خورشید به روشنی رایت ماند
گردون ز شرف به خاک پایت ماند
دوزخ به عتاب جانگزایت ماند
فردوس به عرصهٔ سرایت ماند
خورشید به روشنی رایت ماند
گردون ز شرف به خاک پایت ماند
دوزخ به عتاب جانگزایت ماند
فردوس به عرصهٔ سرایت ماند
هم ابر به دست درفشانت ماند
هم برق به تیغ جان ستانت ماند
هم رعد به کوس قهرمانت ماند
هم ژاله به باران کمانت ماند
ای دیده دل آیت بلا میخواند
هشدار که در خونت بسی گرداند
این بار گرش موافقت خواهی کرد
من بیزارم تو دانی و دل داند
چون روز علم زد به حسامت ماند
چون یک شبه ماه شد به جامت ماند
تقدیر به عزم تیزکامت ماند
روزی به عطا دادن عامت ماند
تشریف هوای تو به هر جان نرسد
ملک غم تو به هر سلیمان نرسد
درمان طلبان ز درد تو محرومند
کان درد به طالبان درمان نرسد
چندان که مرا دلبر من رنجاند
گر هیچ کسی نداند ایزد داند
یک دم زدن از پای فرو ننشیند
تا بر سر آب و آتشم ننشاند
با آنکه همه کار جهان او راند
آنگه بنشین که نزد خویشت خواند
با آنکه همه ملوک نامم دانند
نامردم اگر یکی نشانم داند
خوی تو ز دوستی چو دامن بفشاند
ننشست که تا به روز هجرم ننشاند
گویی که اگر چنین بمانی چه کنم
دل ماتم جان نداشت دیگر چه بماند
آن روز که جان نامهٔ عشق تو بخواند
دل دست زجان بشست و دامن بفشاند
وان صبر که خادمت بدان آسودی
آن نیز بقای عمر تو باد نماند
ای دل ز هزار دیده خون میراند
عشقی که ترا سلسله میجنباند
خوش خوش به دعای شب میفکن کارت
بنشین که به روز محنتت بنشاند