به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

رو بر در تو آریم رانی و گر نوازی

جز تو کسی نداریم سازی و گر نسازی

ای چاره ساز هر چند سازی تو چاره ما

دیگر بتو گرائیم از بهر چاره سازی

از تو شویم‌آباد وز تو شویم ویران

شرمنده‌ایم تا کی ویران کنیم و سازی

خواهد دلم بهر دم جانی کند فدایت

کو جان بی‌نهایت عمری بدین درازی

تا چند شویم از خود آلایش هوسها

یارب لباس تقوی کی میشود نمازی

هرکس گرفته یاری ما و خیال جانان

هر کس بفکر کاری مائیم و عشقبازی

چون رو نهد بمیدان در کف گرفته چوگان

از ما فکندن سر از دوست گوی بازی

بر پای او نهد سر جویای سر بلندی

بر خاک او نهد رو خواهان سر فرازی

عمر دراز باید تا صرف عشق گردد

برفیض مرحمت کن یا رب بجان درازی

ادامه مطلب
پنج شنبه 4 شهریور 1395  - 4:29 PM

قصه عشق سرودیم بسی

سوی ما گوش نینداخت کسی

ناله بیهده تا چند توان

کو در این بادیه فریاد رسی

کو کسی تا که بپرسد ز غمی

یا کند گوش بفریاد کسی

کس بفریاد دل کس نرسد

نشنود کس ز کسی ملتمسی

نکند کس نظری جانب کس

نکند گوش کسی سوی کسی

نیست در روی زمین اهل دلی

نیست در زیر فلک هم نفسی

نیست در باغ جهان جز خاری

نیست در دور زمان غیر حسی

بسرا پای جهان گردیدیم

آشنای دل ما نیست کسی

رفته رفته زبر ما رفتند

نیست جز ناله کنون هم نفسی

بس درُ سر که بمنطق سفتند

قدر آنها نه بدانست کسی

جانشان بود ز صحرای دگر

تنشان بود مر آن را قفسی

نیست اکنون اثری از تنشان

نیست اکنون ز روانشان نفسی

نیست از شعلهٔ تنشان شرری

نیست از آتش جانشان قبسی

تنشان خاک شد و رفت به باد

شو روان نیز دوان سوی کسی

نه از آن قافله گردی پیدا

نه نشانی نه صدای جرسی

تنشان داشت حیات از بادی

نفسی رفت و نیامد نفسی

ای خوش آندم که نهم دیده بهم

مرغ جان چند بود در قفسی

حیف و صدحیف کس از ما نخرید

دُر اسرار که سفتیم بسی

کو کسی تا که بفهمد سخنی

کو کسی تا ببرد مقتبسی

چه سرایم سخن پیش گران

گوهری را چه محل نزد خسی

چه نمایم بکوران خوبی

شکری را چه کند خر مگسی

سر این شهد بپوشان ای فیض

نیست در دهر خریدار کسی

ادامه مطلب
پنج شنبه 4 شهریور 1395  - 4:29 PM

ای معدن دلداری جز تو که کند یاری

ای مشتری زاری جز تو که کند یاری

در راه تو میپویم یاری ز تو میجویم

خالق توئی و باری جز تو که کند یاری

افغان کنم و زاری شاید که تو رحم آری

بر رحم نمی‌یاری جز تو که کند یاری

جانرا بغمت بستم جان را بتو پیوستم

ای منبع غمخواری جز تو که کند یاری

بر خاک درت گریم افزون ز سحاب و یم

گر تو نخری زاری جز تو که کند یاری

از در گهت ای دلدار محروم مرانم زار

گر تو کنیم خواری جز تو که کند یاری

فیض آمده با عصیان دارد طمع غفران

ستاری و غفاری جز تو که کند یاری

ادامه مطلب
پنج شنبه 4 شهریور 1395  - 4:29 PM

حور ار چه دارد دلبری اما تو چیزی دیگری

داند پری افسونگری اما تو چیزی دیگری

مهر ار چه شد گرم وفا ماه ار چو شد محو صفا

حور ار چه شد غرق حیا اما تو چیزی دیگری

بس در چمن گلها دمید بس سرو بستان قد کشید

بس چشم گردون حسن دید اما تو چیزی دیگری

بس مهوش گل پیرهن شکر لب سیمین ذقن

شد فتنه هر مرد و زن اما تو چیزی دیگری

بس زلف مشکین دیده‌ام بس سیب سیمین دیده‌ام

بس شور و شیرین دیده‌ام اما تو چیزی دیگری

خورشید رویان دیده‌ایم زنجیر مویان دیده‌ام

رشک نکویان دیده‌ام اما تو چیزی دیگری

بس روی زیبا دیده‌ام بس قد و بالا دیده‌ام

بس مهر سیما دیده‌ام اما تو چیزی دیگری

بس دلبر دمساز هست افسونگر غماز هست

عشوه ده طناز هست اما تو چیزی دیگری

بس روی گلگون دیده‌ام بس قد موزون دیده‌ام

بس صنع بیچون دیده‌ام اما تو چیزی دیگری

شیرین شورانگیز هست بر ماه عنبر بین هست

وز لعل شکر ریز هست اما تو چیز دیگری

فیض ار چه دُرها سفته اند اشعار نیکو گفته‌اند

صاحبدلان پذرفته‌اند اما تو چیزی دیگری

ادامه مطلب
پنج شنبه 4 شهریور 1395  - 4:29 PM

در دل و جان من چه جا داری

روی از من نهان چرا داری

آنکه دل در تو بسته پیوسته

تا بکی از خودت جدا داری

همه شب بر در تو مینالم

تو نگوئی چه مدعا داری

ناامیدم مکن ز خود جانا

بامیدی که از خدا داری

آشنائی به جز تو نیست مرا

تو به جز من بس آشنا داری

چون توئی اصل خرمی و طرب

در غم و محنتم چرا داری

مس خود میزنم باکسیرت

که تو از حسن کیمیا داری

سوخت جانم از آتش دوری

بیدلی را چنین روا داری

دشمنان را بعیش و خرم شاد

دوست را در غم و بلا داری

هر چه او با تو میکند نیکوست

فیض آخر جز او کرا داری

ادامه مطلب
پنج شنبه 4 شهریور 1395  - 4:29 PM

از شهر وفا صبا چه داری

از دوست برای ما چه داری

تا جان دهمت بمژدگانی

زان دلبر آشنا چه داری

از تحفه بیاد ما چه با تو است

از نامه بنام ما چه داری

هان زود پیام دوست بگذار

دل میردوم ز جا چه داری

گر بازرسی بکوی جانان

گوید بتو ای صبا چه داری

با درد بگو که خستهٔ راه

در محنت و در بلا چه داری

تو فرقت و من وصال خواهم

ایندرد مرا دوا چه داری

گفتی که وصال رایگان نیست

دیدار مرا بها چه داری

جانیست مرا و آن هم از تو

از ما طمع بها چه داری

خونشد دل و شد زدیده جاری

با فیض تو ماجرا چه داری

زاهد بگذر ز خیری از ما

با عاشق مبتلا چه داری

من خود دارم بنقد دردی

آیا تو در این سرا چه داری

ادامه مطلب
پنج شنبه 4 شهریور 1395  - 4:29 PM

ای آنکه هرگز در دو کون چون تو نبودی دلبری

چشمی ندیده مثل تو مه طلعتی سیمین بری

مه طلعتی سیمین بری شکر لبی سنگین دلی

شکر لبی سنگین دلی عیاره افسونگری

چشمت بخون مردمان تیری نهاده در کمان

تیری نهاده بر گمان پر فتنه و جادوگری

پر فتنهٔ جادوگری خونخوارهٔ خونبارهٔ

مست خرابی ظالمی ویران کنی غارتگری

بهر شکار خاص و عام بنموده دانه زیر دام

نامش نهاده خال و زلف از مشک تر با عنبری

آن نقطهای خال و خط گرد لب شیرین تو

موریست پنداری هجوم آورده گردشگری

هر نرگسی هر عبهری بیمار چشم مست تو

بیمار چشم مست تو هر نرگسی هر عبهری

هر شکری هر گوهری محو لب و دندان تو

محو لب و دندان تو هر شکری هر گوهری

تا کی توان این دست را دیدن از آن کردن جدا

یا رب بلطفت فیض را ده ز آن صراحی ساغری

ادامه مطلب
پنج شنبه 4 شهریور 1395  - 4:29 PM

 

ای دلبر هر دلبری ای برتر از هر برتری

ای برتر از هر برتری ای دلبر هر دلبری

انسان هر چشم تری ایمان هر روشن دلی

ایمان هر روشن دلی انسان هر چشم تری

مفتاح قفل هر دری درمان درد هر دلی

درمان درد هر دلی مفتاح قفل هر دری

ایقان هر پیغمبری عرفان هرجا عارفی

عرفان هرجا عارفی ایقان هر پیغمبری

مقصود هر فرمانبری معبود هر فرماندهی

معبود هر فرماندهی مقصود هر فرمانبری

منظور در هر منظری مشهور در هر مشهدی

مشهور در هر مشهدی منظور در هر منظری

بگرفته هر بوم و بری حسن تو و احسان تو

حسن تو و احسان تو بگرفته هر بوم و بری

در جان عاشق آذری بر روی معشوق آب و رنگ

بر روی معشوق آب و رنگ در جان عاشق آذری

هر جاست خشکی و تری مست شراب عشق تو

مست شراب عشق تو هر جاست خشکی و تری

از باغ وصل تو بری کی فیض را روزی شود

کی فیض را روزی شود از باغ وصل تو بری

ادامه مطلب
پنج شنبه 4 شهریور 1395  - 4:29 PM

عشق تو دل هرکس بسته است بیک کاری

هر طالب سودی را برده است بباراری

اینجمع سحرخیزان زو شیفتهٔ مسجد

منصور اناالحق گوی آویخته برداری

در هر سر از او شوری در هر دل از او نوری

هر قومی و دستوری از خرقه و زناری

هر طایفهٔ راهی هر لشگری و شاهی

هر روی بدرگاهی هر یار پی یاری

هر کس ز پی نوری سرگشته بظلماتی

از بهر گل روئی در هر قدمی خاری

یک طایفه از شوقش بدریده گریبانی

یک طایفه از عشقش انداخته دستاری

آن از طرب و شادی در خنده و آزادی

این از غم و از غصه رو کرده بدیواری

قومی شده زوحیران نه مست و نه هشیارند

نی در صدد کاری نی بارکش باری

هم راه همه در کارند گر یار گر اغیارند

از دولت او دارد هر قوم خریداری

خود فارغ و آزاده رو بسته و بگشاده

دل بدره و دل داده اینست عجب کاری

فیض از همه واقف شد صراف طوایف شد

خود درهم زایف شد محروم خریداری

ادامه مطلب
پنج شنبه 4 شهریور 1395  - 4:29 PM

یا حسن ما اجلاک فی عینی و فی بصری

یا عشق ما اخلاک فی قلبی و فی نظری

لولا کما لم انتفع بحیوتکما

بحیوتی الدنیا ولا عقبی و لا عمری

و لولا انتفعت بعیش ما بقیت ولا

اکلت و لاشربت و لا تمت من سهری

ولا انتفعت بروحی ولا جسدی ولا

شمی و لا ذوقی و لاسمعی و لا بصری

یا عشق اوقد فوادی و روحی نیتی

بنارک احرقها لاتبقی ولاتذری

اکشف ستایر عن سرایر مخزونه

قد نا لنا منها نفیحات علی خطری

و عیشی فی دنیای و اخرای الهوی

و لولا ما کنت من عین ولا اثری

و دینی و ایمانی و اسلامی و مذهبی

هوالعشق ما اهناه فی روحی و فی بشری

و جنات الحسن تجری تحتها نهر

تسمی فما عینه من اشربها سکری

و حوری و غلمانی و رضوانی الهوی

و ناری نار العشق ما اخلاه من سقری

تمسک ایا فیض بالعشق انه به

تنال مقامات الاکابر و العرری

ادامه مطلب
پنج شنبه 4 شهریور 1395  - 4:29 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 242

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4421481
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث