به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

هر که گوید که چرخ بی‌کار است

پیش جانش ز جهل دیوار است

کس ندید، ای پسر، نه نیز شنید

هیچ گردنده‌ای که بی‌کار است

چون نکو ننگری که چرخ به روز

چون چو نیل است و شب چو گلزار است؟

بود و باشد چه چیز و هست چه چیز؟

زین اگر بررسی سزاوار است

اصل بسیار اگر یکی است به عقل

پس چرا خود یکی نه بسیار است؟

وان کزو روشنی پدید آید

روشن و گرد گرد و نوار است

چونکه برهان همی نگوید راست

علم برهان چو خط پرگار است

جنبش ما چرا که مختلف است؟

جنبش چرخ چونکه هموار است؟

اصل جنبش چرا نگوئی چیست؟

چون نجوئی که این چه کاچار است؟

خاک خوار است رستنی، زان است

کایستاده چنین نگونسار است

جانور نیست به آن نگونساری

لاجرم زنده و گیاخوار است

وین که سر سوی آسمان دارد

باز بر هر سه میر و سالار است

مر تو را بر چهارمین درجه

که نشانده‌است و این چه بازار است؟

زیر دستانت چونکه بی‌خرد اند؟

چون تو را عقل و هوش و گفتار است؟

با همه آلتی که حیوان راست

مر تو را با سخن خرد یار است

مر تو را نزد آن که‌ت اینها داد

نه همانا که هیچ کردار است؟

کار کردی و خورد، چون خر خویش

پس تو را هوش و عقل چه بکار است؟

ای پسر، ننگری که عقل و سخن

چون بر این خلق سر به سر بار است؟

عقل بار است بر کسی که به عقل

گربزو جلد و دزد و طرار است

رش و سنگ کم و ترازوی کژ

همه تدبیر مرد غدار است

عقل در دست این نفایه گروه

چون نکو بنگری گرفتار است

گاو خاموش نزد مرد خرد

به از آن ژاژخای صد بار است

گرگ درنده گرچه کشتنی است

بهتر از مردم ستمگار است

از بد گرگ رستن آسان است

وز ستمگاره سخت دشوار است

گرگ مال و ضیاع تو نخورد

گرگ صعب تو میر و بندار است

نزد هر کس به قدر و قیمت اوی

مر خرد را محل و مقدار است

هم بر آن سان که بار بر دو درخت

بر یکی میوه بر یکی خار است

همچنان کز نم هوا به بهار

شوره گلزار و باغ گلزار است

دزد اگر عقل را به دزدی برد

لاجرم چون عقاب بر دار است

تو به پیش خرد ازان خواری

که خرد پیشت، ای پسر، خوار است

مر خرد را به علم یاری ده

که خرد علم را خریدار است

نیک و بد زان برو پدید آید

که خرد چون سپید طومار است

از بدان بد شود ز نیکان نیک

داند این مایه هر که هشیار است

عقل نیکی پذیر اگر در تو

بد شود بر تو زین سخن عار است

مخورانش مگر که علم و هنر

هم از اکنون که زار و نا هار است

اندرو پود علم و نیکی باف

کو مرین هر دو پود را تار است

طاعت و علم راه جنت اوست

جهل و عصیانت رهبر نار است

خوی نیکو و داد را بلفنج

کین دو سیرت ز خوی احرار است

خوی نیکو و داد در امت

اثر مصطفای مختار است

بر ره راستان و نیکان رو

که جهان پر خسان و اشرار است

داد کن کز ستم به رنج رسی

در جهان این سخن پدیدار است

جز ز بیداد طبع بر طبعی

نیست تیمار هر که بیمار است

هر که نازاردت میازارش

که بهین بهان کم‌آزار است

بد کنش بد بجای خویش کند

هم برو فعل زشت او مار است

کار فردا به عدل خواهد بود

گرچه امروز کار باوار است

صاحب الغار خویش دین را دان

که تنت غار و جانت در غار است

بفگن از جان و تن به طاعت و علم

بار عصیان که بر تو انبار است

خیره خروار زیر بار مخسپ

چون گنه بر تنت به خروار است

چند غره شوی به فرداها

گر نه با خویشتنت پیکار است؟

زود دی گشته گیر فردا را

که نه برگشت چرخ مسمار است

خویشتن را به طاعت اندر یاب

اگر از خویشتنت تیمار است

پند بپذیر و بفگن از تن بار

گر سوی جانت پند را بار است

به دل پاک برنویس این شعر

که به پاکی چو در شهوار است

ادامه مطلب
شنبه 26 تیر 1395  - 4:53 PM

آن بی تن و جان چیست کو روان است؟

که شنید روانی که بی‌روان است؟

آفاق و جهان زیر اوست و او خود

بیرون ز جهان نی، نه در جهان است

خود هیچ نیاساید و نجنبد

جنبده همه زیر او چران است

پیداست به عقل و زحس پنهان

گرچه نه خداوند کامران است

هرچ او برود هرگزی نباشد

او هرگزی و باقی و روان است

با طاقت و هوشیم ما و او خود

بی‌طاقت و بی‌هوش و بی‌توان است

چون خط دراز است بی‌فراخا

خطی که درازیش بی‌کران است

همواره بر آن خط هفت نقطه

گردان و پی یکدگر دوان است

با هر کس ازو بهره است بی‌شک

گر کودک یا پیر یا جوان است

هر خردی ازو شد کلان و او خود

زی عقل نه خرد است و نه کلان است

او خود نه سپید است و این سپیدی

بر عارضت ای پیر ازو نشان است

بی جان و تن است او ولیک خوردنش

از خلق تنومند پاک جان است

ای خواجه، از این اژدها حذر کن

کاین سخت ستمگارو بدنشان است

نشگفت کزو من زمن شده ستم

زیرا که مر او را لقب زمان است

سرمایهٔ هر نیکیی زمان است

هر چند که بد مهر و بی‌امان است

الفنج کن اکنون که مایه داری

از منت نصیحت به رایگان است

زو هردو جهان را بجوی ازیرا

مر هردو جهان را زمانه کان است

بیرون کن از این کان مر آن جهان را

کاین کار حکیمان و راستان است

این را نستانم به رایگان من

زیرا که جهان رایگان گران است

آنک این سوی او بی‌بها و خوار است

فردا سوی ایزد گرامی آن است

وین خوار سوی آن کس است کو را

بر منظر دل عقل پاسبان است

جائی است بر این بام لاجوردی

کان جای تو را جاودان مکان است

دانا به سوی آن جهان از اینجا

از نیکی بهتر دری ندانست

نیکیت به کردار نیز بایست

نیکی‌ی تو همه جمله بر زبان است

زیرا که به جای چراغ روشن

اندر دل پر غدر تو دخان است

از دست تو خوش نایدم نواله

زیرا که نواله‌ت پر استخوان است

تو پیش‌رو این رمهٔ بزرگی

جان و دل من زین رمه رمان است

زیرا که چو تو زوبعه نهاز است

اندر رمه و ابلیسشان شبان است

خاصه به خراسان که مر شما را

آنجا زه و زاد است و خان و مان است

یک فوج قوی لاجرم بر آن مرز

از لشکر یاجوج مرزبان است

بر اهل خراسان فراخ شد کار

امروز که ابلیس میزبان است

وز مطرب و رودو نبید آنجا

پیوسته همه روز کاروان است

وز خوب غلامان همه خراسان

چون بتکدهٔ هند و چین ستان است

زی رود و سرودست گوش سلطان

زیرا که طغان خانش میهمان است

مطرب همه افغان کند که: می خور

ای شاه، که این جشن خسروان است

وز دولت خود شاد باش ازیراک

دولت به تو، ای شاه، شادمان است

وان مطرب سلطان بدین سخن‌ها

در شهر نکوحال و بافلان است

وز خواری اسلام و علم، مذن

بی‌نان و چو نال از عمان نوان است

آنجا که چنین کار و بار باشد

چه جای گه علم یا قرآن است؟

مهمان بلیس است خلق و حجت

بیچاره بهٔمگان ازان نهان است

آن را که بر امید آن جهان نیست

این تیره جهان شهره بوستان است

سرمازدگان را به‌ماه بهمن

خفسانهٔ خر خز و پرنیان است

کاهی است تباه این جهان ولیکن

که پیش خر و گاو زعفران است

ای برده به‌بازار این جهان عمر

بازار تو یکسر همه زیان است

ما را خرد ایدون همی نماید

کان جای قدیم است و جاودان است

بس سخت متازید ای سواران

گر در کفتان از خرد عنان است

زیرا که بر این راه تاختن‌تان

بس ژرف یکی چاه بی‌فغان است

زین راه به یک سو شوید، هر کو

بر جان و تن خویش مهربان است

این ژرف و قوی چاه را به بینی

گر بر سر تو عقل دیده‌بان است

زان می نرود بر ره تو حجت

کز چاه بر آن راه بی‌گمان است

ادامه مطلب
شنبه 26 تیر 1395  - 4:53 PM

بلی، بی‌گمان این جهان چون گیاست

جز این مردمان را گمانی خطاست

ازیرا که همچون گیا در جهان

رونده است همواره بیشی و کاست

اگر هرچه بفزاید و کم شود

گیا باشد، این پیر گیتی گیاست

ولیکن گیا را بباید شناخت

ازیرا سخن را درین رویهاست

جهان گر یکی گوز نیکو شود

بدان گوز در مغز مردم سزاست

وگر چند مائیم مغز جهان

گیا چون نکو بنگری مغز ماست

گیا همچو دانه است و ما آرد او

چو بندیشی، و این جهان آسیاست

بخواهد همی خوردمان آسیا

به دندان مرگ، ای پسر، راست راست

فنامان به دندان مرگ اندر است

به دندان ما در گیا را فناست

ولیکن چو زنده است در ما گیا

پس از مرگ ما را امید بقاست

گیا پیشکار خداوند ماست

که بر پادشاهان همه پادشاست

بدو زنده گشته است مردار خاک

اگر دست یزدانش گویم رواست

اگر مرده را زنده کردی مسیح

چنان چون برین قول ایزد گواست

به یک دانه گندم در، ای هوشیار،

مسیحیت بسیار و بی‌منتهاست

نه مرده است هرگز نه میرد گیا

که مر زندگی را گیا کیمیاست

میان دو عالم گیا منزلی است

که بوی و مزه و رنگ را مبتداست

گیا سوی هشیار پیغمبری است

که با خالق و خلق پاک آشناست

گیا را پدر دان درست، ای پسر،

وگر من پدرتم گیا خود نیاست

نه فانی نه باقی گیاه است ازانک

بقا و فنا را درو التقاست

به شخص است فانی و باقی به نوع

پس این گوهر عالی و پربهاست

ازو زاد حیوان و مردم وزین

چنو هر کسی بربقا مبتلاست

بیا تا بقا را مهیا شویم

که اینجای بس ناخوش و بی‌نواست

جهان گرچه از راه دیدن پری است

ز کردار دیو است و نر اژدهاست

کرا خواند هرگز که‌ش آخر نراند

نه جای محابا و روی و ریاست

همه بیشی او بجمله کمی است

همه وعدهٔ او سراسر هباست

کجا نقطهٔ نور بینی درو

یکی دود چون دیوش اندر قفاست

درختان نیکیش را بر بدی است

به زیر سر نعمتش در بلاست

نه آن تو است، ای برادر، درو

هر آنچه‌ش گمانی بری کان تو راست

یکی مرکب است این جهان بس حرون

که شرش رکاب و عنانش عناست

چو از عادت او تفکر کنی

همه غدر و مکر و فریب و دهاست

پس آن به که بگریزی از غدر او

کزو خیر هرگز نخواهدت خاست

مگر طاعت ایزد بی‌نیاز

که او راست فرمان و تقدیر و خواست

دو رهبر به پیش تو استاده‌اند

کزایشان یکی عقل و دیگر هواست

خرد ره نمایدت زی خشندیش

ازیرا خرد بس مبارک عصاست

نهالی که تلخ است بارش مکار

ازیرا رهت بر سرای جزاست

به طاعت همی کوش و منشین بران

که گوئی «از ایزد مرا این قضاست»

به طاعت شود پاک زنگ گناه

ازیرا گنه درد و طاعت شفاست

نه نومید باش و نه ایمن بخسپ

که بهتر رهی راه خوف و رجاست

دروغ ایچ مسگال ازیرا دروغ

سوی عاقلان مر زبان را زناست

حذر کن ز مکر و حسد، ای پسر،

که این هر دو بر تو وبال و وباست

بدانچه‌ت بدادند خرسند باش

که خرسندی از گنج ایزد عطاست

به هر خیر دو جهانی امیددار

گر از بند آزت امید رهاست

اگر جفت آزی نه آزاده‌ای

ازیرا که این زان و آن زین جداست

در رستگاری به پرهیز جوی

که پرهیز بهتر ز ملک سباست

گزین کن جوانمردی و خوی نیک

که این هر دو از عادت مصطفاست

سخاوت نشان گر ثنا بایدت

که بار درخت سخاوت ثناست

به از بر درخت سخاوت ثنا

به گیتی درختی و باری کجاست

خرد جوی و جانت از هوا دور دار

ازیرا هوا چشم دل را عماست

دلت هیچ راحت نخواهد چرید

اگر گرد او مر هوا را چراست

سوی شعر حجت گرای، ای پسر،

اگر هیچ در خاطر تو ضیاست

که دیبای رومی است اشعار او

اگر شعر فاضل کسائی کساست

ادامه مطلب
شنبه 26 تیر 1395  - 4:53 PM

چون در جهان نگه نکنی چون است؟

کز گشت چرخ دشت چو گردون است

در باغ و راغ مفرش زنگاری

پر نقش زعفران و طبر خون است

وان ابر همچو کلبهٔ ندافان

اکنون چو گنج لولوی مکنون است

بر چرخ، همچو لاله به دشت اندر،

مریخ چون صحیفهٔ پر خون است

جون است باغ و، شاخ سمن پروین

گر ماه نو خمیده چو عرجون است

با چرخ پر ستاره نگه کن چون

پر لاله سبزه در خور و مقرون است

چون روی لیلی است گل و پیشش

سرو نوان چو قامت مجنون است

چون مشتری است زرد گلت لیکن

این مشتری به عنبر معجون است

مشرق ز نور صبح سحرگاهان

رخشان به سان طارم زریون است

گوئی میان خیمهٔ پیروزه

پر زاب زعفران یکی آهون است

دشت ار چنین نبود به ماه دی

باردی بهشت ماه چنین چون است؟

صحرا به لاژورد و زر و شنگرف

از بهر چه منقش و مدهون است

خاکی که مرده بود و شده ریزان

واکنده چون شد و ز چه گلگون است؟

این مشک بوی سرخ گل زنده

زان زشت خاک مردهٔ مدفون است

این مرده را که کرد چنین زنده؟

هر کس که این نداند مغبون است

این کار از آنکه زنده کند آن را

ایزد به حشر مایه و قانون است

وان خشک خار و خس که بسوزندش

فرعون بی‌سلامت و قارون است

این مرده لاله را که شود زنده

نم سلسبیل و محشر هامون است

واندر حریر سبز و ستبرق‌ها

سیب و بهی چو موسی و هارون است

دوزخ تنور شاید مر خس را

گل را بهشت باغ همایون است

اندر بهشت خواهد بد میوه

آنجا چنین که ایدر و اکنون است

پس هم کنون تو نیز بهشتی شو

کان از قیاس نیز همیدون است

نه خار در خور طبق و نحل است

نه گل سزای آتش و کانون است

پس نیست جای مؤمن پاکیزه

دوزخ، که جای کافر ملعون است

نه در بهشت خلد شود کافر

کان جایگاه مؤمن میمون است

بندیش از این ثواب و عقاب اکنون

کاین در خرد برابر و موزون است

گر دیگر است مردم و گل دیگر

این را بهشت نیز دگرگون است

خرما و میوه‌ها به بهشت اندر

دانی که زین بهست که ایدون است

ای رفته بر علوم فلاطونی

این علمها تمام فلاطون است

آن فلسفه است وین سخن دینی

این شکر است و فلسفه هپیون است

از علم خاندان رسول است این

نه گفتهٔ عمرو فریغون است

در خانهٔ رسول چو ماه نو

تاویل روز روز برافزون است

دو کار، خوی نیک و کم آزاری،

فرزند را وصیت مامون است

گر بدخو است خار و سمن خوش‌خو

این خود چرا گرامی و آن دون است؟

دل را به دین بپوش که دین دل را

در خورد بام و ساخته پرهون است

جان را به علم شوی که مرجان را

علم، ای پسر، مبارک صابون است

بحر است علم را به مثل فرقان

وز بحر علم امام چو جیحون است

جیحون خوش است و با مزه و دریا

از ناخوشی چو زهر و چو طاعون است

ای علم جوی، روی به جیحون نه

گر جانت بر هلاک نه مفتون است

دریا نه آب، بل به مثل آب است

چون بر لبش نه تین و نه زیتون است

گرد مثل مگرد که علم او

از طاقت تو جاهل بیرون است

تاویل کن طلب که جهودان را

این قول پند یوشع بن نون است

تاویل بر گزیدهٔ مار جهل

ای هوشیار نادره افسون است

تاویل حق در شب ترسائی

شمع و چراغ عیسی و شمعون است

این علم را قرارگه و گشتن

اندر میان حجت و ماذون است

این راز را درست کسی داند

که‌ش دل به علم دعوت مشحون است

ادامه مطلب
شنبه 26 تیر 1395  - 4:53 PM

ای پسر ار عمر تو یک ساعت است

ایزد را بر تو درو طاعت است

نعمت تخم است وزو شکر بار

وین بر و این تخم نه هر ساعت است

طاعت اگر اصل همه شکرهاست

عمر سر هر شرف و نعمت است

گرت همی عمر نیرزد به شکر

بر تو به دیوانگیم تهمت است

مرد نکو صورت بی‌علم و شکر

سوی حکیمان به حقیقت بت است

مرد مخوان هیچ، بتش خوان، ازانک

چون بت باقامت و بی‌قیمت است

گر تو همی مردم خوانیش ازانک

از قبل سیم و زرش حشمت است

نزد تو پس مردم گشت اسپ میر

زانکه برو نیز ز زر حلیت است

هر که نداند که کدام است مرد

همچو ستوران ز در رحمت است

مرد نهان زیر دل است و زبان

دیگر یکسر گل پر صورت است

سوی خرد جز که سخن نیست مرد

او سخن و کالبدش لعبت است

جز که سخن، یافتن ملک را

هیچ نه مایه است و نیز آلت است

جز به سخن بنده نگردد تو را

آنکس کو با تو ز یک نسبت است

مرد رسول است، ستورند پاک

این که همی گویند این امت است

مرد سخن یافته را در سخن

حملت و هم حمیت و هم قوت است

حجت و برهانش و سؤال و جواب

ضربت و تیغ و سپر و حربت است

حربگه مرد سخن‌دان بسی

صعبتر از معرکه و حملت است

شیر بیابان را با مرد جنگ

هم سری و همبری و شرکت است

چنگ ز شیر آمد شمشیر شیر

یشکش چون تیر تو با هیبت است

قول تو تیر است و زبانت کمان

گرت بدین حرب به دل رغبت است

هر که به تیر سخنت خسته شد

خستگیش ناخوش و بی‌حیلت است

پیش خردمند در این حربگاه

بی‌خردان را همه تن عورت است

شهره شود مرد به شهره سخن

شهره سخن رهبر زی جنت است

روی متاب از سخن خوب و علم

کاین دو به دو سرای تو را بابت است

پرورش جان به سخن‌های خوب

سوی خردمند مهین حسبت است

کوکب علم آخر سر بر کند

گرچه کنون تیره و در رجعت است

هیچ مشو غره گر اوباش را

چند گهک نعمت یا دولت است

سوی خردمند به صد بدره زر

جاهل بی‌قیمت و بی‌حرمت است

گر به هر انگشت چراغی کند

هیچ مبر ظن که نه در ظلمت است

قیمت دانش نشود کم بدانک

خلق کنون جاهل و دون همت است

توبه کند شیر ز شیری هگرز

گرچه شتر کاهل و بی‌حمیت است؟

سرو همی یازد اگرچه چنار

خشک و نگونسار و سقط قامت است؟

نیک و بد عالم را، ای پسر،

همچو شب و روز درو نوبت است

گاه تو خوش طبع و گهی خشمنی

سیرت این چرخ همین سیرت است

آنکه تو را محنت او نعمت است

نعمت تو نیز برو محنت است

براثر روز رود شب چنانک

نعمت او بر اثرش نکبت است

خوگ همه شر و زیان است و نحس

میش همه خیر و بر و برکت است

همچو دو بنده که برین از خدا

بر تو سلام است و بران لعنت است

کی بتواند که شود خوگ میش؟

زانکه شر و نحس درو خلقت است

بر طلب برکت میشی تو را

هم خرد و هم تن و هم طاقت است

نیک نگه کن که بر این جاهلان

دیو لعین را طرب و دعوت است

جای حذر هست ازینها تو را

اکنون کاین خلق بدین عبرت است

آنکه فقیه است از املاک او

پاکتر آن است که از رشوت است

وانکه همی گوید من زاهدم

جهل خود او را بترین ذلت است

گوش و دل خلق همه زین قبل

زی غزل و مسخره و طیبت است

بیت غزل بر طلب فحش و لهو

بی‌هنران را بدل آیت است

عادت خود طاعت و پرهیزدار

تا فلک و خلق بدین عادت است

بیهده گفتار به یک سو فگن

حجت بر تو سخن حجت است

ور تو خود از حجت بی‌حاجتی

نه به تو مر حجت را حاجت است

ادامه مطلب
شنبه 26 تیر 1395  - 4:53 PM

مر چرخ را ضرر نیست وز گردشش خبر نیست

عالم یکی درختی است‌که‌ش جز بشر ثمر نیست

حصنی قوی است کورا دیوار هست و در نیست

بازی است که‌ش تذروان جز جنس جانور نیست

چون گربه جز که فرزند چیزی دگرش خور نیست

آن راست نیکبختی کو را چنین پدر نیست

زین بد پدر کسی را درخورد جز حذر نیست

زیرا ز بی‌فایی شکرش بی حجر نیست

جز غدر و مکر او را چیزی دگر هنر نیست

دستان و بند او را اندازه نی و مر نیست

جز صبر تیر او را اندر جهان سپر نیست

مرغی است صبر کو را جز خیر بال و پر نیست

وان مرغ را به جز غم خور دانهٔ دگر نیست

بر خیز و پای او گیرگر هست رو وگر نیست

تا بگذرد زمانه که‌ش کار جز گذر نیست

ابر زمانه را جز غدر و جفا مطر نیست

مر دود آتشش را جز مکر و شر شرر نیست

شاهی است کش جز آفات نه خیل و نه حشر نیست

وز خلق لشکرش جز بی‌دین و بد گهر نیست

اوباش و خیل او را بر اهل دین ظفر نیست

بی‌دین خر است بی‌شک ورچه به چهره خر نیست

بی‌دین درخت مردم بید است بارور نیست

داند خرد که مردم این صورت بشر نیست

بل جز که داد و دانش بر شخص مرد سر نیست

گرگ است نیست مردم آن کس که دادگر نیست

برتر ز داد و دانش اندر جهان اثر نیست

بهتر ز بار حکمت بر شاخ نفس بر نیست

خوشتر ز قول دانا زی عاقلان شکر نیست

بگریز از انکه فخرش جز اسپ و سیم و زر نیست

ورچه سرو ندارد تودان که جز بقر نیست

هر چند هست بد مار از مرد بد بتر نیست

با فعل بد منافق جز مار کور و کر نیست

ور نیست بد منافق پس آب تیره تر نیست

از مردمی برون است هر کو نکوسیر نیست

بهتر ز دین بهی نیست بتر ز کفر شر نیست

دانش گزین که دانش آبی که‌ش کدر نیست

آبی که جز دل و جان آن آب را ثمر نیست

جز بر کنار این آب یاقوت بر شجر نیست

چون برگ او به زینت دیبای شوشتر نیست

آهنگ این شجر کن گر سرت پر بطر نیست

کز بادیهٔ جهالت جز سوی او مفر نیست

زیرا که جاهلان را جز در سقر مقر نیست

نیکوسمر شو ایرا مردم به جز سمر نیست

آن را که در دماغش مر دیو را ممر نیست

بر حجت خراسان جز پند مشتهر نیست

وین شعر من مراو را جز پند و زیب و فر نیست

این بس بصر دلش را گر در دلش بصر نیست

زیرا که جز معانی بر قول او صور نیست

بر جامهٔ‌سخنهاش جز معنی آستر نیست

چون پندهاش پندی جز در قران مگر نیست

ادامه مطلب
شنبه 26 تیر 1395  - 4:53 PM

از گردش گیتی گله روا نیست

هر چند که نیکیش را بقا نیست

خوشتر ز بقا چیز نیست ایرا

ما را ز جهان جز بقا هوا نیست

چون تو ز جهان یافتی بقا را

چون کز تو جهان در خور ثنا نیست؟

گیتی به مثل مادر است، مادر

از مرد سزاوار ناسزا نیست

جانت اثر است از خدای باقی

ناچیز شدن مر تورا روا نیست

فانی نشود هر چه کان بقا یافت

زیرا که بقا علت فنا نیست

ترسیدن مردم ز مرگ دردی است

کان را به جز از علم دین دوا نیست

نزدیک خرد گوهر بقا را

از دانش به هیچ کیمیا نیست

الفنج‌گه دانش این سرای است

اینجا بطلب هر چه مر تو را نیست

زین بند چو گشتی رها ازان پس

مر کوشش والفنج را رجا نیست

گویند قدیم است چرخ و او را

آغاز نبوده‌است و انتها نیست

ای مرد خرد بر فنای عالم

از گشتن او راست‌تر گوا نیست

چون نیست بقا اندرو تو را چه

گر هست مر او را فنا و یا نیست؟

این گردش هموار چرخ ما را

گوید همی «این خانهٔ شما نیست»

این پیر چو این هست، پس چه گوئی

زین بهتر و برتر دگر چرا نیست؟

این جای فنا همچو آسیایی است

آن دیگر بی‌شک چو آسیا نیست

بپسیچ مر آن معدن بقا را

کاین جای فنا را بسی وفا نیست

داروی بدی و خطاست توبه

آن کیست که او را بد و خطا نیست؟

روزی است مر این خلق را که آن روز

روز حسد و حیلت و دها نیست

آن روز یکی عادل است قاضی

کو را به جز از راستی قضا نیست

نیکی بدهدمان جزای نیکی

بد را سوی او جز بدی جزا نیست

آن روز دو راه است مردمان را

هرچند که‌شان حد و منتها نیست

یک راه همه نعمت است و راحت

یک راه به جز شدت و عنا نیست

من روز قضا مر تو را هم امروز

بنمایم اگر در دلت عما نیست

بنگر که مر آن را خز است بستر

وین را بمثل زیر بوریا نیست

وان را که بر آخر ده اسپ تازی است

در پای برادرش لالکا نیست

مسعود همه بر حریر غلطد

بر پشت سعید از نمد قبا نیست

آن روز هم اینجا تو را نمودم

هر چند مر آن را برین بنا نیست

مر چشم خرد را، ز علم بهتر،

این پور پدر، هیچ توتیا نیست

گر بر دل تو عقل پادشاه است

مهتر ز تو در خلق پادشا نیست

ایزد بفزایاد عقل و هوشت

زین طیره مشو کاین سخن جفانیست

دنیا بفریبد به مکر و دستان

آن را که به دستش خرد عصا نیست

چون دین و خرد هستمان چه باک است

گر ملکت دنیا به دست ما نیست؟

شرم از اثر عقل و اصل دین است

دین نیست تو را گر تو را حیا نیست

بفروش جهان را به دین که او را

از دین و ز پرهیز به بها نیست

ای گشته رهی شاه را، سوی من

گردنت هنوز از هوا رها نیست

ای کام دلت دام کرده دین را

هش‌دار که این راه انبیا نیست

نعلین و ردای تو دام دیو است

نزدیک من آن نعل یا ردا نیست

گر نیست به تقدیر جانت خرسند

با هوش و خرد جانت آشنا نیست

ما را به قضا چون کنی تو خرسند

چون خود به قضا مر تو را رضا نیست؟

این آرزو، ای خواجه، اژدهائی است

بدخو که ازین بتر اژدها نیست

ایزد برهانادت از بلاهاش

به زین سوی من مر تو را دعا نیست

من مانده به یمگان درون ازانم

کاندر دل من شبهت و ریا نیست

آهوی محالات و آرزو را

اندر دل من معدن چرا نیست

ای خواجه ریا ضد پارسائی است

آن را که ریا هست پارسا نیست

ادامه مطلب
شنبه 26 تیر 1395  - 4:53 PM

خرد چون به جان و تنم بنگریست

از این هر دو بیچاره بر جان گریست

مرا گفت کاینجا غریب است جانت

بدو کن عنایت که تنت ایدری است

عنایت نمودن به کار غریب

سر فضل و اصل نکو محضری است

گر آرایش بت ز بتگر بود

تنت را میارای کاین بتگری است

نکوتر نگر تا کجا می‌روی

که گمره شد آنک او نکو ننگریست

اگر دیو را با پری دیده‌ای،

و گر نی، تنت دیو و جانت پری است

پریت ای برادر برهنه چراست

اگر دیوت اندر خز و ششتری است؟

چو تنت از عرض جامه دارد بدان

که مر جانت را جامهٔ جوهری است

به صابون دین شوی مر جانت را

بیاموز کاین بس نکو گازری است

ز دانش یکی جامه کن جانت را

که بی‌دانشی مایهٔ کافری است

سر علمها علم دین است کان

مثل میوهٔ باغ پیغمبری است

به دین از خری دور باش و بدان

که بی‌دینی، ای پور، بی شک خری است

مگر جهل درداست و دانش دواست

که دانا چنین از جهالت بری است

به داروی علمی درون علم دین

ز بس منفعت شکر عسکری است

سخن به ز شکر کزو مرد را

ز درد فرومایگی بهتری است

سخن در ره دین خردمند را

سوی سعد رهبرتر از مشتری است

گلی جز سخن دید هرگز کسی

که بی‌آب و بی نم همیشه طری است؟

بیاموز گفتار و کردار خوب

که‌ت این هر دو بنیاد نیک‌اختری است

مراد خدای از جهان مردم است

دگر هرچه بینی همه بر سری است

نبینی که بر آسمان و زمین

مر او را خداوندی و مهتری است

خداوند تمییز و عقل شریف

خداوند تدبیر و قول آوری است

متاب، ای پسر، سر ز فرمان آنک

ازوت این بزرگی و این سروری است

به طاعت بکن شکر و احسان او

که این داد نزد خرد عمری است

بجز شکر نعمت نگیرد که شکر

عقاب است و نعمت چو کبگ دری است

مکن شکر جز فضل آن را که او

به فردوس شکر تو را مشتری است

جهان جای الفنج ملک بقاست

بقائی و ملکی که نااسپری است

گر از بهر ملک آفریدت خدای

چرا مر تو را میل زی چاکری است

طلب کن بقا را که کون و فساد

همه زیر این گنبد چنبری است

جهان را چو نادان نکوهش مکن

که بر تو مر او را حق مادری است

به فعل اندرو بنگر و شکر کن

مر آن را که صنعش بدین مکبری است

چه چیز است از این چرخ گردان برون؟

درین عاقلان را بسی داوری است

جهانی فراخ است و خوش کاین جهان

درو کمتر از حلقهٔ انگشتری است

مر آن راست فردا نعیم اندرو

که امروز بر طاعتش صابری است

نباشد کسی تشنه و گرسنه

درو، کاین سخن در خور ظاهری است

چو تشنه نباشد کس آنجا پس آن

چه جای شراب هنی و مری است؟

حذر کن ز عام و ز گفتار خام

گرت میل زی مذهب حیدری است

تو را جان در این گنبد آبگون

یکی کار کن رفتنی لشکری است

بیلفنج ملک سکندر کنون

که جانت در این سد اسکندری است

سخن‌های حجت به حجت شنو

که قولش نه بیهوده و سرسری است

ادامه مطلب
شنبه 26 تیر 1395  - 4:53 PM

شاخ شجر دهر غم و مشغله بار است

زیرا که بر این شاخ غم و مشغله بار است

آنک او چو من از مشغله و رنج حذر کرد

با شاخ جهان بیهده شورید نیارست

با شاخ تو ای دهر و به درگاه تو اندر

ما را به همه عمر نه کار است و نه بار است

چون بار من، ای سفله، فگندی ز خر خویش

اندر خر من چونکه نگوئیت چه بار است؟

کردار تو را هیچ نه اصل است و نه مایه

گفتار تو را هیچ نه پود است و نه تار است

احسان و وفای تو به حدی است بس اندک

لیکن حسد و مگر تو بی‌حد و کنار است

صندوقچهٔ عدل تو مانده است به طرطوس

دستارچهٔ جور تو در پیش کنار است

نشگفت که من زیر تو بی‌خواب و قرارم

هر گه که نه خواب است تو را و نه قرار است

پیچیده به مسکین تن من در به شب و روز

همواره ستمگاره و خونخواره دو ما راست

ای تن به یقین دان که تو را عاقبت کار

چون گرد تو پیچیده دو مار است دماراست

ناچار از اینجات برد آنکه بیاورد

این نیست سرای تو که این راه گذار است

بنگر که به چشمت شکم مادر، پورا،

امروز در این عالم چون ناخوش و خوار است

اینجا بنمانی چو در آنجای نماندی

تقدیر قیاسیت بدینجای به کار است

گر نیست به غم جان تو بر رفتن از آنجا

از رفتن ازین جای چرا دلت فگار است

ای مانده در این راه‌گذر، راحله‌ای ساز

از علم و ز پرهیز که راهت به قفار است

تو خفته و پشتت ز بزه گشته گران بار

با بار گران خفتن از اخلاق حمار است

بی‌هیچ گنه چونکه ببستندت ازین سان

بی‌هیچ گنه بند کشیدن دشوار است

بر هر که گنه کرد یکی بند نهادند

بی هیچ گنه چونکه تو را بند چهار است؟

پربند حصاری است روان تنت روان را

در بند و حصاری تو، ازین کار تو زار است

گر بند و حصار از قبل دشمن باید

چون دشمن تو با تو در این بند و حصار است؟

این کالبد جاهل خوش خوار تو گرگی است

وین جان خردمند یکی میش نزار است

گوی از همه مردان خرد جمله ربودی

گر میش نزار تو بر این گرگ سوار است

تن چاکر جان است مرو از پسش ایراک

رفتن به مراد و سپس چاکر عار است

دستارت نیاید ز نوار ای پسر ایراک

هرچند پر از نقش نوار است نوار است

جان تو درختی است خرد بار و سخن برگ

وین تیره جسد لیف درشت و خس و خار است

نی‌نی که تو بر اشتر تن شهره سواری

و اندر ره تو جوی و جر و بیشه و غار است

زین اشتر بی‌باک و مهارش به حذر باش

زیرا که شتر مست و برو مار مهار است

باز خردت هست، بدو فضل و ادب گیر

مر باز خرد را ادب و فضل شکار است

پرهیز کن از جهل به آموختن ایراک

جهل است مثل عورت و پرهیز ازار است

در سایهٔ دین رو که جهان تافته ریگ است

با شمع خرد باش که عالم شب تار است

بشکن به سر بی‌خردان در به سخن جهل

زیرا که سخن آب خوش و جهل خمار است

بر علم تو حق است گزاریدن حکمت

بگزار حق علم گرت دست گزار است

مر شاخ خرد را سخن حکمت برگ است

دریای سخن را سخن پند بخار است

ای گشته دل تو سیه از گرد جهالت

با این دل چون قار تو را جای وقار است؟

چون قار سیه نیست دل ما و پر از گرد

گرچه دل چون قار تو پر گرد و غبار است

خرما و ترنج و بهی و گوز بسی هست

زین سبز درختان، نه همه بید و چنار است

آن سر که به زیر کله و از بر تخت است

در مرتبه دور است از آن سر که به دار است

اندر خور افسر شود از علم به تعلیم

آن سر که ز بس جهل سزاوار فسار است

بیهوده و دشنام مگردان به زبان بر

کاین هر دو ز تو یار تو را زشت نثار است

دشنام دهی باز دهندت ز پی آنک

دشنام مثل چون درم دیر مدار است

دم بر تو شمرده‌است خداوند ازیراک

فرداش به هر دم زدنی با تو شمار است

یارت ز خرد باید و طاعت به سوی آنک

او را نه عدیل است و نه فرزند و نه یار است

اندر حرم آی، ای پسر، ایراک نمازی

کان را به حرم در کند از مزد هزار است

بشناس حرم را که هم اینجا به در توست

با بادیه و ریگ و مغیلانت چه کار است؟

کم بیش نباشد سخن حجت هرگز

زیرا سخنش پاک‌تر از زر عیار است

زر چون به عیار آمد کم بیش نگیرد

کم بیش شود زری کان با غش وبار است

ادامه مطلب
شنبه 26 تیر 1395  - 4:53 PM

آنکه بنا کرد جهان زین چه خواست؟

گر به دل اندیشه کنی زین رواست

گشتن گردون و درو روز و شب

گاه کم و گاه فزون گاه راست

آب دونده به نشیب از فراز

ابر شتابنده به سوی سماست

مانده همیشه به گل اندر درخت

باز روان جانور از چپ و راست

ور به دل اندیشه ز مردم کنی

مشغله‌شان بی‌حد و بی‌منتهاست

میش و بز و گاو و خر و پیل و شیر

یکسره زین جانور اندر بلاست

تخم و بر و برگ همه رستنی

داروی ما یا خورش جسم ماست

هر چه خوش است آن خورش جسم توست

هر چه خوشت نیست تو را آن دواست

آهو و نخچیر و گوزن چران

هر چه مر او را ز گیاها چراست

گوشت همی سازند از بهر تو

از خس و خار یله کاندر فلاست

وز خس و از خار به بیگار گاو

روغن و پینو کنی و دوغ و ماست

نیک و بد و آنچه صواب و خطاست

این همه در یکدگر از کرد ماست

نیست ز ما ایمن نخچیر و شیر

در که و نه مرغ که آن در هواست

آتش در سنگ به بیگار توست

آب به بیگار تو در آسیاست

باد به دریادر ما را مطیع

کار کنی بارکش و بی‌مراست

این چه کنی؟ آن نگر اکنون که خلق

هر یکی از دیگری اندر عناست

روم، یکی گوید، ملک من است

وان دگری گوید چین مر مراست

این به سر گنج برآورده تخت

وان به یکی کنج درون بی‌نواست

خالد بر بستر خزست و بز

جعفر در آرزوی بوریاست

این یکی آلوده تن و بی‌نماز

وان دگری پاک‌دل و پارساست

این بد چون آمد و آن نیک چون؟

عیب در این کار، چه گوئی، کراست؟

وانکه بر این گونه نهاد این جهان

زین همه پرخاش مر او را چه خاست؟

با همه کم بیش که در عالم است

عدل نگوئی که در این جا کجاست؟

مردم اگر نیک و صواب است و خوب

کژدم بد کردن و زشت و خطاست

چیست جواب تو؟ بیاور که این

نیست خطا بل سخنی بی‌ریاست

ترسم کاقرار به عدل خدای

از تو به حق نیست ز بیم قفاست

دیدن و دانستن عدل خدای

کار حکیمان و زه انبیاست

گرد هوا گرد تو کاین کار نیست

کار کسی کو به هوا مبتلاست

قول و عمل هر دو صفت‌های توست

وز صفت مردم یزدان جداست

تا نشناسی تو خداوند را

مدح تو او را همه یکسر هجاست

تا نبری ظن که خدای است آنک

بر فلک و بر من و تو پادشاست

بل فلک و هر چه درو حاصل است

جمله یکی بندهٔ او را سزاست

عالم جسمی اگر از ملک اوست

مملکتی بی‌مزه و بی‌بقاست

پس نه مقری تو که ملک خدای

هیچ نگیرد نه فزونی نه کاست

وانکه به فردا شودش ملک کم

چون به همه حال جهان را فناست

پس نشناسی تو مر او را همی

قول تو بر جهل تو ما را گواست

این که تو داری سوی من نیست دین

مایهٔ نادانی و کفر و شقاست

معرفت کارکنان خدای

دین مسلمانی را چون بناست

کارکن است این فلک گرد گرد

کار کنی بی‌هش و بی علم و خواست

کار کن است آنکه جهان ملک اوست

کارکنان را همه او ابتداست

کارکنانند ز هر در ولیک

کار کنی صعبتر اندر گیاست

آنکه تو را خاک ز کردار او

بر تن تو جامه و در تن غذاست

آنکه همی گندم سازد زخاک

آن نه خدای است که روح نماست

این همه ار فعل خدای است پاک

سوی شما، حجت ما بر شماست

پس به طریق تو خدای جهان

بی شک در ماش و جو و لوبیاست

آنگه دانی که چنین اعتقاد

از تو درو زشت و جفا و خطاست

کارکنان را چو بدانی بحق

آنگه بر جان تو جای ثناست

کار کنی نیز توی، کار کن

کار تو را نعمت باقی جزاست

کار درختان خور و بار است و برگ

کار تو تسبیح و نماز و دعاست

بر پی و بر راه دلیلت برو

نیک دلیلا که تو را مصطفاست

غافل منشین که از این کار کرد

تو غرضی، دیگر یکسر هباست

بر ره دین‌رو که سوی عاقلان

علت نادانی رادین شفاست

جان تو بی‌علم خری لاغر است

علم تو را آب و شریعت چراست

جان تو بی‌علم چه باشد؟ سرب

دین کندت زر که دین کیمیاست

زارزوی حسی پرهیز کن

آرزو ایرا که یکی اژدهاست

عز و بقا را به شریعت بخر

کاین دو بهائی و شریعت بهاست

عقل عطای است تو را از خدای

بر تن تو واجب دین زین عطاست

آنکه به دین اندر ناید خر است

گرچه مر او را به ستوری رضاست

راه سوی دینت نماید خرد

از پس دین رو که مبارک عصاست

در ره دین جامهٔ طاعت بپوش

طاعت خوش نعمت و نیکو رداست

مر تن نعمت را طاعت سر است

نامهٔ نیکی را طاعت سحاست

طاعت بی علم نه طاعت بود

طاعت بی علم چو باد صباست

چون تو دو چیزی به تن و جان خویش

طاعت بر جان و تن تو دوتاست

علم و عمل ورز که مردم به حشر

ز آتش جاوید بدین دو رهاست

بر سخن حجت مگزین سخن

زانکه خرد با سخنش آشناست

گفتهٔ او بر تن حکمت سراست

چشم خرد را سخنش توتیاست

دیبهٔ رومی است سخن‌های او

گر سخن شهره کسائی کساست

ادامه مطلب
شنبه 26 تیر 1395  - 4:53 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 588

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4368658
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث