هر تیره شبی که ره به روزی نبرد
گردن به حساب عمر من برشمرد
با این همه ماتم فراقش دارم
گرچه به هزار گونه محنت گذرد
هر تیره شبی که ره به روزی نبرد
گردن به حساب عمر من برشمرد
با این همه ماتم فراقش دارم
گرچه به هزار گونه محنت گذرد
عاقل چو به حاصل جهان درنگرد
خشک و تر آسمان به یک جو نخرد
کو هرچه دهد یا که بیارد ببرد
حاشا چو سگی که قی کند خود بخورد
چون نیست یقین که شب چه خواهد آورد
پیشش غم ناآمده نتوانم خورد
فردا چو ندانم که چه خواهد بودن
امروز چه دانم که چه میباید کرد
آن نور که ملک یافت از روی تو فرد
از هیچ فلک به دست نتوان آورد
وان سایه که بر زمانه عدلت پوشید
خورشید به نور پیسه نتواند کرد
حسن تو مرا ز نیکوان شاهی داد
عشق تو مرا به خیره گمراهی داد
از راستیام نخواهی آگاهی داد
تا چند مرا پردهٔ کژ خواهی داد
مریخ سلاح چاوشان تو برد
گوی تو زحل به پاسبانی سپرد
در ملکت تو چه بیش و کم خواهد شد
گر چاوش تو به پاسبان برگذرد
ای شاه زمین دور زمان بیتو مباد
تا حشر سعود را قران بیتو مباد
آسایش جان ز تست جان بیتو مباد
مقصود جهان تویی جهان بیتو مباد
هرگز دلم از وفای تو فرد مباد
یک دم ز غم تو بیدم سرد مباد
گر وصل تو درمان دلم خواهد کرد
پس یک نفس از درد تو بیدرد مباد
با قدر تو آب آسمان ریخته باد
با خاک درت ستاره آمیخته باد
گر کم کند از سر تو یک موی فلک
خورشید ازو به مویی آویخته باد
در چشمهٔ تیغ بیکفت آب مباد
در زلف زره بیکنفت تاب مباد
بییاد مبارک تو در دست ملوک
در آب فسرده آتش ناب مباد