جوهر که ز ایزدش همی نامد یاد
وز مرتبه آفتاب را بار نداد
از مرگ به یک تپانچه در خاک افتاد
احسنت ای مرگ هرگزت مرگ مباد
جوهر که ز ایزدش همی نامد یاد
وز مرتبه آفتاب را بار نداد
از مرگ به یک تپانچه در خاک افتاد
احسنت ای مرگ هرگزت مرگ مباد
با هرکه زبان چرخ رازی بگشاد
چون پای نداشت پای تا سر بنهاد
زان داد سخن همی بنتوانم داد
کابستن رازهابنتواند زاد
از چرخ که کامی به مرادم ننهاد
وز بخت که بندی ز امیدم نگشاد
پیروز شه طغان تکین دادم داد
پیروز شه طغان تکین باقی باد
دادم به امید روزگاری بر باد
نابوده ز روزگار خود روزی شاد
زان میترسم که روزگارم نبود
چونان که ز روزگار بستانم داد
دلبر ز وفا و مهر یکسر بگذشت
تا کار دلم ز دست دلبر بگذشت
چون دید کزو قدم بر آتش دارم
بگذاشت مرا و آبم از سر بگذشت
عمری بادت کزو به رشک آید نوح
راحی به کفت کزو خجل گردد روح
شام همه شبهات به صبح آبستن
صبح همه روزهات ضامن به صبوح
ای روزی خصم پیش خورد حشمت
جزویست قیامت از نبرد حشمت
اندیشهٔ پل مکن که جیحون شاها
انباشته شد جمله ز گرد حشمت
تا روز به شب چو سوسنم بیرویت
بیدار چو نرگسم به گرد کویت
چون لاله شوم سوختهدل گر بنهم
مانند گل دو رویه رو بر رویت
با یار مرا زور و ستم درنگرفت
زاری و فغان و لابه هم درنگرفت
از شعر ترم چو سنگ نم درنگرفت
تدبیر درم کنم که دم درنگرفت
ای دل بخر آن زلف که دستت نگرفت
جز غمزهٔ آن نرگس مستت نگرفت
می لاف زدی که صبر دستم گیرد
از پای درآمدی و دستت نگرفت