به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

بر تو این خوردن و این رفتن و این خفتن و خاست

نیک بنگر که، که افگند، وز این کار چه خواست

گر به ناکام تو بود این همه تقدیر، چرا

به همه عمر چنین خواب و خورت کام و هواست؟

چون شدی فتنهٔ ناخواستهٔ خویش؟ بگوی،

راست می‌گوی، که هشیار نگوید جز راست

ور تو خود کردی تقدیر چنین بر تن خویش

صانع خویش تو پس خود و، این قول خطاست

راست آن است که این بند خدای است تورا

اندر این خانه و، این خانه تو را جای چراست

به چرا فتنه شدن کار ستور است، تورا

این همه مهر بر این جای چرا، چون و چراست؟

گرچه اندوه تو و بیم تو از کاستن است،

ای فزوده ز چرا، چاره نیابی تو ز کاست

زیر گردنده فلک چون طلبی خیره بقا؟

که به نزد حکما، گشتن از آیات فناست

گشتن حال تو و گشتن چرخ و شب و روز

بر درستی، که جهان جای بقا نیست گواست

منزل توست جهان ای سفری جان عزیز

سفرت سوی سرائی است که آن جای بقاست

مخور انده چو از این جای همی برگذری

گرچه ویران بود این منزل، دینت به نواست

پست منشین که تو را روزی از این قافله گاه،

گرچه دیر است، همان آخر بر باید خاست

توشه از طاعت یزدانت همی باید کرد

که در این صعب سفر طاعت او توشهٔ ماست

نیکی الفنج و ز پرهیز و خرد پوش سلاح

که بر این راه یکی منکر و صعب اژدرهاست

بهترین راه گزین کن که دو ره پیش تو است

یک رهت سوی نعیم است و دگر سوی بلاست

از پس آنکه رسول آمده با وعد و وعید

چند گوئی که بدو نیک به تقدیر و قضاست؟

گنه و کاهلی خود به قضا بر چه نهی؟

که چنین گفتن بی‌معنی کار سفهاست

گر خداوند قضا کرد گنه بر سر تو

پس گناه تو به قول تو خداوند توراست

بد کنش زی تو خدای است بدین مذهب زشت

گرچه می‌گفت نیاری، کت ازین بین قفاست

اعتقاد تو چنین است، ولیکن به زبان

گوئی او حاکم عدل است و حکیم الحکماست

با خداوند زبانت به خلاف دل توست

با خداوند جهان نیز تو را روی و ریاست

به میان قدر و جبر رود اهل خرد،

راه دانا به میانهٔ دو ره خوف و رجاست

به میان قدر و جبر ره راست بجوی

که سوی اهل خرد جبر و قدر درد و عناست

راست آن است ره دین که پسند خرد است

که خرد اهل زمین را ز خداوند عطاست

عدل بنیاد جهان است، بیندیش که عدل

جز به حکم خرد از جور به حکم که جداست

خرد است آنکه چو مردم سپس او برود

گر گهر روید در زیر پیش خاک سزاست

خرد آن است که مردم ز بها و شرفش

از خداوند جهان اهل خطاب است و ثناست

خرد از هر خللی پشت و ز هر غم فرج است

خرد از بیم امان است و ز هر درد شفاست

خرد اندر ره دنیا سره یار است و سلاح

خرد اندر ره دین نیک دلیل است و عصاست

بی خرد گرچه رها باشد در بند بود

با خرد گرچه بود بسته چنان دان که رهاست

ای خردمند نگه کن به ره چشم خرد

تا ببینی که بر این امت نادان چه وباست

اینت گوید «همه افعال خداوند کند

کار بنده همه خاموشی و تسلیم و رضاست »

وانت گوید «همه نیکی ز خدای است ولیک

بدی ای امت بدبخت همه کار شماست»

وانگه این هر دو مقرند که روزی است بزرگ

هیچ شک نیست که آن روز مکافات و جزاست

چو مرا کار نباشد نبوم اهل جزا

اندر این قول خرد را بنگر راه کجاست

چون بود عدل بر آنک او نکند جرم، عذاب؟

زی من این هیچ روا نیست اگر زی تو رواست

حاکم روزی قضای تو شده مست سدوم!

نه حکیم است که سازندهٔ گردنده سماست؟

اندر این راه خرد را به سزا نیست گذر

بر ره و رسم خرد رو، که ره او پیداست

مر خداوند جهان را بشناس و بگزار

شکر او را که تو را این دو به از ملک سباست

حکمت آموز و، کم آزار و، نکو گو و بدانک

روز حشر این همه را قیمت و بازار و بهاست

مردم آن است که دین است و هنر جامهٔ او

نه یکی بی هنر و فضل که دیباش قباست

جهد کن تا به سخن مردم گردی و، بدان

که به جز مرد سخن خلق همه خار و گیاست

همچنان چون تن ما زنده به آب است و هوا

سخن خوب، دل مردم را آب و هواست

سخن خوب ز حجت شنو ار والائی

که سخن‌هاش سوی مردم والا، والاست

گر سخنهای کسائی شده پیرند و ضعیف

سخن حجت با قوت و تازه و برناست

ادامه مطلب
شنبه 26 تیر 1395  - 4:53 PM

هر که چون خر فتنهٔ خواب و خور است

گرچه مردم صورت است آن هم خر است

ای شکم پر نعمت و جانت تهی

چون کنی بیداد؟ کایزد داور است

گر تو را جز بت‌پرستی کار نیست

چون کنی لعنت همی بر بت‌پرست؟

آزر بت‌گر توی کز خز و بز

تنت چون بت پر ز نقش آزر است

گر درخت از بهر بر باشد عزیز

جان بر است و تن درخت برور است

نیک بنگر تا ببینی کز درخت

جان بروئید و،نماء در برست

تن به جان زنده‌است و جان زنده به علم

دانش اندر کان جانت گوهر است

سوی دانا ای برادر همچنانک

جان تنت را، علم جان را مادر است

علم جان جان توست ای هوشیار

گر بجوئی جان جان را در خور است

چشم دل را باز کن بنگر نکو

زانکه نفتاد آنکه نیکو بنگرست

زیر این چادر نگه کن کز نبات

لشکری بسیار خوار و بی‌مر است

زیر دست لشکری دشمن شناس

کان به جاه و منزلت زین برتر است

وین خردمند سخن دان زان سپس

مهتر و سالار هر دو لشکر است

کس سه لشکر دید زیر چادری؟

این حدیثی بس شگفت و نادر است

هر کسی را زیر این چادر درون

خاطر جویا به راهی رهبر است

اینت گوید «کردگار ما همه

چرخ و خاک و آب و باد و آذر است

نیست چیزی هیچ از این گنبد برون

هرچه هست این است یکسر کایدر است»

وانت گوید «کردگار نیک و بد

ایزد دادار و دیو ابتر است

کار یزدان صلح و نیکوئی و خیر

کار دیوان جنگ و زشتی و شر است»

وانت گوید «بر سر هفتم فلک

جوی آب و باغ و ناژ و عرعر است

صد هزاران خوب رویانند نیز

هر یکی گوئی که ماه انور است»

وانکه او را نیست همت خورد و خواب

این سخن زی او محال و منکر است

فکرت ما زیر این چادر بماند

راز یزدانی برون زین چادر است

این یکی کشتی است کو را بادبان

آتش است و خاک تیره لنگر است

جای رنج و اندوه است این ای پسر

جای آسانی و شادی دیگر است

زین فلک بیرون تو کی دانی که چیست؟

کاین حصاری بس بلند و بی‌در است

قول این و آن درین ناید به کار

قول قول کردگار اکبر است

قول ایزد بشنو و خطش ببین

قول و خط من تو را خود از بر است

همچنان کز قول ما قولش به است

خط او از خط ما نیکوتر است

چشم و گوش خلق بی‌شرح رسول

از خط و از قول او کور و کر است

قول او را نیست جز عالم زبان

خط او را شخص مردم دفتر است

خط او بر دفتر تن‌های ما

چشم و گوش و هوش و عقل و خاطر است

این جهان در جنب فکرت‌های ما

همچو اندر جنب دریا ساغر است

هر که ز ایزد سیم و زر جوید ثواب

بد نشان و بیهش و شوم اختر است

نیست سوی من سر قیصر خطیر

گر ز زر بر سر مرو را افسر است

چون همی قیصر ز زر افسر کند

نیست او قیصر که خر یا استر است

گر همی چیزی بیایدمان خرید

در بهشت، آنجا محال است ار زر است

از نیاز ماست اینجا زر عزیز

ورنه زر با سنگ سوده همبر است

روی دینار از نیاز توست خوب

ور نه زشت و خشک و زرد و لاغر است

گر بهشتی تشنه باشد روز حشر

او بهشتی نیست، بل خود کافر است

ور نباشد تشنه او را سلسبیل

گر چه سرد و خوش بود نادر خور است

آب خوش بی‌تشنگی ناخوش بود

مرد سیراب آب خوش را منکر است

در بهشت ار خانهٔ زرین بود

قیصر اکنون خود به فردوس اندر است

این همه رمز و مثل‌ها را کلید

جمله اندر خانهٔ پیغمبر است

گر به خانه در ز راه در شوید

این مبارک خانه را در حیدر است

هر که بر تنزیل بی‌تاویل رفت

او به چشم راست در دین اعور است

مشک باشد لفظ و معنی بوی او

مشک بی‌بوی ای پسر خاکستر است

مر نهفته دختر تنزیل را

معنی و تاویل حیدر زیور است

مشکل تنزیل بی‌تاویل او

بر گلوی دشمن دین خنجر است

ای گشایندهٔ در خیبر، قران

بی گشایش‌های خوبت خیبر است

دوستی تو و فرزندان تو

مر مرا نور دل و سایهٔ سر است

از دل آن را ما رهی و چاکریم

کو تو را از دل رهی و چاکر است

خاطر من زر مدحتهات را

در خراسان بی خیانت زرگر است

ادامه مطلب
شنبه 26 تیر 1395  - 4:53 PM

 

باز جهان تیز پر و خلق شکار است

باز جهان را جز از شکار چه کار است؟

نیست جهان خوار سوی ما، ز چه معنی

خوردن ما سوی باز او خوش و خوار است؟

قافله هرگز نخورد و راه نزد باز

باز جهان ره زن است و قافله‌خوار است

صحبت دنیا مرا نشاید ازیراک

صحبت او اصل ننگ و مایهٔ عار است

صحبت دنیا به سوی عاقل و هشیار

صحبت دیوار پر ز نقش و نگار است

کار جهان همچو کار بی‌هش مستان

یکسره ناخوب و پر ز عیب و عوار است

لاجرم از خلق جز که مست و خسان را

بر در این مست بر، نه جاه و نه بار است

سوی جهان بار مر تو راست ازیراک

معده‌ت پر خمر و مغز پر ز خمار است

جانت شش ماه پر ز مهر خزان است

شش مه ازان پس پر از نشاط بهار است

تا به عصیر و به سبزه شاد نباشی!

خوردن و رفتن به سبزه کار حمار است

غره چرا گشته‌ای به مکر زمانه

گر نه دماغت پر از فساد و بخار است

دستهٔ گل گر تو را دهد تو چنان دانک

دستهٔ گل نیست آن، که پشتهٔ خار است

میوهٔ او را نه هیچ بوی و نه رنگ است

جامهٔ او را نه هیچ پود و نه تار است

روی امیدت به زیر گرد نمیدی است

گرت گمان است کاین سرای قرار است

روی نیارم سوی جهان که بیارم

کاین به سوی من بتر ز گرسنه مار است

هر که بدانست خوی او ز حکیمان

همره این مار صعب رفت نیار است

رهبری از وی مدار چشم که دیو است

میوهٔ خوش زو طمع مکن که چنار است

بهرهٔ تو زین زمانه روز گذاری است

بس کن ازو این قدر که با تو شمار است

جان عزیز تو بر تو وام خدای است

وام خدای است بر تو، کار تو زار است

جز به همان جان گزارده نشود وام

گرت چه بسیار مال و دست گزار است

این رمه مر گرگ مرگ راست همه پاک

آنکه چون دنبه است و آنکه خشک و نزار است

مانده به چنگال گرگ مرگ شکاری

گر چه تو را شیر مرغزار شکار است

گر تو از این گرگ دردمند و فگاری

جز تو بسی نیز دردمند و فگار است

ای شده غره به مال و ملک و جوانی

هیچ بدینها تو را نه جای فخار است

فخر به خوبی و زر و سیم زنان راست

فخر من و تو به علم و رای و وقار است

چونکه به من ننگری ز کبر و سیاست؟

من چه کنم گر تو را ضیاع و عقار است؟

من شرف و فخر آل خویش و تبارم

گر دگری را شرف به آل و تبار است

آنکه بود بر سخن سوار، سوار اوست

آن که نه سوار است کو بر اسپ سوار است

شهره درختی است شعر من که خرد را

نکته و معنی برو شکوفه و بار است

علم عروض از قیاس بسته حصاری است

نفس سخن گوی من کلید حصار است

مرکب شعر و هیون علم و ادب را

طبع سخن سنج من عنان و مهار است

تا سخنم مدح خاندان رسول است

نابغه طبع مرا متابع و یار است

خیل سخن را رهی و بندهٔ من کرد

آنکه ز یزدان به علم و عدل مشار است

مشتری اندر نمازگاه مر او را

پیش رو و، جبرئیل غاشیه‌دار است

طلعت «مستنصر از خدای» جهان را

ماه منیر است و، این جهان شب تار است

روح قدس را ز فخر روزی صد راه

گرد درو مجلسش مجال و مدار است

قیصر رومی به قصر مشرف او در

روز مظالم ز بندگان صغار است

خلق شمارند و او هزار ازیراک

هر چه شمار است جمله زیر هزار است

رایت او روز جنگ شهره درختی است

کش ظفر و فتح برگ‌ها و ثمار است

مرکب او را چو روی سوی عدو کرد

نصرت و فتح از خدای عرش نثار است

خون عدو را چو خویش بدو داد

دیگ در قصر او بزرگ طغار است

پیش عدوخوار ذوالفقار خداوند

شخص عدو روز گیر و دار خیار است

تا ننهد سر به خط طاعت او بر

ناصبی شوم را سر از در دار است

ناصبی شوم را به مغز سر اندر

حکمت حجت بخار و دود شخار است

نیست سر پر فساد ناصبی شوم

از در این شعر، بل سزای فسار است

ادامه مطلب
شنبه 26 تیر 1395  - 4:53 PM

ای غریب آب غریبی ز تو بربود شباب

وز غم غربت از سرت بپرید غراب

گرد غربت نشود شسته ز دیدار غریب

گرچه هر روز سر و روی بشوید به گلاب

هر درختی که ز جایش به دگر جای برند

بشود زو همه آن رونق و آن زینت و آب

گرچه در شهر کسان گلشن و کاشانه کنی

خانهٔ خویش به ار چند خراب است و یباب

مرد را بوی بهشت آید از خانهٔ خویش

مثل است این مثلی روشن بی پیچش و تاب

آب چاهیت بسی خوشتر در خانهٔ خویش

زانکه در شهر کسان گرم گهان پست و جلاب

این جهان، ای پسر، اکنون به مثل خانهٔ توست

زانت می‌ناید خوش رفت ازینجا به شتاب

به غریبیت همی خواند از این خانه خدای

آنکه بسرشت چنین شخص تو را از آب و تراب

آن مقدر که برانده‌است چنین بر سرما

قوت و خواب و خور و سستی و پیری و شباب

وعده کرده‌است بدان شهر غریبیت بسی

جاه و نعمت که چنان خلق ندیده‌است به خواب

آن شرابی که زکافور مزاج است درو

مهر و مشکست بر آن پاک و گوارنده شراب

وز زنانی که کسی دست بر ایشان ننهاد

همه دوشیزه و هم‌زاد و نکو صورت و شاب

تو همی گوئی کاین وعده درست است ولیک

نیست کردار تو اندر خور این خوب جواب

وعده را طاعت باید چو مقری تو به وعد

سرت از طاعت بر حکم نکو وعده متاب

زان شراب اینکه تو داری چو خلابی است پلید

وز بهشت این همه عالم چو سرائی است خراب

زان همه وعدهٔ نیکو به چه خرسند شدی،

ای خردمند، بدین نعمت پوسیدهٔ غاب؟

زانک ازین خانه نیابی تو همی بوی بهشت

یار تو یافت ازو بوی، تو شو نیز بیاب

تا به خاک اندر نامیخت چنین بوی بهشت

این نشد شکر پاکیزه و آن عنبر ناب

چون ندانی که چه چیز است همی بوی بهشت

نشناسی ز می صاف همی تیره خلاب

تو بدین تیره از آن صاف بدان خرسندی

که به دست است گنجشک و برابرست عقاب

چون نیابد به گه گرسنگی کبک و تذرو

چه کند گر نخورد مرد ز مردار کباب؟

جز که بر آروزی نالهٔ زیر و بم چنگ

کس نیارامد بر بی‌مزه آواز رباب

پر شود معدهٔ تو، چون نبود میده، ز کشک

خوش کند مغز تو را، چون نبود مشک، سحاب

ای خردمند چه تازی سپس سفله جهان

همچو تشنه سپس خشک و فریبنده سراب؟

گر عذاب آن بود ای خواجه کزو رنجه شوی

چون نرنجی ز جهان؟ گر نه جهان است عذاب؟

سربسر رنج و عذاب است جهان گر بهشی

مطلب رنج و عذابش چو مقری به حساب

طلب رنج سوی مرد خردمند خطاست

مشمر گرت خرد هست خطا را به صواب

تو چو خرگوش چه مشغول شده‌ستی به گیا

نه به سر برت عقاب است و به گرد تو کلاب؟

پند کی گیرد فرزند تو، ای خواجه، ز تو

چو رباب است به دست اندر و بر سرت خضاب؟

چون سزاوار عتابی به تن خویش تو خود

کی رسد از تو به همسایه و فرزند عتاب؟

چون نخواهی تو ز من پند مرا پند مده

بسته انگار مرا با تو بدین کار حساب

در خور قول نکو باید کردنت عمل

تو ز گفتار عقابی و به کردار ذباب

قول چون روی برد زیر نقاب، ای بخرد

به عمل باید از این روی گشادنت نقاب

سیم و سیماب به دیدار تو از دور یکی است

به عمل گشت جدا نقرهٔ سیم از سیماب

قول را نیست ثوابی چو عمل نیست برو

ایزد از بهر عمل کرد تو را وعده ثواب

عملت کو؟ به عمل فخر کن ایرا که خدای

با تو از بهر عمل کرد به آیات خطاب

گرچه صعب است عمل، از قبل بوی بهشت

جمله آسان شود، ای پور پدر، بر تو صعاب

چون نباشدت عمل راه نیابی سوی علم

نکند مرد سواری چو نباشدش رکاب

جز به علمی نرهد مردم از این بند عظیم

کان نهفته است به تنزیل درون زیر حجاب

چون ندانی ره تاویل به علمش نرسی

ورچه یکیست میان من و تو حکم کتاب

نه سوی راه سداب است ره لالهٔ لعل

گرچه زان آب خورد لاله که خورده‌است سداب

علم را جز که عمل بند ندیده است حکیم

علم را کس نتواند که ببندد به طناب

قول چون یار عمل گشت مباش ایچ به غم

مرد چون گشت شناور نشکوهد ز غماب

کس به دانش نرسد جز که ز نادانی ازانک

نبود جز که تف و دود به آغاز سحاب

پارهٔ خون بود اول که شود نافهٔ مشک

قطرهٔ آب بود اول لولوی خوشاب

همچو لولو کند، ای پور، تو را علم و عمل

ره باب تو همین است برو بر ره باب

ادامه مطلب
شنبه 26 تیر 1395  - 4:53 PM

ای باز کرده چشم و دل خفته را ز خواب،

بشنو سؤال خوب و جوابی بده صواب:

بنگر به چشم دل که دو چشم سرت هگرز

دیده‌است چشمه‌ای که درو نیست هیچ آب

چشمه است و آب نیست، پس این چشمه چون بود؟

این نکته‌ای است طرفه و بی‌هیچ پیچ و تاب

گاهی پدید باشد و گاهی نهان شود

دادم نشانی‌ای به مثل همچو آفتاب

ادامه مطلب
شنبه 26 تیر 1395  - 4:53 PM

این جهان خواب است، خواب، ای پور باب

شاد چون باشی بدین آشفته خواب؟

روشنی‌ی چشم مرا خوش خوش ببرد

روشنیش، ای روشنائی‌ی چشم باب

تاب و نور از روی من می‌برد ماه

تاب و نورش گشت یکسر پیچ و تاب

پیچ و تابش نور و تاب از من ببرد

تا بماندم تافته بی‌نور و تاب

آفتابم شد به مغرب چون بسی

بر سرم بگذشت تابان آفتاب

جز شکار مردم، ای هشیار پور،

نیست چیزی کار این پران عقاب

این عقاب از کوه چون سر برزند

از جهان یکسر برون پرد غراب

گرد رنج و غم چو بر مردم رسد

زودتر می پیر گردد مرد شاب

چون مرا پیری ز روز و شب رسید

نیست روز و شب همانا جز عذاب

هرچه ناز و خوب کردش گشت چرخ

هم زگردش زود گردد زشت و خاب

دل بدین آشفته خواب اندر مبند

پیش کو از تو بتابد زو بتاب

زین سراب تشنه‌کش پرهیز کن

تشنگان بسیار کشته است این سراب

روی تازه‌ت زی سراب او منه

تا نریزد زان سراب از رویت آب

گرش بنکوهی ندارد باک و شرم

ورش بنوازی نیابی زو ثواب

گرچه بی‌خیر است گیتی، مرد را

زو شود حاصل به دانش خیر ناب

گرچه خاک و آب سبز و تازه نیست

سبز از آب و خاک شد تازه سداب

گرچه در گیتی نیابی هیچ فضل

مرد ازو فاضل شده‌است و زود یاب

این جهان الفنج گاه علم توست

سر مزن چون خر در این خانهٔ خراب

کشت ورزت کرد باید بر زمین

جنگ ناید با زمینت نه عتاب

مردمان چون کودکان بی‌هش‌اند

وین دبیرستان علم است از حساب

شغل کودک در دبیرستانش نیست

جز که خواندن یا سؤال و یا جواب

چون نپرسی ز اوستاد خویش تو؟

چونکه نگشائی برو نیکو خطاب؟

زین هزاران شمع کان آید پدید

تا ببندد روی چرخ از شب نقاب

روی خاک و موی گردان چرخ را

این سیه پرده نقاب است و خضاب

نیک بنگر کاندر این خیمهٔ کبود

چون فتاده است، ای پسر، چندین شتاب

گر ز بهر مردم است این، پس چرا

خاک پر مور است و پر مار و ذباب؟

ور همی آباد خواهد خاک را

چونکه ز آبادی فزونستش خراب ؟

جز براسپ علم و بغل جست و جوی

خلق نتواند گذشتن زین عقاب

این همی گوید «بباید جست ازین

تا پدید آید صواب از ناصواب»

وان همی گوید «چنین بیهوده‌ها

دور دار از من، هلا پرکن شراب،

کار دنیا را همان داند که کرد،

رطل پر کن، رود برکش بر رباب،

رطل پر کن وصف عشق دعد گوی

تا چه شد کارش به آخر با رباب»

ای پسر، مشغول این دنیاست خلق

چون به مردار است مشغولی‌ی کلاب

گر نه گرگی بر ره گرگان مرو

گوسپندت را مران سوی ذئاب

دیو جهلت را به پند من ببند

پند شاید دیو جهلت را طناب

بر فلک باید شدن از راه پند

ای برادر، چون دعای مستجاب

ادامه مطلب
شنبه 26 تیر 1395  - 4:53 PM

ای قبهٔ گردندهٔ بی‌روزن خضرا

با قامت فرتوتی و با قوت برنا

فرزند توایم ای فلک، ای مادر بدمهر

ای مادر ما چونکه همی کین کشی از ما؟

فرزند تو این تیره تن خامش خاکی است

پاکیزه خرد نیست نه این جوهر گویا

تن خانهٔ این گوهر والای شریف است

تو مادر این خانهٔ این گوهر والا

چون کار خود امروز در این خانه بسازم

مفرد بروم، خانه سپارم به تو فردا

زندان تو آمد پسرا این تن و، زندان

زیبا نشود گرچه بپوشیش به دیبا

دیبای سخن پوش به جان بر، که تو را جان

هرگز نشود ای پسر از دیبا زیبا

این بند نبینی که خداوند نهاده‌است

بر ما که نبیندش مگر خاطر بینا؟

در بند مدارا کن و دربند میان را

در بند مکن خیره طلب ملکت دارا

گر تو به مدارا کنی آهنگ بیابی

بهتر بسی از ملکت دارا به مدارا

به شکیب ازیرا که همی دست نیابد

بر آرزوی خویش مگر مرد شکیبا

ورت آرزوی لذت حسی بشتابد

پیش آر ز فرقان سخن آدم و حوا

آزار مگیر از کس و بر خیره میازار

کس را مگر از روی مکافات مساوا

پر کینه مباش از همگان دایم چون خار

نه نیز به یکباره زبون باش چو خرما

کز گند فتاده است به چاه اندر سرگین

وز بوی چنان سوخته شد عود مطرا

با هر کس منشین و مبر از همگان نیز

بر راه خرد رو، نه مگس باش نه عنقا

چون یار موافق نبود تنها بهتر

تنها به صد بار چو با نادان همتا

خورشید که تنهاست ازان نیست برو ننگ

بهتر ز ثریاست که هفت است ثریا

از بیشی و کمی جهان تنگ مکن دل

با دهر مدارا کن و با خلق مواسا

احوال جهان گذرنده گذرنده است

سرما ز پس گرما سرا پس ضرا

ناجسته به آن چیز که او با تو نماند

بشنو سخن خوب و مکن کار به صفرا

در خاک چه زر ماند و چه سنگ و، تو را گور

چه زیر کریجی و چه در خانهٔ خضرا

با آنکه برآورد به صنعا در غمدان

بنگر که نمانده است نه غمدان و نه صنعا

دیوی است جهان صعب و فریبنده مر او را

هشیار و خردمند نجسته است همانا

گر هیچ خرد داری و هشیاری و بیدار

چون مست مرو بر اثر او به تمنا

آبی است جهان تیره و بس ژرف، بدو در

زنهار که تیره نکنی جان مصفا

جانت به سخن پاک شود زانکه خردمند

از راه سخن بر شود از چاه به جوزا

فخرت به سخن باید ازیرا که بدو کرد

فخر آنکه نماند از پس او ناقهٔ عضبا

زنده به سخن باید گشتنت ازیراک

مرده به سخن زنده همی کرد مسیحا

پیدا به سخن باید ماندن که نمانده‌است

در عالم کس بی سخن پیدا، پیدا

آن به که نگوئی چو ندانی سخن ایراک

ناگفته سخن به بود از گفتهٔ رسوا

چون تیر سخن راست کن آنگاه بگویش

بیهوده مگو، چوب مپرتاب ز پهنا

نیکو به سخن شو نه بدین صورت ازیراک

والا به سخن گردد مردم نه به بالا

بادام به از بید و سپیدار به بار است

هرچند فزون کرد سپیدار درازا

بیدار چو شیداست به دیدار، ولیکن

پیدا به سخن گردد بیدار ز شیدا

دریای سخن‌ها سخن خوب خدای است

پر گوهر با قیمت و پر لؤلؤ لالا

شور است چو دریا به مثل صورت تنزیل

تاویل چو لؤلؤست سوی مردم دانا

اندر بن دریاست همه گوهر و لؤلؤ

غواص طلب کن، چه دوی بر لب دریا؟

اندر بن شوراب ز بهر چه نهاده است

چندین گهر و للوء، دارندهٔ دنیا؟

از بهر پیمبر که بدین صنع ورا گفت:

«تاویل به دانا ده و تنزیل به غوغا»

غواص تو را جز گل و شورابه نداده‌است

زیرا که ندیده است ز تو جز که معادا

معنی طلب از ظاهر تنزیل چو مردم

خرسند مشو همچو خر از قول به آوا

قندیل فروزی به شب قدر به مسجد

مسجد شده چون روز و دلت چون شب یلدا

قندیل میفروز بیاموز که قندیل

بیرون نبرد از دل بر جهل تو ظلما

در زهد نه‌ای بینا لیکن به طمع در

برخوانی در چاه به شب خط معما

گر مار نه‌ای دایم از بهر چرایند

مؤمن ز تو ناایمن و ترسان ز تو ترسا

مخرام و مشو خرم از اقبال زمانه

زیرا که نشد وقف تو این کرهٔ غبرا

آسیمه بسی کرد فلک بی‌خردان را

و آشفته بسی گشت بدو کار مهیا

دارا که هزاران خدم و خیل و حشم داشت

بگذاشت همه پاک و بشد خود تن تنها

بازی است رباینده زمانه که نیابند

زو خلق رها هیچ نه مولی و نه مولا

روزی است از آن پس که در آن روز نیابد

خلق از حکم عدل نه ملجا و نه منجا

آن روز بیابند همه خلق مکافات

هم ظالم و هم عادل بی‌هیچ محابا

آن روز در آن هول و فزع بر سر آن جمع

پیش شهدا دست من و دامن زهرا

تا داد من از دشمن اولاد پیمبر

بدهد به تمام ایزد دادار تعالی

ادامه مطلب
پنج شنبه 24 تیر 1395  - 4:57 PM

ای شب تازان چو ز هجران طناب

علت خوابی و تو را نیست خواب

مکر تو صعب است که مردم ز تو

هست در آرام تو خود در شتاب

هرگز ناراست جز از بهر تو

چرخ سر خویش به در خوشاب

تو چو یکی زنگی ناخوب و پیر

دخترکان تو همه خوب و شاب

زادن ایشان ز تو، ای گنده‌پیر،

هست شگفتی چو ثواب از عقاب

تا تو نیائی ننمایند هیچ

دخترکان رویکها از حجاب

روی زمین را تو نقابی ولیک

ایشان را نیست نقابت نقاب

چند گریزی ز حواصل در این

قبهٔ بی‌روزن و باب، ای غراب؟

در تو همی پیری ناید پدید

زانکه ز مردم تو ربائی شباب

آب نه‌ای، چونکه بشوید همی

شرم‌گن از روی تو به شرم و آب؟

چند به سوزن بشکستی تبر!

چند به گنجشک گرفتی عقاب!

چند چو رعد از تو بنالید دعد

تاش بخوردی به فراق رباب؟

چند که از بیم تو بگریختند

از رمهٔ گرسنه میشان ذئاب؟

شاه حبش چون تو بود گر کند

شمشیر از صبح و سنان از شهاب

چند گذشته‌ستی بر جاهلان

بر کفشان قحف و میان شان قحاب

حرمت تو سخت بزرگ است ازانک

در تو دعا را بگشایند باب

ای که ندانی تو همی قدر شب

سورهٔ واللیل بخوان از کتاب

قدر شب اندر شب قدر است و بس

برخوان آن سوره و معنی بیاب

همچو شب دنیا دین را شب است

ظلمت از جهل و ز عصیان سحاب

خلق نبینی همه خفته ز علم

عدل نهان گشته و فاش اضطراب

اینکه تو بینی نه همه مردمند

بلکه ذئابند به زیر ثیاب

کرده ز بهر ستم و جور و جنگ

چنگ چو نشپیل و چو شمشیر ناب

خانهٔ خمار چو قصر مشید

منبر ویران و مساجد خراب

مطرب قارون شده بر راه تو

مقری بی‌مایه و الحانش غاب

حاکم در خلوت خوبان به روز

نیم شبان محتسب اندر شراب

خون حسین آن بچشد در صبوح

وین بخورد ز اشتر صالح کباب

غره مشو گر چه به آواز نرم

عرضه کند بر تو عقاب و ثواب

چون بخورد ساتگنی هفت هشت

با گلوش تاب ندارد رباب

این شب دین است، نباشد شگفت

نیم‌شبان بانگ و فغان کلاب

گاه سحر بود، کنون سخت زود

برزند از مشرق تیغ آفتاب

تازه شود صورت دین را، جبین

سهل شود شیعت حق را صعاب

زیر رکاب و علم فاطمی

نرم شود بی‌خردان را رقاب

خاک خراسان شود از خون دل

زیر بر دشمن جاهل خضاب

بر سر جهال به امر خدای

محتسب او بکند احتساب

کر شود باطل از آواز حق

کور کند چشم خطا را صواب

چونکه نخواهی سپس شست سال

ای متغافل ز تن خود حساب؟

صید زمانه شدی و دام توست

مرکب رهوار به سیمین رکاب

چند در این بادیهٔ خشک و زشت

تشنه بتازی به امید سراب؟

دنیا خود جست و نجستی تو دین

چیست به دست تو جز از باد ناب؟

گر نبود پرسش رستی، ولیک

گرت بپرسند چه داری جواب؟

گرت خوش آید سخن من کنون

ره ز بیابان به سوی شهر تاب

شهر علوم آنکه در او علی است

مسکن مسکین و مب مثاب

هر چه جز از شهر، بیابان شمر

بی‌بر و بی‌آب و خراب و یباب

روی به شهر آر که این است روی

تا نفریبدت ز غولان خطاب

هر که نتابد ز علی روی خویش

بی‌شک ازو روی بتابد عذاب

جان و تن حجت تو مر تورا

باد تراب قدم، ای بوتراب

از شرف مدح تو در کام من

گرد عبیر است و لعابم گلاب

ادامه مطلب
پنج شنبه 24 تیر 1395  - 4:57 PM

ای روا کرده فریبنده جهان بر تو فریب،

مر تو را خوانده و خود روی نهاده به نشیب

این جهان را به جز از بادی و خوابی مشمر

گر مقری به خدای و به رسول و به کتیب

بر دل از زهد یکی نادره تعویذ نویس

تا نیایدش از این دیو فریبنده نهیب

بهرهٔ خویشتن از عمر فرامشت مکن

رهگذارت به حساب است نگه‌دار حسیب

دامن و جیب مکن جهد که زربفت کنی

جهد آن کن که مگر پاک کنی دامن و جیب

زیور و زیب زنان است حریر و زر و سیم

مرد را نیست جز از علم و خرد زیور و زیب

کی شوی عز و شرف بر سر تو افسر و تاج

تا تو مر علم و خرد را نکنی زین و رکیب؟

خویشتن را به زه بهمان واحسنت فلان

گر همی خنده و افسوس نخواهی مفریب

خجلت و عیب تن خویش غم جهل کشد

کودکی کو نکشد مالش استاد و ادیب

پند بپذیر و چو کرهٔ رمکی سخت مرم

جاهل از پند حکیمان رمد و کره ز شیب

سخن آموز که تا پند نگیری ز سخن

پند را باز ندانی ز لباسات و فریب

نه غلیواج تو را صید تذرو آرد و کبگ

نه سپیدار تو را بار بهی آرد و سیب

سر بتاب از حسد و گفتهٔ پر مکر و دروغ

چوب بر مغز مخر، جامهٔ پر کیس و وریب

ای برادر، سخن نادان خاری است درشت

درو باش از سخن بیهده‌ش، آسیب، آسیب!

زرق دنیا را گر من بخریدم تو مخر

ور کسی بر سخن دیو بشیبد تو مشیب

ادامه مطلب
پنج شنبه 24 تیر 1395  - 4:57 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 588

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4369706
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث