به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

مردم نبود صورت مردم حکما اند

دیگر خس و خارند و قماشات و دغااند

اینها که نیند از تو سزای که و کهدان

مرحور وجنان راتو چه گوئی که سزااند؟

باندوه چرایند شب و روز بمانده

از چون و چرا زانکه ستوران چرااند

این خیل چرا چویند و زخیل چراجوی

این خلق بداندیش کزین گونه جرااند

در عالم انسانی مردم چو نبات است

اینها چون ریاحین‌اند آنها چو گیااند

در دست شه اینها سپرغمند کماهی

در پیش خر آنها چو گیاهند و غذااند

گر تو سپر غمی شوی، این پور، به طاعت

آنهات گزینند که بر ما امرااند

دانا بر من کیست جز آنها که در امت

خیرالبشراند و خلف اهل عبااند؟

ایشان که به فرمان خدا از پدر و جد

میمون خلفااند و بر امت خلفااند

آنها که به تایید الهی به ره دین

اندر شب گم راهی اجرام سمااند

آنها که مرایشان را اندر شرف و فضل

مردان و زنان جمله عبیداند و امااند

آنها که به تقدیر جهان داور ما را

از درد جهالت به نکو پند شفااند

آنها که جهان را به چراغی که خداوند

بفروختش اندر شب دین روی ضیااند

آنها که گوااند بر این خلق و برایشان

زایزد پدر و جد بحق عدل گوااند

آنها که زپاکیزه نسب شیعت خود را

از حوض جد خویش و نیا آب سقااند

آنها که گه حمله به تایید الهی

چون ما ز ستوران چراینده جدااند

آنها که بریشان ما را همه هموار

میراث نیائیم که میراث نیااند

آنها که چو محراب شریفند و مقدم

دیگر به صفا جمله وضیعند و ورااند

حجاج و کریمان و حکیمان جهانند

ویشان به ره حکمت قبلهٔ حکمااند

کعبهٔ شرف و علم خفیات کتاب است

ویشان به مثل کعبهٔ رکن‌اند و صفااند

زیشان به هر اقلیم یکی تند زبانی است

گویا به صلاح گرهی کز صلحااند

بر اهل ولا ابر صلاحند و بر آنهاک

نه اهل ولااند مثل باد بلااند

کوهی است به هر کشور از ایشان که از این خلق

آنها که نبینند نه از اهل ولااند

کوهی که برو چشمهٔ پاک آب حیات است

نخچیر درو مؤمن و کبگان علمااند

کوهی است به یمگان که بینند گروهیش

کز چشم حقیقت سپر سر صفااند

کوهی که درو نور الهی است جواهر

آنها که همی جویند جوهر به کجااند؟

زین گوهر باقی نکند هیچ کسی قصد

کز کوردلی شیفته برادر فنااند

آن است مرا کز دل با من به مرا نیست

آنها نه مرااند که با من به مرااند

در گرد دل من به مرا هرگز ره نیست

پاکیزه که بی‌هیچ مرااند مرااند

مر گوهر با قیمت و با فضل و بها را

اینها نه سزااند که بی‌قدر و بهااند

از عدل و صواب است بقا زاده و اینها

نه اهل بقااند که بر جور و خطااند

پشه ز چه یک روز زید، پیل دوصد سال؟

زیرا ز پشه پیلان در رنج و عنااند

عدلی است عطا ز ایزد ما را و ز دوزخ

آنند رها کز در این شهره عطااند

گر عادلی از طاعت بگزار حق وقت

بنگر به بصیرت که در این‌جا بصرااند

وانها که ندانند به طاعت حق روزی

بر جور و جفااند نه بر عدل و وفااند

یارب، چه شد آن خلق که بر آل پیمبر

چون کژدم و مارند و چو گرگان و قلااند؟

اینها که همی دشمن اولاد رسولند

از مادر اگر هرگز نایند روااند

دانم که رها یابد از دوزخ ابلیس

گر ز آتش این قوم بدین فعل رهااند

دانم که بدین فعل که می‌بینم هر چند

گویند تو راایم حقیقت نه تورااند

آنها که تورااند ز فعل بد اینها

درمانده و دل خسته و با درد و بکااند

دانند که در عالم دین شهره لوائی است

پنهان شده در سایهٔ این شهره لوااند

آن شمس که روزیش برآری تو زمغرب

از فضل تو خواهنده مرو را به دعااند

تا جای پدر باز ستانند ز دیوان

اینها که سزای صلوات‌اند و ثنااند

ای امت برگشته ز اولاد پیمبر

اولاد پیمبر حکم روز قضااند

این قوم که این راه نمودند شما را

زی آتش جاوید دلیلان شمااند

این رشوت خواران فقهااند شما را

ابلیس فقیه است گر اینها فقهااند

از بهر قضا خواشتن و خوردن رشوت

فتنه همگان بر کتب بیع و شرااند

رشوت بخورند آنگه رخصت بدهندت

نه اهل قضااند بل از اهل قفااند

بر من ز شما نیست سفاهت عجب ایرا

آنند که در دین فقهااند سفهااند

گر احمد مرسل پدر امت خویش است

جز شیعت و فرزند وی اولاد زنااند

ما بر اثر عترت پیغمبر خویشیم

و اولاد زنا بر اثر رای و هوااند

اسلام ردائی ز رسول است و، امامان

از عترت او، حافظ این شهره ردااند

آنان که فلان است و فلان زمرهٔ ایشان

نزدیک حکیمان زدر عیب و هجااند

ما را چو کند پیر چه گوئیم که رهبر

در دین حق از عترت پیغمبر مااند؟

ای حجت، می‌گوی سخنهای به حجت

زیرا که صبائی تو و خصمانت هبااند

موسی زمان را تو یکی شهره عصائی

وانکه نشناسند که خصمان عقلااند

ادامه مطلب
شنبه 26 تیر 1395  - 4:58 PM

ز جور لشکر خرداد و مرداد

تواند داد ما را هیچ‌کس داد؟

محال است این طمع هیهات هیهات

کس دیدی که دادش داد خرداد

ز بهر آنکه تا در دامت آرد

چو مرغان مر تو را خرداد خور داد

کرا خورداد گیتی مرد بایدش

ازان آید پس خرداد مرداد

همی خواهی که جاویدان بمانی

در این پرباد خانهٔ سست بنیاد

تو تا این بادپیمائی شب و روز

در این خانه برآمد سال هفتاد

از این پر باد خانه هم به آخر

برون باید شدن ناچار با باد

چه گوئی کین علوی گوهر پاک

بدین زندان و این بند از چه افتاد؟

خداوند ار نیامد زو گناهی

در این زندان و بندش از چه بنهاد؟

وگر بستش به جرمی، پس پیمبر

در این زندان سوی او چون فرستاد؟

وگر در بند مال و ملک دادش

چه خواهد دادنش چون کردش آزاد؟

تو را زندان جهان است و تنت بند

بر این زندان و این بند آفرین باد

به چشم سر یکی بنگر سحرگاه

بر این دولاب بی‌دیوار و بنیاد

تو پنداری که نسرین و گل زرد

بباریده‌است بر پیروزگون لاد

چرا گردد به گرد خاک ویران

همی چندین هزار این چرخ آباد

مراد کردگار ما ازین چیست؟

در این معنی چه داری یاد از استاد؟

گر البته نگشتی گرد این در

ز تو برجان تو جور است و بیداد

وگر بارت ندادند اندر این در

برایشان ابر رحمت خود مباراد

وگر گفتند «هرگز کس بر این در

نجست از بندیان کس جز تو فریاد»

تو بیچاره غلط کردی ره در

نه شاگردی نه استادی نه استاد

طمع چون کردی از گمره دلیلی؟

نروید هرگز از پولاد شمشاد

درین کردند از امت نیز دعوی

تنی هفتاد تا نزدیک هشتاد

هم آن این را هم این آن را شب و روز

به گمراهی و بی‌دینی کند یاد

چو خر بی‌علم شادانند هریک

ستور است آنکه نادان باشد و شاد

نژاد دیو ملعونند یکسر

مزایاد آنکه این گوباره را زاد

خدا از شر و رنج راه‌داران

گروه خویش را ایمن بداراد

تو را گر قصد بغداد است آنک

نبسته‌ستند بر تو راه بغداد

ولیکن جز امین سر یزدان

کسی این راز را بر خلق نگشاد

به‌تنزیل ازخسر ره‌جوی و، تاویل

ز فرزندان او یابی و داماد

از آن داماد کایزد هدیه دادش

دل دانا و صمصام و کف راد

دل سندان ازو گر بدسگالد

فرو ریزد دل سندان و پولاد

ادامه مطلب
شنبه 26 تیر 1395  - 4:58 PM

این رقیبان که بر این گنبد پیروزه درند

گرچه زیرند گهی جمله، همیشه زبرند

گر رقیبان به بصر تیز بوند از بر ما

این رقیبان سماوی همه یکسر بصرند

نامشان زی تو ستاره است ولیکن سوی من

پیشکاران و رقیبان قضا و قدرند

چون گریزم ز قضا، یا ز قدر، من چو همی

به هزاران بصر ایشان به سوی من نگرند؟

سوی ما زان نگرند ایشان کز جوهرشان

خرد و جان سخن گوی به ما در اثرند

خرد و جان سخن گوی که از طاعت و علم

پریانند بر این گنبد پیروزه پرند

این چراگاه دل و جان سخن گوی تو است

جهد کن تا به جز از طاعت و دانش نچرند

اندر این جای گیاهان زیان کار بسی است

زین چراگاه ازیرا حکما بر حذرند

جسد مردمی، ای خواجه، درختی عجب است

که برو فکرت و تمیز تو را برگ و برند

از درخت جسدت برگ و بر خویش بچن

پیشتر زانکه از این بستان بیرونت برند

زاد بر گیر و سبک باش و مکن جای قرار

خانه‌ای را که مقیمانش همه برسفرند

همگان بر خطرند آنکه مقیم‌اند و گر

ره نیابند سوی با خطران بی‌خطرند

چون مقیمان همه مشغول مقامند ولیک

یک یک از ساختهٔ خویش همی برگذرند

راهشان یوز گرفته‌است و ندارند خبر

زان چو آهو همه در پوی و تگ و با بطرند

بر خریدار فسون سخره و افسوس کنند

وانگهی جز که همه تنبل و افسون نخرند

گرچه‌شان کار همه ساخته‌از یکدگر است

همگان کینه‌ور و خاسته بر یکدگرند

دردمندند به جان جمله نبینی که همی

جز همه آنکه زیان کار بودشان نخورند؟

سخن بیهده و کار خطا زایشان زاد

سخن بیهده و کار خطا را پدرند

با هزاران بدی و عیب یکیشان هنراست

گر چه ایشان چو خر از عیب و هنر بیخبرند

هنر آن است که پیغمبر خیرالبشر است

وین ستوران جفا پیشه به صورت بشرند

گر شریعت همه را بار گران است رواست

بار اگر خر کشد این عامه همه پاک خرند

بار باخر بنهند از خر و زینها ننهند

زانکه اینها سوی ایزد بسی از خر بترند

وعده‌شان روز قضا خواب و خور و سیم و زر است

زانکه فتنه همه بر خواب و خور و سیم و زرند

حکمت آبی است کجا مرده بدو زنده شود

حکما بر لب این آب مبارک شجرند

شجر حکمت، پیغمبر ما بود و برو

هر یک از عترت او نیز درختی ببرند

پسران علی امروز مرو را بسزا

پسرانند چو مر دختر او را پسرند

پسران علی آنها که امامان حقند

به جلالت به جهان در چو پدر مشتهرند

سپس آن پسران رو، پسرا، زانکه تو را

پسران علی و فاطمه زاتش سپرند

سپری کرد توانند تو را زاتش تیز

چون همی زیر قدم گردن کیوان سپرند

ای پسر دین محمد به مثل چون جسدی است

که بر آن شهره جسد فاطمیان همچو سرند

چون شب دین سیه و تیره شود، فاطمیان

صبح صادق، مه و پروین و ستارهٔ سحرند

داد در خلق جهان جمله پدرشان گسترد

چه عجب گر پسران همچو پدر دادگرند

شیر دادار جهان بود پدرشان، نشگفت

گرازیشان برمند این که یکایک حمرند

من بدیشان شکرم جاهل بی حرمت را

که خران را حکما نیز به شیران شکرند

سودمندند همه خلق جهان را چو شکر

جان من باد فداشان که به طبع شکرند

از شکر نفع همی گیرد بیمار و درست

دشمن و دوست ازیشان همه می نفع گرند

منگر سوی گروهی که چون مستان از خلق

پرده بر خویشتن از بی‌خردی می‌بدرند

چه دهی پند و چه گوئی سخن حکمت و علم

این خران را که چو خر یکسره از پند کرند؟

سخن خوب خردمند پذیرد نه حجر

سفها جمله ز مردم به قیاس حجرند

سمرم من شده و افتاده‌ام از خانهٔ خویش

زین ستوران که به جهل و به سفاهت سمرند

اگر این کوردلان را تو به مردم شمری

من نخواهم که مرا خلق ز مردم شمرند

چون پری جمله بپرند گه صلح ولیک

به گه شر مر ابلیس لعین را حشرند

سپس باقر و سجاد روم در ره دین

تو بقر رو سپس عامه که ایشان بقرند

به جر دیو روی کز پی ایشان بروی

زانکه ایشان همه دیو جسدی را بجرند

سپس فاطمیان رو که به فرمان خدای

امتان را سپس جد و پدر راه برند

جدشان رهبر دیو و پری و مردم بود

سوی رضوان خدای و، پسران زان گهرند

پسرت گر جگر است از تن تو، فاطمیان

مر نبی را و علی را به حقیقت جگرند

شیعت فاطمیان یافته‌اند آب حیات

خضر دور شده ستند که هرگز نمرند

شکرند از سخن خوب سبک شیعت را

به سخن‌های گران ناصبیان را تبرند

سخن خوب بیاموز که هرک از همه خلق

سخن خوب ندارند همه بی‌هنرند

ادامه مطلب
شنبه 26 تیر 1395  - 4:58 PM

یکی بی‌جان و بی‌تن ابلق اسپی کو نفرساید

به کوه و دشت و دریا بر همی تازد که ناساید

سواران گر بفرسایند اسپان را به رنج اندر

یکی اسپی است این کو مر سواران را بفرساید

سواران خفته‌اند وین اسپ بر سرشان همی تازد

که نه کس را بکوبد سر نه کس را روی بشخاید

تو و فرزند تو هر دو بر این اسپید لیکن تو

همی کاهی برین هموار و فرزندت می‌افزاید

نه زاد از هیچ مادر، نه بپروردش کسی هرگز

ولیکن هر که زاد او یا بزاید زیر او زاید

زمانهٔ نامساعد را از این گونه به جز حجت

به زر و گوهر الفاظ و معنی کس نیاراید

سخن چون زر پخته بی‌خیانت گردد و صافی

چو او را خاطر دانا به اندیشه فروساید

سخن چون زنگ روشن باید از هر عیب و آلایش

که تا ناید سخن چون زنگ زنگ از جانت نزداید

به آب علم باید شست گرد عیب و غش از دل

که چون شد عیب و غش از دل سخن بی‌غش و عیب آید

طعام جان سخن باشد سخن جز پاک و خوش مشنو

ازیرا چون نباشد خوش طعام و پاک، بگزاید

زدانا ای پسر نیکو سخن را گر بیاموزی

به دو عالم تو را هم خالق و هم خلق بستاید

وگر مر خویشتن را از سخن بی‌بهره بپسندی

مرا گر چون تو فرزندی نباشد بر زمین شاید

به بانگ خوش گرامی شد سوی مردم هزار آوا

وزان خوار است زاغ ایدون که خوش و خوب نسراید

هزار آواز چون دانا همه نیکو و خوش گوید

ولیکن زاغ همچون مرد جاهل ژاژ می‌خاید

ببخشائی تو طوطی را ازان کو می سخن گوید

تو گر نیکو سخن گوئی تو را ایزد ببخشاید

کلید است ای پسر نیکو سخن مر گنج حکمت را

در این گنج بر تو بی کلید گنج نگشاید

من اندر جستن نیکو سخن تن را بفرسودم

سرم زین فخر در حکمت همی بر چرخ ازین ساید

اگر تو سوی حکمت چونت فرمودند بگرائی

جهان زان پس به چشم تو به پر پشه نگراید

نبینی کز خراسان من نشسته پست در یمگان

همی آید سوی من یک به یک هر چه‌م همی باید؟

حکیم آن است کو از شاه نندیشد، نه آن نادان

که شه را شعر گوید تا مگر چیزیش فرماید

کسی کو با من اندر علم و حکمت همبری جوید

همی خواهد که گل بر آفتاب روشن انداید

چرا گرچون من است او همچو من بر صدر ننشیند

و گر نی چون بجوید نان و خیره ژاژ بدراید؟

کتاب ایزد است ای مرد دانا معدن حکمت

که تا عالم به پای است اندر این معدن همی پاید

چو سوی حکمت دینی بیابی ره، شوی آگه

که افلاطون همی بر خلق عالم باد پیماید

نباشد خوب اگر زان پس که شستم دل به آب حق

که جان روشنم هرگز به ناحقی بیالاید

مرا با جان روشن در دل صافی یکی شد دین

چو جان با دین یکی شد کس مر او را نیز نرباید

بباید شست جانت را به علم دین که علم دین،

چنان کاب از نمد، جان را ز شبهت‌ها بپالاید

تو را راهی نمایم من سوی خیرات دو جهانی

که کس را هیچ هشیاری ازین به راه ننماید

بپیرای از طمع ناخن به خرسندی که از دستت

چو این ناخن بپیرائی همه کارت بپیراید

ادامه مطلب
شنبه 26 تیر 1395  - 4:58 PM

این جهان بی‌وفا را بر گزیدو بد گزید

لاجرم بر دست خویش ار بد گزید او خود گزید

هر که دنیا را به نادانی به برنائی بخورد

خورد حسرت چون به رویش باد پیری بروزید

گشت بدبخت جهان و شد به نفرین و خزی

هر که او را دیو دنیا جوی در پهلو خزید

دیو پیش توست پیدا، زو حذر بایدت کرد

چند نالی تو چو دیوانه ز دیو ناپدید

گر مکافات بدی اندر طبیعت واجب است

چون تو از دنیا چریدی او تو را خواهد چرید

بس بی‌آراما که بستد زو بی‌آرامی جهان

تا بیارامید و خود هرگز زمانی نارمید

گر همیت امروز بر گردون کشد غره مشو

زانکه فردا هم به آخرت او کشد که‌ت بر کشید

آن ده و آن گوی ما را که‌ت پسند آید به دل

گر بباید زانت خورد و گر ببایدت آن شنید

چون نخواهی که‌ت ز دیگر کس جگر خسته شود

دیگران را خیره خیره دل چرا باید خلید

ور بترسی زانکه دیگر کس بجوید عیب تو

چشمت از عیب کسان لختی بیاید خوابنید

مر مرا چون گوئی آنچه‌ت خوش نیاید همچنان؟

ور بگوئی از جواب من چرا باید طپید؟

خار مدرو تا نگردد دست و انگشتت فگار

از نهال و تخم تتری نی شکر خواهی چشید؟

برگزین از کارها پاکیزگی و خوی نیک

کز همه دنیا گزین خلق دنیا این گزید

نیکخو گفته‌است یزدان مر رسول خویش را

خوی نیک است ای برادر گنج نیکی را کلید

گر به خوی مصطفی پیوست خواهی جانت را

پس بباید دل ز ناپاکان و بی‌باکان برید

چون همیشه چون زنان در زینت دنیا چخی

گرت چون مردان همی در کار دین باید چخید؟

پرت از پرهیز و طاعت کرد باید، کز حجاز

جعفر طیار بر علیا بدین طاعت پرید

بررس از سر قران و ، علم تاویلش بدان

گر همی زین چه به سوی عرش بر خواهی رسید

تا نبینی رنج و، ناموزی زدانا علم حق

کی توانی دید بی‌رنج آنچه نادان آن ندید

صورت علمی تو را خود باید الفغدن به جهد

در تو ایزد نافریند آنچه در کس نافرید

در جهان دین بر اسپ دل سفر بایدت کرد

گر همی خواهی چریدن، مر تو را باید چمید

گر چه یزدان آفریند مادر و پستان و شیر

کودکان را شیر مادر خود همی باید مکید

گر طعام جسم نادان را همی خری به زر

مر طعام جان دانا را به جان باید خرید

لذت علمی چو از دانا به جان تو رسید

زان سپس ناید به چشمت لذت جسمی لذیذ

جان تو هرگز نیابد لذت از دین نبی

تا دلت پر لهو و مغزت پر خمار است از نبید

راحت روح از عذاب جهل در علم است ازانک

جز به علم از جان کس ریحان راحت نشکفید

از نبید آمد پلیدی‌ی جهل پیدا بر خرد

چون بود مادر پلید، ناید پسر زو جز پلید

از ره چشم ستوری منگر اندر بوستان

ای برادر تا بدانی زرد خار از شنبلید

کام را از گرد بی‌باکی به آب دین بشوی

تا بدو بتوانی از میوه و شراب دین مزید

چون نیندیشی که حاجات روان پاک را

ایزد دانا در این صندوق خاکی چون دمید؟

وین بلند و بی‌قرار و صعب دولاب کبود

گرد این گوی سیه تا کی همی خواهد دوید؟

راز ایزد این پردهٔ کبود است، ای پسر،

کس تواند پردهٔ راز خدائی را درید؟

گر تو گوئی «چون نهان کرد ایزد از ما راز خویش؟»

من چه گویم؟ گویم «از حکم خدای ایدون سزید»

راز یزدان را یکی والا و دانا خازن است

راز یزدان را گزافه من توانم گسترید؟

ابر آب زندگانی اوست، من زنده شدم

چون یکی قطره زابرش در دهان من چکید

خازن علم قران فرزند شیر ایزد است

ناصبی گر خر نباشد زوش چون باید رمید؟

ادامه مطلب
شنبه 26 تیر 1395  - 4:58 PM

ای خوانده کتاب زند و پازند

زین خواندن زند تا کی و چند؟

دل پر ز فضول و زند برلب

زردشت چنین نبشت در زند؟

از فعل منافقی و بی‌باک

وز قول حکیمی و خردمند

از فعل به فضل شو بیفزای

وز قول رو اندکی فرو رند

پندم چه دهی؟نخست خود را

محکم کمری ز پند بربند

چون خود نکنی چنانکه گوئی

پند تو بود دروغ و ترفند

پند از حکما پذیر، ازیراک

حکمت پدر است و پند فرزند

زی مرد حکیم در جهان نیست

خوشتر به مزه ز قند جز پند

پندی به مزه چو قند بشنو

بی عیب چو پارهٔ سمرقند

کاری که ز من پسند نایدت

با من مکن آنچنان و مپسند

جز راست مگوی گاه و بیگاه

تا حاجت نایدت به سوگند

گنده است دروغ ازو حذر کن

تا پاک شود دهانت از گند

از نام بد ار همی بترسی

با یار بد از بنه مپیوند

آن گوی مرا که دوست داری

گر خلق تو را همان بگویند

زیرا که به تیر ماه جو خورد

هر کو به بهار جو پراگند

از خندهٔ یار خویش بندیش

آنگاه به یار خویش برخند

بر گردن یار خود منه طوق

گر یار تو خواندت خداوند

بزدای به عذر زنگ کینه

جز عذر درخت کین که بر کند؟

بر فعل چو زهر، نیست پازهر

جز قول چو نوش پخته با قند

در کار چو گشت بر تو مشکل

عاجز مشو و مباش خرسند

از مرد خرد بپرس، ازیرا

جز تو به جهان خردوران هند

تدبیر بکن، مباش عاجز

سر خیره مپیچ در قزاگند

بنگر که خدای چون به تدبیر

بی آلت چرخ را پی افگند

با پند چو در و شعر حجت

منگر به کتاب زند و پا زند

بندیش که بر چه‌سان به حکمت

این خوب قصیده را بیاگند

ادامه مطلب
شنبه 26 تیر 1395  - 4:58 PM

از اهل ملک در این خیمهٔ کبود که بود

که ملک ازو نربود این بلند چرخ کبود؟

هر آنکه بر طلب مال، عمر مایه گرفت

چو روزگار بر آمد نه مایه ماند و نه سود

چو عمر سوده شد و، مایه عمر بود تو را

تو را ز مال که سوداست، اگر نه سود، چه سود؟

فزودگان را فرسوده گیر پاک همه

خدای عزوجل نه فزود و نه فرسود

خدای را به صفات زمانه وصف مکن

که هر سه وصف زمانه است هست و باشد و بود

یکی است با صفت و بی‌صفت نگوئیمش

نچیز و چیز مگویش، که مان چنین فرمود

خدای را بشناس و سپاس او بگزار

که جز بر این دو نخواهیم بود ما ماخوذ

به فعل و قول زبان یکنهاد باش و مباش

به دل خلاف زبان چون پشیز زر اندود

چو نرم گویم با تو مرا درشت مگو

مسوز دست جز آن را که مر تو را برهود

ز خاک و آتش و آبی، به رسم ایشان رو

که خاک خشک و درشت است و آب نرم و نسود

مباش مادح خویش و، مگوی خیره مرا

که «من ترنج لطیفم خوش و تو بی مزه تود»

اگر کسی بگرفتی به زور و جهد شرف

به عرش بر بنشستی به سرکشی نمرود

جهود را چه نکوهی؟ که تو به سوی جهود

بسی نفایه‌تری زانکه سوی توست جهود

ستوده سوی خردمند شو به دانش ازانک

بحق ستوده رسول است کش خدای ستود

یقین بدان که ز پاکیزگی است پیوسته

به جان پاک رسول از خدای و خلق درود

اگر نخواهی کائی به محشر آلوده

ز جهل جان و، ز بد دل، ببایدت پالود

تو را چگونه پساود هگرز پاکی و علم

که جان و دلت جز از جهل و فعل بد نپسود؟

به مال و ملک و به اقبال دهر غره مشو

که تو هنوز ز آتش ندیده‌ای جز دود

جهان مثل چو یکی منزل است بر ره و خلق

درو همی گذرد فوج فوج زودا زود

برادر و پدر و مادرت همه رفتند

تو چند خواهی اندر سفر چنین آسود؟

تنت چو پیرهنی بود جانت را و، کنون

همه گسست و بفرسوده گشت تارش و پود

ربود خواهد از تنت پیرهن اکنون

همان که تازگی و رنگ پیرهنت ربود

تو باد پیمودی همچو غافلان و فلک

به کیل روز و شبان بر تو عمر تو پیمود

تو سالیان‌ها خفتی و آنکه بر تو شمرد

دم شمردن تو، یک نفس زدن نغنود

کنون بباید رفتن سبک به قهر و، سرت

پر از بخار خمار است و چشم خواب آلود

تو عبرت دو جهانی که می‌روی و، دلت

ز بخت نا خشنود و خدای ناخشنود

نگاه کن که چه حاصل شدت به آخر کار

از انکه دست و سر و روی سوختی و شخود

چرا به رنج تن بی‌خرد طلب کردی

فزونئی که به عمر تو اندرون نفزود

بدان که: هر چه بکشتی ز نیک و بد، فردا

ببایدت همه ناکام و کام پاک درود

بدانکه بر تو گواهی دهند هر دو به حق

دو چشم هر چه بدید و دو گوش هر چه شنود

به گمرهی نبود عذر مر تو را پس ازانک

تو را دلیل خداوند راه راست نمود

ادامه مطلب
شنبه 26 تیر 1395  - 4:58 PM

 

ای نشسته خوش و بر تخت کشیده نخ

گر نخ و تخت بماندت چنین بخ بخ

نیک بنگر که همی مرکب عمر تو

همه بر تخت همی تازد و هم بر نخ

تو نشسته خوش و عمر تو همی پرد

مرغ کردار و برو مرگ نهاده فخ

برتو، ای فاخته، آن فخ ترنجیده

ناگهان گر بجهد تا نکنی «آوخ »

ای چو گوساله نباشدت همه ساله

شمر ماله و نه سبز همیشه طخ

با زمانه نچخد جز که جوانبختی

گر جوان است تو را بخت برو بر چخ

لیکن این دولت بس زود به پا چفسد

خر به پا چفسد بی‌شک چو دود بر یخ

بخت چون با گلهٔ رنگ بیاشوبد

سرنگون پیش پلنگ افتد رنگ از شخ

بر مکش ناچخ و بر سرت مگردانش

گر نخواهی که رسد بر سر تو ناچخ

که بر آنجای که پیوسته همی خواهی

ای خردمند تو را بنل و نه آزخ

اندر این جای سپنجی چه نهادی دل؟

چند کاشانه و گنبد کنی و مطبخ؟

این جهان مسلخ گرمابهٔ مرگ آمد

هر چه داری بنهی پاک در این مسلخ

بر سر دو رهی امروز بکن جهدی

تات بی‌توشه نباید شد از این برزخ

در فردوس به انگشتک طاعت زن

بر مزن مشت معاصی به در دوزخ

ادامه مطلب
شنبه 26 تیر 1395  - 4:58 PM

چون تیغ به دست آری مردم نتوان کشت

نزدیک خداوند بدی نیست فرامشت

این تیغ نه از بهر ستمگاران کردند

انگور نه از بهر نبید است به چرخشت

عیسی به رهی دید یکی کشته فتاده

حیران شدو بگرفت به دندان سر انگشت

گفتا که «کرا کشتی تا کشته شدی زار؟

تا باز که او را بکشد آنکه تو را کشت؟»

انگشت مکن رنجه به در کوفتن کس

تا کس نکند رنجه به در کوفتنت مشت

ادامه مطلب
شنبه 26 تیر 1395  - 4:58 PM

نشنیده‌ای که زیر چناری کدو بنی

بر رست و بردوید برو بر به روز بیست؟

پرسید از آن چنار که «تو چند ساله‌ای؟»

گفتا «دویست باشد و اکنون زیادتی است»

خندید ازو کدو که «من از تو به بیست روز

بر تر شدم بگو تو که این کاهلی ز چیست»

او را چنار گفت که «امروز ای کدو

با تو مرا هنوز نه هنگام داوری است

فردا که بر من و تو وزد باد مهرگان

آنگه شود پدید که از ما دو مرد کیست»

ادامه مطلب
شنبه 26 تیر 1395  - 4:58 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 588

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4370610
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث