با بوعلی اب ارب هم بنشینی
شخصی شش جهتش زو بینی
گر دیده به دیدن رخش چار کنی
چندان که ازو بینی بینی بینی
با بوعلی اب ارب هم بنشینی
شخصی شش جهتش زو بینی
گر دیده به دیدن رخش چار کنی
چندان که ازو بینی بینی بینی
ای شاه گر آنچه میتوانی نکنی
زین پس به جز از دریغ و آوخ نکنی
اندر رمهٔ خدای گرگ آمد گرگ
هیهات اگر توشان شبانی بکنی
ای گل گهر ژاله چو در گوش کنی
وز سایهٔ ابر ترک شبپوش کنی
آن کت ز چمن پار برون کرد اینجاست
امسال چه خویشتن فراموش کنی
گر در همه عمر یک نکویی بکنی
صد گونه جفا و زشتخویی بکنی
گویی که برغم تو چنین خواهم کرد
داری سر آنکه هرچه گویی بکنی
در ملک چنین که وسعتش میدانی
با شعر چنین که روز و شب میخوانی
آبم بشد از شکایت بینانی
کو مجدالدین بوالحسن عمرانی
ای دل طمعم زان همه سرگردانی
نومیدی و درد بود و بیدرمانی
این کار نه بر امید آن میکردم
باری تو که در میان کاری دانی
صدرا چو تو چشم آسمان بیند نی
خورشید به پایهٔ تو بنشنید نی
آنجا که تو دامن کرم افشانی
از خاک به جز ستاره کس چیند نی
شاها چو تو مادر زمان زاید نی
بخشد چو تو هیچ شاه و بخشاید نی
تا حشر چو تیغ و تازیانهات پس از این
یک ملکستان و ملکبخش آید نی
ای چرخ جز آیت بلا خوانی نی
بر کس قلمی ز عافیت رانی نی
چیزی ندهی که باز نستانی نی
ای کوژ کبود خود جز این دانی نی
کو آنکه ز غم دست به جایی زدمی
یا در طلب وصل تو رایی زدمی
بر حیلهگری دسترسم نیز نماند
آن دولت شد که دست و پایی زدمی