چون صبح درآمد به جهانافروزی
معشوقه به گاه رفتن از دلسوزی
میگفت و گری که با من غم روزی
صبحا ز شفق چون شفقت ناموزی
چون صبح درآمد به جهانافروزی
معشوقه به گاه رفتن از دلسوزی
میگفت و گری که با من غم روزی
صبحا ز شفق چون شفقت ناموزی
بر جان منت نیست دمی دلسوزی
بر وصل توام نیست شبی پیروزی
در عشق کسی بود بدین بد روزی
وای من مستمند هجران روزی
هرکو به مواظبت بخواند چیزی
با او به همه حال بماند چیزی
آخر پس از آن، از آن به چیزی برسد
چیزی نبود هر که نداند چیزی
در بنده به دیدهٔ دگر مینگری
با این همه خوش دلم چو درمینگری
هر روز سپس ترست کارم با تو
در من نه به چشم پیشتر مینگری
چون چنگ خودم به عمری ار بنوازی
هم در ساعت پردهٔ خواری سازی
آن را که چو زیر کرد گویا غم تو
چون زیر گسستهاش برون اندازی
گفتی که به هر قطعه مرا هر باری
از خواجه به تازگی برآید کاری
دوران شماست ای برادر آری
ما را به سه چار و پنج خدمت داری
ای دل به غم عشق بدین دشواری
آسان آسان پرده مگر برداری
ور هست وگر نیست به کامت باری
آن دم که به کام دل یاری یاری
بر سنگ قناعت ار عیاری داری
از نیک و بد جهان کناری داری
ور با همه کس بهر خلافی که رود
در کار شوی دراز کاری داری
با دلبرم از زبان باد سحری
گل گفت نیایی به چمن درنگری
گفت آیم اگر تو جامه بر خود ندری
چون رنگ آری به خنده بیرون نبری
ای دل بنشین به عافیت کو داری
تا باز نیفکنی مرا در کاری
از تلخی عیش اگر ترا سیری نیست
من سیر شدم ز جان شیرین باری