنگار و نقش بودی

رخ از گلنار و از لاله دهانت

پر از چین زلف و، رخ پر نور گفتی

نشینندی مشاطه چینیانت

به چشمت کرد بدچشمی، همانا

ز چشم بد دگر شد حال و سانت

نشاند از حله‌ها بی‌بهر مهرت

بشست از نقش‌ها باد خزانت

ز رومت کاروان آورد نوروز

ز فنصور آرد اکنون مهرگانت

ازین بر سودی و زان بر زیانی

برابر گشت سودت یا زیانت

ردای پرنیان گر می بدری

چرا منسوخ کردی پرنیانت؟

چو آتش خانه گر پرنور شد باز

کجا شد زندت و آن زند خوانت؟

هزیمت شد همانا خیل بلبل

ز بیم زنگیان بی زبانت

مرا از خواب نوشین دوش بجهاند

سحرگاهان یکی زین زنگیانت

اگر هیچم سوی تو حرمتی هست

یکی خاموش کن او را، به جانت

اگر مهمان توست این ناخوش آواز

مرا فریادرس زین میهمانت

چه گویمت، ای رسول هجر؟ گویم

«فغان ما را از این ناخوش فغانت

مرا از خان و مان بانگ تو افگند

که ویران باد یکسر خان و مانت

سیه کرد و گران روز غریبان

سیاهی‌ی روی و آواز گرانت

به رفتن همچو بندی لنگ ازانی

که بند ایزدی بسته است رانت

نشان مدبریت این بس که هرگز

چو عباسی نشوئی طیلسانت

نجوئی جز فساد و شر، ازیرا

همیشه گرگ باشد میزبانت

ز من بگسل به فضل این آشنائی

نه بر من پاسبان کرد آسمانت

به تو در خیر و شری نیست بسته

ولیکن فال دارند این و آنت»

به بانگ بی گنه زاغ، ای برادر،

مگردان رنجه این خیره روانت

که بر تو دم شمرده است و ببسته

خدای کردگار غیب دانت

چو دادی باز دمهای شمرده

ندارد سود ازان پس آب و نانت

همه وام جهان بوده است بر تو

تن و اسباب و عمر و سو زیانت

گر او را وامها می باز خواهند

چرا چون زعفران گشت ارغوانت؟

تو را اندر جهان رستنی خواند

از ارکان کردگار کامرانت

زمانی اندرو می خاک خوردی

نبود آگه کس از نام و نشانت

گهی بدرود خوشه‌ت ورزگاری

گهی بشکست شاخی باغبانت

وزانجا در جهان مردمت خواند

ز راه مام و باب مهربانت

به دل داد از شکوفه و برگ و میوه

عم و خال و تبار و دودمانت

درخت دینی و شاید که اکنون

گهر بارد زبان در فشانت

وزان پس که‌ت کدیور پاسبان بود

رسول مصطفی شد پاسبانت

اگر سوی تو بودی اختیارت

نگشتی هرگز این اندر گمانت

کنون سوی تو کردند اختیارت

از آن سو کش که می‌خواهی عنانت

یکی فرخنده گل گشتی که اکنون

همی فردوس شاید گلستانت

یکی میشی که اکنون می نشاید

مگر موسی پیغمبر شبانت

جهان رستنی گر نیک بودت

به آمد زان، جهان مردمانت

در این فانی اگر نیکی گزینی

از این فانی به آید جاودانت

اگر بر آسمان می‌رفت خواهی

از ایمان کن وز احسان نردبانت

ادامه مطلب
شنبه 26 تیر 1395  - 4:59 PM

در این مقام اگر می مقام باید کرد

بکار خویش نکوتر قیام باید کرد

به هرچه خوشترت آید زنامها، تن را

به فعل خویش بدان نام نام باید کرد

که نام نیکو مرغ است و فعل نیکش دام

زفعل خویش بر این مرغ دام باید کرد

زخوی نیک و خرد در ره مروت و فضل

مر اسپ تن را زین و لگام باید کرد

بدین لگام و بدین زینت نفس بدخو را

در این مقام همی نرم و رام باید کرد

اگر دلت بشکسته است سنگ معصیتش

دل شکسته به طاعت لجام باید کرد

اگر سلامت خواهی ز جهل بر در عقل

سلام باید کرد و مقام باید کرد

اگر خرد نبود، از دو بد نداند کس

به ذات خویش که او را کدام باید کرد

وگر کریم شود آرزوت نام و لقب

کریم‌وار فعال کرام باید کرد

جفا و جور و حسد را به طبع در دل خویش

نفور و زشت و بد و سرد و خام باید کرد

چو بر تو دهر به آفات خود زحام کند

تو را ز صبر به دل بر زحام باید کرد

وگر به غدر جهان بر تو قصد چاشت کند

تو را به صبر برو قصد شام باید کرد

به فعل نیک و به گفتار خوب پشت عدو

چو عاقلان جهان زیر بام باید کرد

سفیه را به سفاهت جواب باز مده

ز بی‌وفا به وفا انتقام باید کرد

و گر زمانه به گرگی دهد عنانش را

برو ز بهر سلامت سلام باید کرد

و گر چه خاص بوی، خویشتن ز بهر صلاح

میان عام چو ایشانت عام باید کرد

به قصد و عمد چو چیزی حلال دارد دهر

به سوی خویش مر آن را حرام باید کرد

جهان به مردم دانا تمام خواهد شد

پس این مرا و تو را می تمام باید کرد

به باغ دین حق اندر ز بهر بار خرد

زبانت را به بیان چون غمام باید کرد

رخ از نبید مسائل به زیر گلبن علم

به قال و قیل تو را لعل فام باید کرد

به حرب اهل ضلالت ز بهر کشتن جهل

سخنت را چو برنده حسام باید کرد

کمانت خاطر و حجت سپرت باید ساخت

ز نکته‌های نوادر سهام باید کرد

چو ناصبی معربد دلام خواهد ساخت

تو را جزای دلامش دلام باید کرد

مسافرند همه خلق و نیستند آگاه

که می نوای شراب و طعام باید کرد

ز بهر کردن بیدار جمع مستان را

یکی منادی برطرف بام باید کرد

که «چند خسپید ای بیهشان چو وقت آمد

که تیغ جهل همی در نیام باید کرد»

بکام و ناکام از بهر زاد راه دراز

زمین به زیر کیت زیر گام باید کرد

به زیر آتش اندیشه زاد باید پخت

زعلم حق زبان را زمام باید کرد

چو بی‌نظامی دین را نظام خواهی داد

نظام دینی دون بی‌نظام باید کرد

زبانت اسپ کنی چونت راه باید رفت

بگاه تشنه کف دست جام باید کرد

چرا چو سوی تو نامه پیام بفرستد

تو را به هر کس نامه پیام باید کرد؟

اگر کسی را اسپ است یا غلام تو را

روانت بندهٔ اسپ و غلام باید کرد؟

گر آب روی همی بایدت، قناعت را

چو من به نیک و بد اندر امام باید کرد

وگرنه همچو فلان و فلان به بی‌شرمی

به پیش خلق رخان چون رخام باید کرد

محال باشد اگر مر کریم را به طمع

ثنای بی‌خردان و لام باید کرد

جهان پر از خس و پرخار و پر ورام شده‌است

تو را کلام همی بی‌ورام باید کرد

وگر نصیحت را روی نیست، خاموشی

ز نیک و بدت به برهان لثام باید کرد

به زاد این سفرت سخت کوش باید بود

که این همی سوی دارالسلام باید کرد

بجوی امام همامی از اهل‌بیت رسول

که خویشتنت چنو می همام باید کرد

تو را اگر نبود ناصحی امام امروز

بسی که فردا «ای وای مام» باید کرد

ادامه مطلب
شنبه 26 تیر 1395  - 4:58 PM

چونکه نکو ننگری جهان چون شد؟

خیر و صلاح از جهان جهان چون شد؟

هیچ دگرگون نشد جهان جهان

سیرت خلق جهان دگرگون شد

جسم تو فرزند طبع و گردون است

حالش گردان به زیر گردون شد

تو که لطیفی به جسم دون چه شوی

همت گردون دون اگر دون شد؟

چون الفی بود مردمی به مثل

چونک الف مردمی کنون نون شد؟

چاکر نان پاره گشت فضل و ادب

علم به مکر و به زرق معجون شد

زهد و عدالت سفال گشت و حجر

جهل و سفه زر و در مکنون شد

ای فلک زود گرد، وای بران

کو به تو، ای فتنه‌جوی مفتون شد

هر که به شمع خرد ندید رهت

پیش تو مدهوش گشت و شمعون شد

از چه درآئی همی درون که چنین

مردمی از خلق جمله بیرون شد؟

فعل همه جور گشت و مکر و جفا

قول همه زرق و غدر و افسون شد

ملک جهان گر به دست دیوان بد

باز کنون حالها همیدن شد

باز همایون چو جغد گشت خری

جغدک شوم خری همایون شد

سر به فلک برکشید بیخردی

مردمی و سروری در آهون شد

باد فرومایگی وزید، وزو

صورت نیکی نژند و محزون شد

خاک خراسان چو بود جای ادب

معدن دیوان ناکس اکنون شد

حکمت را خانه بود بلخ و، کنون

خانه‌ش ویران و بخت وارون شد

ملک سلیمان اگر خراسان بود

چونکه کنون ملک دیو ملعون شد؟

خاک خراسان بخورد مر دین را

دین به خراسان قرین قارون شد

خانهٔ قارون نحس را به جهان

خاک خراسان مثال و قانون شد

بندهٔ ایشان بدند ترکان، پس

حال گه ایدون و گاه ایدون شد

بندهٔ ترکان شدند باز، مگر

نجم خراسان نحس و مخبون شد

چاکر قفچاق شد شریف ز دل

حرهٔ او پیشکار خاتون شد

لاجرم ار ناقصان امیر شدند

فضل به نقصان و، نقص افزون شد

دل به گروگان این جهان ندهم

گرچه دل تو به دهر مرهون شد

سوی خردمند گرگ نیست امین

گر سوی تو گرگ نحس مامون شد

آدم جهل و جفا و شومی را

جان تو بدبخت خاک مسنون شد

سوی تو ضحاک بد هنر ز طمع

بهتر و عادل تر از فریدون شد

تات بدیدم چنین اسیر هوا

بر تو دلم دردمند و پرخون شد

دل به هوا چون دهی که چون تو بدو

بیشتر از صدهزار مرهون شد؟

از ره دانش بکوش و اهرون شو

زیراک اهرون به دانش اهرون شد

جامه به صابون شده‌است پاک و، خرد

جامهٔ جان را بزرگ صابون شد

رسته شد از نار جهل هر که خرد

جان و دلش را ستون و پرهون شد

پند پدر بشنو ای پسر که چنین

روز من از راه پند میمون شد

جان لطیفم به علم بر فلک است

گرچه تنم زیر خاک مسجون شد

ادامه مطلب
شنبه 26 تیر 1395  - 4:58 PM

گزینم قران است و دین محمد

همین بود ازیرا گزین محمد

یقینم که من هردوان را بورزم

یقینم شود چون یقین محمد

کلید بهشت و دلیل نعیمم

حصار حصین چیست؟ دین محمد

محمد رسول خدای است زی ما

همین بود نقش نگین محمد

مکین است دین و قران در دل من

همین بود در دل مکین محمد

به فضل خدای است امیدم که باشم

یکی امت کمترین محمد

به دریای دین اندرون ای برادر

قران است در ثمین محمد

دفینی و گنجی بود هر شهی را

قران است گنج و دفین محمد

بر این گنج و گوهر یکی نیک بنگر

کرا بینی امروز امین محمد؟

چو گنج و دفینت به فرزند ماندی

به فرزند ماند آن و این محمد

نبینی که امت همی گوهر دین

نیابد مگر کز بنین محمد؟

محمد بدان داد گنج و دفینش

که او بود در خور قرین محمد

قرین محمد که بود؟ آنکه جفتش

نبودی مگر حور عین محمد

ازاین حور عین و قرین گشت پیدا

حسین و حسن سین و شین محمد

حسین و حسن را شناسم حقیقت

بدو جهان گل و یاسمن محمد

چنین یاسمین و گل اندر دو عالم

کجا رست جز در زمین محمد؟

نیارم گزیدن همی مر کسی را

بر این هر دوان نازنین محمد

قران بود و شمشیر پاکیزه حیدر

دو بنیاد دین متین محمد

که استاد با ذوالفقار مجرد

به هر حربگه بر یمین محمد؟

چو تیغ علی داد یاری قران را

علی بود بی‌شک معین محمد

چو هرون ز موسی علی بود در دین

هم انباز و هم هم نشین محمد

به محشر ببوسند هارون و موسی

ردای علی و آستین محمد

عرین بود دین محمد ولیکن

علی بود شیر عرین محمد

بفرمود جستن به چین علم دین را

محمد، شدم من به چین محمد

شنودم ز میراث‌دار محمد

سخن‌های چون انگبین محمد

دلم دید سری که بنمود از اول

به حیدر دل پیش بین محمد

زفرزند زهرا و حیدر گرفتم

من این سیرت راستین محمد

از آن شهره فرزند کو را رسیده‌است

به قدر بلند برین محمد

نبودی ازین بیش بهرهٔ من ازوی

اگر بودمی من به حین محمد

جهان آفرین آفرین کرد بر من

به حب علی و آفرین محمد

کنون بافرین جهان آفرینم

من اندر حصار حصین محمد

تو ای ناصبی جز که نامی نداری

از این شهره دین وزین محمد

به دشنام مر پاک فرزند او را

بدری همی پوستین محمد

مرا نیز کز شیعت آل اویم

همی کشت خواهی به کین محمد

به دین محمد تو را کشتن من

کجا شد حلال؟ ای لعین محمد

به غوغا چه نازی؟ فراز آی با من

به حکم کتاب مبین محمد

اگر من به حب محمد رهینم

تو چونی عدوی رهین محمد؟

به عیسی نرست از تو ترسا، نخواهد

همی رستن این بو معین محمد

منم مستعین محمد به مشرق

چه خواهی از این مستعین محمد؟

چه داری جواب محمد به محشر

چو پیش آیدت هان و هین محمد؟

ادامه مطلب
شنبه 26 تیر 1395  - 4:58 PM

آن کن ای جویای حکمت کاهل حکمت آن کنند

تا بدان دشوارها بر خویشتن آسان کنند

جز که در خورد خرد صحبت ندارند از بنه

بر همین قانون که در عالم همی ارکان کنند

طاعت ارکان ببین مر چرخ و انجم را به طبع

تا به طاعت چرخ وانجم‌شان همی حیوان کنند

چرخ را انجم به سان دست‌های چابک‌اند

کز لطافت خاک بی‌جان را همی با جان کنند

دست‌های آسمان‌اند این که با این بندگان

آن خداوندان همی احسان‌ها الوان کنند

چشمهای عالمند اینها که چون در خاک خشک

بنگرند او را همی پر در و پر مرجان کنند

این شگفتی بین که در نیسان ز بس نقش و نگار

خاک بستان را همی پر زینت نیسان کنند

این نشانی‌هاست مردم را که ایشان می‌دهند

سوی گوهرها که می در خاک و که پنهان کنند

گر ندیدی عرش را و حاملان عرش را

تا به گردش بر چه‌سان همواره می‌جولان کنند

عرش توست این خاک و، افلاک و کواکب گرد او

روز و شب جولان همی همواره هم زین‌سان کنند

پادشاهی یافته‌ستی بر نبات و بر ستور

هر چه گوئی «آن کنید» آن از بن دندان کنند

بنگر آن را در رکوع و بنگر این را در سجود

پس همین کن تو ز طاعت‌ها که می ایشان کنند

این اشارت‌های خلقی را تامل کن به حق

این اشارت‌ها همی زی طاعت یزدان کنند

پیشه کن امروز احسان با فرودستان خویش

تا زبر دستانت فردا با تو نیز احسان کنند

بندهٔ بد را خداوندان به تشنه گرسنه

بر عذاب آتش معده همی بریان کنند

پس تو بد بنده چرا ایمن نشسته‌ستی؟ ازانک

همچنین فردا بر آتش مر تو را قربان کنند

از نبید جهل چون مستان بیهوشند خلق

تو که هشیاری مکن کاری که آن مستان کنند

گوشت ارگنده شود او را نمک درمان بود

چون نمک گنده شود او را به چه درمان کنند؟

با سبکساران از آل مصطفی چیزی مگوی

زانکه این جهال خود بی‌ابر می باران کنند

در مدینهٔ علم ایزد جغد کان را جای نیست

جغد کان از شارسان‌ها قصد زی ویران کنند

بر سر منبر سخن گویند، مر اوباش را

از بهشت و خوردنی حیران همی زین‌سان کنند

شو سخن گستر زحیدر گر نیندیشی ازان

همچو بر من کوه یمگان بر تو بر زندان کنند

بانگ بردارند و بخروشند بر امید خورد

چون حدیث جو کنی بی‌شک خران افغان کنند

ور نگوئی جای خورد و کردنی باشد بهشت

بر تو از خشم و سفاهت چشم چون پیکان کنند

مر تو را در حصن آل مصطفی باید شدن

تا ز علم جد خود بر سرت در افشان کنند

حجتان دست رحمان آن امام روزگار

دست اگر خواهند در تاویل بر کیوان کنند

دینت را با علم جسمانی به‌میزان برکشند

بی تمیزان کار دین بی کیل و بی‌میزان کنند

دین حق را مردمی دان جانش علم و تن عمل

عاقلان مر بام حکمت را همین بنیان کنند

تا ندانی، کار کردن باطل است از بهر آنک

کار بر نادان و عاجز بخردان تاوان کنند

جمله حیرانند امت بر ره ایشان مرو

ورنه همچون خویشتن در دین تو را حیران کنند

مست بسیارند، خامش باش، هل تا می‌روند

مر یکی هشیار را صد مست کی فرمان کنند؟

ادامه مطلب
شنبه 26 تیر 1395  - 4:58 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 588

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4388921
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث