به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

نکوهش مکن چرخ نیلوفری را

برون کن ز سر باد و خیره‌سری را

بری دان از افعال چرخ برین را

نشاید ز دانا نکوهش بری را

همی تا کند پیشه، عادت همی کن

جهان مر جفا را، تو مر صابری را

هم امروز از پشت بارت بیفگن

میفگن به فردا مر این داوری را

چو تو خود کنی اختر خویش را بد

مدار از فلک چشم نیک اختری را

به چهره شدن چون پری کی توانی؟

به افعال ماننده شو مر پری را

بدیدی به نوروز گشته به صحرا

به عیوق ماننده لالهٔ طری را

اگر لاله پر نور شد چون ستاره

چرا زو نپذرفت صورت گری را؟

تو با هوش و رای از نکو محضران چون

همی برنگیری نکو محضری را؟

نگه کن که ماند همی نرگس نو

ز بس سیم و زر تاج اسکندری را

درخت ترنج از بر و برگ رنگین

حکایت کند کلهٔ قیصری را

سپیدار مانده‌است بی‌هیچ چیزی

ازیرا که بگزید او کم بری را

اگر تو از آموختن‌سر بتابی

نجوید سر تو همی سروری را

بسوزند چوب درختان بی‌بر

سزا خود همین است مر بی‌بری را

درخت تو گر بار دانش بگیرد

به زیر آوری چرخ نیلوفری را

نگر نشمری، ای برادر، گزافه

به دانش دبیری و نه شاعری را

که این پیشه‌ها است نیکو نهاده

مر الفغدن نعمت ایدری را

دگرگونه راهی و علمی است دیگر

مرالفغدن راحت آن سری را

بلی این و آن هر دو نطق است لیکن

نماند همی سحر پیغمبری را

چو کبگ دری باز مرغ است لیکن

خطر نیست با باز کبگ دری را

پیمبر بدان داد مر علم حق را

که شایسته دیدش مر این مهتری را

به هارون ما داد موسی قرآن را

نبوده‌است دستی بران سامری را

تو را خط قید علوم است و، خاطر

چو زنجیر مر مرکب لشکری را

تو با قید بی اسپ پیش سواران

نباشی سزاوار جز چاکری را

ازین گشته‌ای، گر بدانی تو، بنده

شه شگنی و میر مازندری را

اگر شاعری را تو پیشه گرفتی

یکی نیز بگرفت خنیاگری را

تو برپائی آنجا که مطرب نشیند

سزد گر ببری زیان جری را

صفت چند گوئی به شمشاد و لاله

رخ چون مه و زلفک عنبری را؟

به علم و به گوهر کنی مدحت آن را

که مایه است مر جهل و بد گوهری را

به نظم اندر آری دروغی طمع را

دروغ است سرمایه مر کافری را

پسنده است با زهد عمار و بوذر

کند مدح محمود مر عنصری را؟

من آنم که در پای خوگان نریزم

مر این قیمتی در لفظ دری را

تو را ره نمایم که چنبر کرا کن

به سجده مر این قامت عرعری را

کسی را برد سجده دانا که یزدان

گزیده‌ستش از خلق مر رهبری را

کسی را که بسترد آثار عدلش

ز روی زمین صورت جائری را

امام زمانه که هرگز نرانده است

بر شیعتش سامری ساحری را

نه ریبی به جز حکمتش مردمی را

نه عیبی به جز همتش برتری را

چو با عدل در صدر خواهی نشسته

نشانده در انگشتری مشتری را

بشو زی امامی که خط پدرش است

به تعویذ خیرات مر خیبری را

ببین گرت باید که بینی به ظاهر

ازو صورت و سیرت حیدری را

نیارد نظر کرد زی نور علمش

که در دست چشم خرد ظاهری را

اگر ظاهری مردمی را بجستی

به طاعت، برون کردی از سر خری را

ولیکن بقر نیستی سوی دانا

اگر جویدی حکمت باقری را

مرا همچو خود خر همی چون شمارد؟

چه ماند همی غل مر انگشتری را؟

نبیند که پیشش همی نظم و نثرم

چو دیبا کند کاغذ دفتری را؟

بخوان هر دو دیوان من تا ببینی

یکی گشته با عنصری بحتری را

ادامه مطلب
پنج شنبه 24 تیر 1395  - 4:57 PM

ای روی داده صحبت دنیا را

شادان و برفراشته آوا را

قدت چو سرو و رویت چون دیبا

واراسته به دیبا دنیا را

شادی بدین بهار چو می‌بینی

چون بوستان خسرو صحرا را

برنا کند صبا به فسون اکنون

این پیر گشته صورت دنیا را

تا تو بدین فسونش به بر گیری

این گنده پیر جادوی رعنا را

وز تو به مکر و افسون برباید

این فر و زیب و زینت و سیما را

چون کودکان به خیره همی خری

زین گنده پیر لابه و شفرا را

لیکن وفا نیابی ازو فردا

امروز دید باید فردا را

دنیا به جملگی همه امروز است

فردا شمرد باید عقبا را

فردات را ببین به دل و امروز

بگشای تیز دیدهٔ بینا را

عالم قدیم نیست سوی دانا

مشنو محال دهری شیدا را

چندین هزار بوی و مزه و صورت

بردهریان بس است گوا ما را

رنگین که کرد و شیرین در خرما

خاک درشت ناخوش غبرا را؟

خرماگری ز خاک که آمخته است

این نغز پیشه دانهٔ خرما را؟

خط خط که کرد جزع یمانی را؟

بوی از کجاست عنبر سارا را؟

بنگر به چشم خاطر و چشم سر

ترکیب خویش و گنبد گردا را

گر گشته‌ای دبیر فرو خوانی

این خطهای خوب معما را

بررس که کردگار چرا کرده‌است

این گنبد مدور خضرا را

ویران همی ز بهر چه خواهد کرد

باز این بزرگ صنع مهیا را؟

چون بند کرد در تن پیدائی

این جان کار جوی نه پیدا را؟

وین جان کجا شود چو مجرد شد

وین جا گذاشت این تن رسوا را؟

چون است کار از پس چندان حرب

امروز مر سکندرو دارا را؟

بهمن کجا شده‌است و کجا قارن

زان پس که قهر کردند اعدا را؟

رستم چرا نخواند به روز مرگ

آن تیز پر و چنگل عنقا را؟

آنها کجا شدند و کجا اینها؟

زین بازپرس یکسره دانا را

غره مشو به زور و توانائی

کاخر ضعیفی است توانا را

برنا رسیدن از چه و چند و چون

عار است نورسیده و برنا را

نشنوده‌ای که چند بپرسیده‌است

پیغمبر خدای بحیرا را؟

والا نگشت هیچ کس و عالم

نادیده مر معلم والا را

شیرین و سرخ گشت چنان خرما

چون برگرفت سختی گرمارا

بررس به کارها به شکیبائی

زیرا که نصرت است شکیبا را

صبر است کیمیای بزرگی‌ها

نستود هیچ دانا صفرا را

باران به صبر پست کند، گرچه

نرم است، روزی آن که خارا را

از صبر نردبانت باید کرد

گر زیر خویش خواهی جوزا را

یاری ز صبر خواه که یاری نیست

بهتر ز صبر مر تن تنها را

«صبر از مراد نفس و هوا باید»

این بود قول عیسی شعیا را

بندهٔ مراد دل نبود مردی

مردی مگوی مرد همانا را

در کار صبر بند تو چون مردان

هم چشم و گوش را و هم اعضا را

تا زین جهان به صبر برون نائی

چون یابی آن جهان مصفا را؟

آنجات سلسبیل دهند آنگه

کاینجا پلید دانی صهبا را

صبر است عقل را به جهان همتا

بر جان نه این بزرگ دو همتا را

فضل تو چیست، بنگر، برترسا؟

از سر هوس برون کن و سودا را

تو مؤمنی گرفته محمد را

او کافر است گرفته مسیحا را

ایشان پیمبران و رفیقانند

چون دشمنی تو بیهده ترسا را؟

بشناس امام و مسخره را آنگه

قسیس را نکوه و چلیپا را

حجت به عقل گوی و مکن در دل

با خلق خیره جنگ و معادا را

در عقل واجب است یکی کلی

این نفس‌های خردهٔ اجزا را

او را بحق بندهٔ باری دان

مرجع بدوست جمله مر اینها را

او را اگر شناخته‌ای بی‌شک

دانسته‌ای ز مولی مولا را

توحید تو تمام بدو گردد

مر کردگار واحد یکتا را

رازی است این که راه ندانسته‌اند

اینجا در این بهایم غوغا را

آن را بدو بهل که همی گوید

«من دیده‌ام فقیه بخارا را»

کان کوردل نیارد پذرفتن

پند سوار دلدل شهبا را

حجت ز بهر شیعت حیدر گفت

این خوب و خوش قصیده غرا را

ادامه مطلب
پنج شنبه 24 تیر 1395  - 4:57 PM

سلام کن ز من ای باد مر خراسان را

مر اهل فضل و خرد را نه عام نادان را

خبر بیاور ازیشان به من چو داده بوی

ز حال من به حقیقت خبر مر ایشان را

بگویشان که جهان سر و من چو چنبر کرد

به مکر خویش و، خود این است کار گیهان را

نگر که تان نکند غره عهد و پیمانش

که او وفا نکند هیچ عهد و پیمان را

فلان اگر به شک است اندر آنچه خواهد کرد

جهان بدو، بنگر، گو، به چشم بهمان را

ازین همه بستاند به جمله هر چه‌ش داد

چنانکه بازستد هرچه داده بود آن را

از آنکه در دهنش این زمان نهد پستان

دگر زمان بستاند به قهر پستان را

نگه کنید که در دست این و آن چو خراس

به چند گونه بدیدید مر خراسان را

به ملک ترک چرا غره‌اید؟ یاد کنید

جلال و عزت محمود زاولستان را

کجاست آنکه فریغونیان زهیبت او

ز دست خویش بدادند گوزگانان را؟

چو هند را به سم اسپ ترک ویران کرد

به پای پیلان بسپرد خاک ختلان را

کسی چنو به جهان دیگری نداد نشان

همی به سندان اندر نشاند پیکان را

چو سیستان ز خلف، ری زرازیان، بستد

وز اوج کیوان سر برفراشت ایوان را

فریفته شده می‌گشت در جهان و، بلی

چنو فریفته بود این جهان فراوان را

شما فریفتگان پیش او همی گفتید

«هزار سال فزون باد عمر سلطان را»

به فر دولت او هر که قصد سندان کرد

به زیر دندان چون موم یافت سندان را

پریر قبلهٔ احرار زاولستان بود

چنانکه کعبه است امروز اهل ایمان را

کجاست اکنون آن فر و آن جلالت و جاه

که زیر خویش همی دید برج سرطان را؟

بریخت چنگش و فرسوده گشت دندانش

چو تیز کرد برو مرگ چنگ و دندان را

بسی که خندان کرده‌است چرخ گریان را

بسی که گریان کرده‌است نیز خندان را

قرار چشم چه داری به زیر چرخ؟ چو نیست

قرار هیچ به یک حال چرخ گردان را

کناره گیر ازو کاین سوار تازان است

کسی کنار نگیرد سوار تازان را

بترس سخت ز سختی چو کاری آسان شد

که چرخ زود کند سخت کار آسان را

برون کند چو درآید به خشم گشت زمان

ز قصر قیصر را و زخان و مان خان را

بر آسمان ز کسوف سیه رهایش نیست

مر آفتاب درفشان و ماه تابان را

میانه کار بباش، ای پسر، کمال مجوی

که مه تمام نشد جز ز بهر نقصان را

ز بهر حال نکو خویشتن هلاک مکن

به در و مرجان مفروش خیره مر جان را

نگاه کن که به حیلت همی هلاک کنند

ز بهر پر نکو طاوسان پران را

اگر شراب جهان خلق را چو مستان کرد

توشان رها کن چون هشیار مستان را

نگاه کن که چو فرمان دیو ظاهر شد

نماند فرمان در خلق خویش یزدان را

به قول بندهٔ یزدان قادرند ولیک

به اعتقاد همه امتند شیطان را

بگویشان که شما به اعتقاد دیوانید

که دیو خواند خوش‌آید همیشه دیوان را

چو مست خفت به بالینش بر تو، ای هشیار،

مزن گزافه به انگشت خویش پنگان را

زیان نبود و نباشد ازو چنانکه نبود

زیان ز معصیت دیو مر سلیمان را

تو را تن تو چو بند است و این جهان زندان

مقر خویش مپندار بند و زندان را

ز علم و طاعت جانت ضعیف و عریان است

به علم کوش و بپوش این ضعیف عریان را

به فعل بندهٔ یزدان نه‌ای به نامی تو

خدای را تو چنانی که لاله نعمان را

به آشکاره تن اندر که کرد جان پنهان؟

به پیش او دار این آشکار و پنهان را

خدای با تو بدین صنع نیک احسان کرد

به قول و فعل تو بگزار شکر احسان را

جهان زمین و سخن تخم و جانت دهقان است

به کشت باید مشغول بود دهقان را

چرا کنون که بهار است جهد آن نکنی

که تا یکی به کف آری مگر ز مستان را

من این سخن که بگفتم تو را نکومثل است

مثل بسنده بود هوشیار مردان را

دل تو نامهٔ عقل و سخنت عنوان است

بکوش سخت و نکو کن ز نامه عنوان را

تو را خدای ز بهر بقا پدید آورد

تو را و خاک و هوا و نبات و حیوان را

نگاه کن که بقا را چگونه می‌کوشد

به خردگی منگر دانهٔ سپندان را

بقا به علم خدا اندر است و، فرقان است

سرای علم و، کلید و درست فرقان را

اگر به علم و بقا هیچ حاجت است تورا

سوی درش بشتاب و بجوی دربان را

در سرای نه چوب است بلکه دانایی است

که بنده نیست ازو به خدای سبحان را

به جد او و بدو جمله باز یابد گشت

به روز حشر همه مؤمن و مسلمان را

مرا رسول رسول خدای فرمان داد

به مؤمنان که بدانند قدر فرمان را

کنون که دیو خراسان به جمله ویران کرد

ازو چگونه ستانم زمین ویران را

چو خلق جمله به بازار جهل رفته‌ستند

همی ز بیم نیارم گشاد دکان را

مرا به دل ز خراسان زمین یمگان است

کسی چرا طلبد مر مرا و یمگان را

ز عمر بهره همین است مر مرا که به شعر

به رشته می‌کنم این زر و در و مرجان را

ادامه مطلب
پنج شنبه 24 تیر 1395  - 4:57 PM

 

نیز نگیرد جهان شکار مرا

نیست دگر با غمانش کار مرا

دیدمش و دید مر مرا و بسی

خوردم خرماش و خست خار مرا

چون خورم اندوه او چو می‌بخورد

گردش این چرخ مردخوار مرا؟

چون نکنم بیش ازینش خوار که او

بر کند از پیش خویش خوار مرا؟

هر که زمن دردسر نخواهد و غم

گو به غم و دردسر مدار مرا

هر که پیاده به کار نیستمش

نیست به کار او همان سوار مرا

چند بگشت این زمانه بر سر من

گرد جهان کرد خنگ‌سار مرا

یار من و غمگسار بود و، کنون

غم بفزوده است غمگسار مرا

مکر تو ای روزگار پیدا شد

نیز دگر مکر پیش مار مرا

نیز نخواهد گزید اگر بهشم

زین سپس از آستینت مار مرا

من نسپندم تو را به پود کنون

چون نپسندی همی تو تار مرا

سر تو دیگر بد، آشکار دگر

سر یکی بود و آشکار مرا

یار من امروز علم و طاعت بس

شاید اگر نیستی تو یار مرا

بار نخواهم سوی کسی که کند

منت او پست زیربار مرا

شاید اگر نیست بر در ملکی

جز به در کردگار بار مرا

چون نکنم بر کسی ستم نبود

حشمت آن محتشم به کار مرا

چون نپسندم ستم ستم نکنم

پند چنین داد هوشیار مرا

ننگرم از بن به سوی حرمت کس

کاید از این زشت کار عار مرا

زمزم اگر زابها چه پاکتر است

پاکتر از زمزم است ازار مرا

خواندن فرقان و زهد و علم و عمل

مونس جانند هر چهار مرا

چشم و دل و گوش هر یکی همه شب

پند دهد با تن نزار مرا

گوش همی گوید از محال و دروغ

راه بکن سخت و استوار مرا

چشم همی گوید از حرام و حرم

بسته همی دار زینهار مرا

دل چه کند؟ گویدم همی ز هوا

سخت نگه دار مردوار مرا

عقل همی گویدم «موکل کرد

بر تن و بر جانت کردگار مرا

نیست ز بهر تو با سپاه هوا

کار مگر حرب و کارزار مرا»

سر ز کمند خرد چگونه کشم؟

فضل خرد داد بر حمار مرا

دیو همی بست بر قطار سرم

عقل برون کرد از آن قطار مرا

گرنه خرد بسندی مهارم ازو

دیو کشان کرده بد مهار مرا

غار جهان گرچه تنگ و تار شده‌است

عقل بسنده است یار غار مرا

هیچ مکن ای پسر ز دهر گله

زانکه ز وی شکر هست هزار مرا

هست بدو گشتم و، زبان و سخن

هر دو بدو گشت پیشکار مرا

دهر همی گویدت که «بر سفرم

تنگ مکش سخت در کنار مرا»

دهر چه چیز است؟ عمر سوی خرد

کرد به جز عمر نامدار مرا؟

عمر شد، آن مایه بود و، دانش دین

ماند ازو سود یادگار مرا

راهبری بود سوی عمر ابد

این عدوی عمر مستعار مرا

این عدوی عمر بود رهبر تا

سوی خرد داد ره‌گذار مرا

سنگ سیه بودم از قیاس و خرد

کرد چنین در شاهوار مرا

خار خلان بودم از مثال و، خرد

سرو سهی کرد و بختیار مرا

دل ز خرد گشت پر ز نور مرا

سر ز خرد گشت بی‌خمار مرا

پیش‌روم عقل بود تا به جهان

کرد به حکمت چنین مشار مرا

بر سر من تاج دین نهاد خرد

دین هنری کرد و بردبار مرا

از خطر آتش و عذاب ابد

دین و خرد کرد در حصار مرا

دین چو دلم پاک دید گفت «هلا

هین به دل پاک بر نگار مرا

پیش دل اندر بکن نشست گهم

وز عمل و علم کن نثار مرا»

کردم در جانش جای و نیست دریغ

این دل و جان زین بزرگوار مرا

چون نکنم جان فدای آنکه به حشر

آسان گردد بدو شمار مرا؟

لاجرم اکنون جهان شکار من است

گرچه همی دارد او شکار مرا

گرچه همی خلق را فگار کند

کرد نیارد جهان فگار مرا

جان من از روزگار برتر شد

بیم نیاید ز روزگار مرا

ادامه مطلب
پنج شنبه 24 تیر 1395  - 4:57 PM

آزرده کرد کژدم غربت جگر مرا

گوئی زبون نیافت ز گیتی مگر مرا

در حال خویشتن چو همی ژرف بنگرم

صفرا همی برآید از انده به سر مرا

گویم: چرا نشانهٔ تیر زمانه کرد

چرخ بلند جاهل بیدادگر مرا

گر در کمال فضل بود مرد را خطر

چون خوار و زار کرد پس این بی خطر مرا؟

گر بر قیاس فضل بگشتی مدار چرخ

جز بر مقر ماه نبودی مقر مرا

نی‌نی که چرخ و دهر ندانند قدر فضل

این گفته بود گاه جوانی پدر مرا

«دانش به از ضیاع و به از جاه و مال و ملک»

این خاطر خطیر چنین گفت مر مرا

با خاطر منور روشنتر از قمر

ناید به کار هیچ مقر قمر مرا

با لشکر زمانه و با تیغ تیز دهر

دین و خرد بس است سپاه و سپر مرا

گر من اسیر مال شوم همچو این و آن

اندر شکم چه باید زهره و جگر مرا

اندیشه مر مرا شجر خوب برور است

پرهیز و علم ریزد ازو برگ و بر مرا

گر بایدت همی که ببینی مرا تمام

چون عاقلان به چشم بصیرت نگر مرا

منگر بدین ضعیف تنم زانکه در سخن

زین چرخ پرستاره فزون است اثر مرا

هر چند مسکنم به زمین است، روز و شب

بر چرخ هفتم است مجال سفر مرا

گیتی سرای رهگذران است ای پسر

زین بهتر است نیز یکی مستقر مرا

از هر چه حاجت است بدو بنده را، خدای

کرده‌است بی‌نیاز در این رهگذر مرا

شکر آن خدای را که سوی علم و دین خود

ره داد و سوی رحمت بگشاد در مرا

اندر جهان به دوستی خاندان حق

چون آفتاب کرد چنین مشتهر مرا

وز دیدن و شنیدن دانش یله نکرد

چون دشمنان خویش به دل کور و کر مرا

گر من در این سرای نبینم در آن سرای

امروز جای خویش، چه باید بصر مرا؟

ای ناکس و نفایه تن من در این جهان

همسایه‌ای نبود کس از تو بتر مرا

من دوستدار خویش گمان بردمت همی

جز تو نبود یار به بحر و به بر مرا

بر من تو کینه‌ور شدی و دام ساختی

وز دام تو نبود اثر نه خبر مرا

تا مر مرا تو غافل و ایمن بیافتی

از مکر و غدر خویش گرفتی سخر مرا

گر رحمت خدای نبودی و فضل او

افگنده بود مکر تو در جوی و جر مرا

اکنون که شد درست که تو دشمن منی

نیز از دو دست تو نگوارد شکر مرا

خواب و خور است کار توای بی خرد جسد

لیکن خرد به است ز خواب و ز خور مرا

کار خر است سوی خردمند خواب و خور

ننگ است ننگ با خرد از کار خر مرا

من با تو ای جسد ننشینم در این سرای

کایزد همی بخواند به جای دگر مرا

آنجا هنر به کار و فضایل، نه خواب و خور

پس خواب و خور تو را و خرد با هنر مرا

چون پیش من خلایق رفتند بی‌شمار

گرچه دراز مانم رفته شمر مرا

روزی به پر طاعت از این گنبد بلند

بیرون پریده گیر چون مرغ بپر مرا

هرکس همی حذر ز قضا و قدر کند

وین هر دو رهبرند قضا و قدر مرا

نام قضا خرد کن و نام قدر سخن

یاد است این سخن ز یکی نامور مرا

واکنون که عقل و نفس سخن‌گوی خود منم

از خویشتن چه باید کردن حذر مرا؟

ای گشته خوش دلت ز قضا و قدر به نام

چون خویشتن ستور گمانی مبر مرا

قول رسول حق چو درختی است بارور

برگش تو را که گاو توئی و ثمر مرا

چون برگ خوار گشتی اگر گاو نیستی؟

انصاف ده، مگوی جفا و مخور مرا

ای آنکه دین تو بخریدم به جان خویش

از جور این گروه خران بازخر مرا

دانم که نیست جز که به سوی توای خدا

روز حساب و حشر مفر و وزر مرا

گر جز رضای توست غرض مر مرا ز عمر

بر چیزها مده به دو عالم ظفر مرا

واندر رضای خویش تو، یارب، به دو جهان

از خاندان حق مکن زاستر مرا

همچون پدر به حق تو سخن گوی و زهد ورز

زیرا که نیست کار جز این ای پسر مرا

گوئی که حجتی تو و نالی به راه من

از نال خشک خیره چه بندی کمر مرا

ادامه مطلب
پنج شنبه 24 تیر 1395  - 4:57 PM

به چشم نهان بین نهان جهان را

که چشم عیان بین نبیند نهان را

نهان در جهان چیست؟ آزاده مردم

ببینی نهان را، نبینی عیان را

جهان را به آهن نشایدش بستن

به زنجیر حکمت ببند این جهان را

دو چیز است بند جهان، علم و طاعت

اگر چه گشاد است مر هر دوان را

تنت کان و، جان گوهر علم و طاعت

بدین هر دو بگمار تن را و جان را

به سان گمان بود روز جوانی

قراری نبوده است هرگز گمان را

چگونه کند با قرار آسمانت

چو خود نیست از بن قرار آسمان را

سوی آن جهان نردبان این جهان است

به سر بر شدن باید این نردبان را

در این بام گردان و بوم ساکن

ببین صنعت و حکمت غیب‌دان را

نگه کن که چون کرد بی هیچ حاجت

به جان سبک جفت جسم گران را!

که آویخته است اندر این سبز گنبد

مر این تیره گوی درشت کلان را؟

چه گوئی که فرساید این چرخ گردان

چو بی حد و مر بشمرد سالیان را؟

نه فرسودنی ساخته است این فلک را

نه آب روان و نه باد بزان را

ازیرا حکیم است و صنع است و حکمت

مگو این سخن جز مراهل بیان را

ازیرا سزا نیست اسرار حکمت

مر این بی‌فساران بی‌رهبران را

چه گوئی بود مستعان مستعان گر

نباشد چنین مستعین مستعان را؟

اگر اشتر و اسپ و استر نباشد

کجا قهرمانی بود قهرمان را

مکان و زمان هر دو از بهر صنع است

ازین نیست حدی زمین و زمان را

اگر گوئی این در قران نیست،گویم

همانا نکو می‌ندانی قران را

قران را یکی خازنی هست کایزد

حواله بدو کرد مر انس و جان را

پیمبر شبانی بدو داد از امت

به امر خدای این رمهٔ بی‌کران را

بر آن برگزیدهٔ خدای و پیمبر

گزیدی فلان و فلان و فلان را

معانی قران را همی زان ندانی

که طاعت نداری روان قران را

قران خوان معنی است، هان ای قران خوان

یکی میزبان کیست این شهره خوان را؟

ازین خوان خوب آن خورد نان و نعمت

که بشناسد آن مهربان میزبان را

به مردم شود آب و نان تو مردم

نبینی که سگ سگ کند آب و نان را

ازین کرد دور از خورش‌های آن خوان

مهین شخص آن دشمن خاندان را

چو هاروت و ماروت لب خشک از آن است

ابر شط دجله مر آن بدگمان را

اگر دوستی خاندان بایدت هم

چو ناصر به دشمن بده خان و مان را

مخور انده خان و مان چون نماند

همی خان و مان تو سلطان و خان را

ز دنیا زیانت ز دین سود کردی

اگر خوارگیری به دین سوزیان را

به خاک کسان اندری، پست منشین،

مدان خانهٔ خویش خان کسان را

یکی شایگانی بیفگن ز طاعت

که دوران برو نیست چرخ گران را

یکی رایگان حجتی گفت، بشنو

ز حجت مراین حجت رایگان را

ادامه مطلب
پنج شنبه 24 تیر 1395  - 4:57 PM

این تصنیف را بهار در منفای خود در سال ۱۳۱۲ ساخته و به به اهالی اصفهان اهدا کرده است‌.

به اصفهان رو که تا بنگری بهشت ثانی

به زنده‌رودش سلامی ز چشم ما رسانی

ببر از وفا کنار جلفا به گل چهرگان سلام ما را

شهر با شکوه

قصر چلستون

کن گذر به چار باغش

گر شد از کفت‌

یار بی‌وفا

کن کنار پل سراغش

بنشین درکریاس یاد شاه عباس بستان از دلبر می

بستان از دست وی می پی در پی تاکی تا بتوانی

جز شادی در دهر کدامست

غیر از می هرچیز حرام است

ساعتی در جهان خرم بودن بی‌غم بودن بی‌غم بودن

با بتی دلستان محرم بودن با هم بودن همدم بودن

ای بت اصفهان زآن شراب جلفا ساغری در ده ما را

ما غریبیم ای مه - ‌بر غریبان رحمی کن خدا را

ادامه مطلب
پنج شنبه 24 تیر 1395  - 4:40 PM

 

ز من نگارم خبر ندارد

به حال زارم نظر ندارد

خبر ندارم من از دل خود

دل من از من خبر ندارد

کجا رود دل که دلبرش نیست

کجا پرد مرغ که پر ندارد

امان از این عشق فغان از این عشق

که غیر خون جگر ندارد

همه سیاهی همه تباهی

مگر شب ما سحر ندارد

بهار مضطر منال دیگر

که آه و زاری اثر ندارد

جز انتظار و جز استقامت

وطن علاج دگر ندارد

ز هر دو سر، بر سرش بکوبند

کسی که تیغ دو سر ندارد

ادامه مطلب
پنج شنبه 24 تیر 1395  - 4:40 PM

به دل جز غم آن قمر ندارم

خوشم ز آنکه غم دگر ندارم

کند داغ دلم همیشه تازه

از این مطلب تازه‌تر ندارم (‌تکرار)

قسم خورده که رخساره نپوشد

به جز با من دلداده نجوشد

هوایی به جز این به سر ندارم

هوایی به جز این به سر ندارم

جمال بشر تویی

ز گل تازه‌تر تویی

به پاکی سمر تویی

که رشگ قمر تویی

عزیزم

در عالم

جای زن

باید باشد بر روی دیده

زن در زندان

یارب که دیده

چه‌ شد عزیزان که حال نسوان - بود بدینسان زار

سیاهکاری و جهل و خواری -‌بود مدامش کار

وای بهارا بهارا مزن دم خدا را ز راز نهان

وای که ما را، که ما را، مقدر شد این از جهان

۲‌

زنی کاو به جهان هنر ندارد

ز حسن بشری خبر ندارد

بناز ای زن با هنر که عالم

گلی از تو شکفته‌تر ندارد

زنانی که به جهل در حجابند

ز آداب و هنر بهره نیابند

چنین زن به جهان ثمر ندارد

فرو خوان کتاب را

برافکن حجاب را

ازبن بیش‌تر به گل

مپوش آفتاب را

ای دلبر، جان پرور

طی شد عمرم ‌در آرزویت

روزم باشد چو تار مویت

که چون تو دلبر چراکنی سر به ذلت و خواری

خدا نماید ز دیدۀ بد تو را نگهداری

آه نگارا نگارا مده دل خدا را به حرف کسی

وای که گل را زیانی نباشد ز خار و خسی

ادامه مطلب
پنج شنبه 24 تیر 1395  - 4:40 PM

آخر ای ایرانی!

تا به کی نادانی

تا چند سرگردانی

بر اروپا بنگر

شور و غوغا بنگر

کز مژگان خون رانی

باری باری بر خود کن نظری

داد ازین دربدری آه ازین بی‌خبری

عزت تو جلالت و شجاعتت کو؟

جلال تاریخی و آن برش شمشیر تو کو؟

کورش و دارای مهین خسرو و شاپورکزین

غرش و آوای سواران جهانگیر تو کو؟

*

نه به دل گفتهٔ زردشت تورا هیچ خبر

نه ز محمد خبر و نی ز علی درتو اثر

اهرمن اندر دل تو جسته مقر

پند بزرگان صدمهٔ دوران رفته ز یادت به نظر

رستم دستان سام نریمان و آن جگر شیر تو کو؟

ادامه مطلب
پنج شنبه 24 تیر 1395  - 4:40 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 588

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4367673
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث