گر دست غم تو دامن من گیرد
کمتر غم جان بود که در من گیرد
از دوستی تو برنگردانم روی
گر روی زمین به جمله دشمن گیرد
گر دست غم تو دامن من گیرد
کمتر غم جان بود که در من گیرد
از دوستی تو برنگردانم روی
گر روی زمین به جمله دشمن گیرد
روی تو به دلبری جهان میگیرد
زلف تو زرهگری از آن میگیرد
جزعت به نظر زبان دل میبندد
لعلت به شکر طوطی جان میگیرد
در عرصهٔ ملکی که کمی نپذیرد
با چند هنر کز چو منی نگزیرد
خورشید فراغتم فرو میمیرد
بوطالب نعمه کو که دستم گیرد
روی تو که شمع لاله زو درگیرد
گل پرده ز روی با تو چون درگیرد
برخیز و به عزم گلستان موزه بخواه
تا چادر غنچه باز در سر گیرد
آن کو به من سوخته خرمن نگرد
رحم آرد اگر به چشم دشمن نگرد
آنرا که به عشق رغبتی هست کجاست
تا رنجه شود نخست و در من نگرد
سی سال درخت بخت من بار آورد
چرخ این سه شبم به روی تیمار آورد
زان روی به رویم این قدر کار آورد
تا دشمنم از دوست پدیدار آورد
موری که به چاه شست بازی گذرد
بیتو شب من بدان درازی گذرد
وان شب که مرا با تو به بازی گذرد
گویی که همی بر اسب تازی گذرد
دل در غم تو گر به مثل جان نبرد
سر در نارد به صبر و فرمان نبرد
زان میترسم که عمر کوتاه دلم
این درد دراز را به پایان نبرد
شب رایت مشک رنگ بر کیوان برد
تقدیر بدم نامه بر طوفان برد
ای روی تو روز وصل تو کشتی نوح
انصاف بده بیتو به سر بتوان برد؟
با آنکه غم عشق تو از من جان برد
وان جان به هزار درد بیدرمان برد
تا دسترسی بود مرا در غم تو
انگشت به هیچ شادیی نتوان برد