در سایهٔ آن زلف مشوش که تراست
ای بس دل سرگشتهٔ غمکش که تراست
میبر دل و می ده غم و فارغ میرو
دور از دل من زهی دل خوش که تراست
در سایهٔ آن زلف مشوش که تراست
ای بس دل سرگشتهٔ غمکش که تراست
میبر دل و می ده غم و فارغ میرو
دور از دل من زهی دل خوش که تراست
دوشینه شب ارچه جانم از رنج بکاست
چون تو به عیادت آمدی رنج رواست
بربوی عیادت تو امشب همه شب
ز ایزد به دعا درد همی خواهم خواست
کون خر ملک ریش گاو افتادست
چون استر بد لایق داو افتادست
در صدر وزارتت که در عشق زرست
چون از پس راء عمرو واو افتادست
از تو طمعم یکی صراحی باده است
زیرا که مرا حریفکی افتاده است
چون مست شود مرا بخواهد دادن
زیرا که مرا وعده به مستی داده است
ای شاه جهان ملک جهان حسب تراست
وز دولت و اقبال شهی کسب تراست
امروز به یک حمله هزار اسب بگیر
فردا خوارزم و صدهزار اسب تراست
آتش به سفال برنهادی ز نخست
پس با خاکم به در برون رفتی چست
با این همه باد کبر کاندر سر تست
از آب سبو کی آیدم با تو درست
در کوی تو هیچ کار من ناشده راست
ایام به کین خواستن من برخاست
واخر به دلت گذر کند چون بروم
کان دلشده کی رفت و چگونهست و کجاست
عدل تو زمانه را نگهدار بس است
تایید تو دین و ملک را یار بس است
چون کار جهان کلک تو میدارد راست
تا هست جهان کلک تو بر کار بس است
دل بر سر عهد استوار خویش است
جان در غم تو بر سر کار خویش است
از دل هوس هر دو جهانم برخاست
الا غم تو که بر قرار خویش است
ای عهد تو عید کامرانی پیوست
افتاد بهار پیش بزم تو ز دست
زیبندهتر از مجلس تو دست بهار
بر گردن عید هیچ پیرایه نبست