به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

دلم در وادی خونخوار عشقی زار افتاده

دلم را با بلا و محنت و غم کار افتاده

ز بزم روح افزای وصال یار خود مانده

بزندان فراق و صحبت اغیار افتاده

رقیبان جمله در عیشند و آسایش بکام دل

منم در کوی او بیمار و بی تیمار افتاده

ندارم دست و پای زاری و اسباب غمخواری

که دست و پای زاری نیز چون من زار افتاده

نمیدانم چه گویم چون کنم با درد بیدرمان

زبان و دستم از گفتار و از کردار افتاده

همه کس عافیت یابند از لطف حبیب خود

من از لطف حبیب خویشتن بیمار افتاده

بنزد سید خود بندگان را عزتی باشد

دریغ از من بنزد سید خود خوار افتاده

ز بس از جا سبک خیزد به تار موئی آویزد

دل هر جائیم از دیدهٔ خونبار افتاده

بفریاد دل زارم رس ای دلدار دلداران

ببویت فیض در دنبال هز دلدار افتاده

ادامه مطلب
پنج شنبه 4 شهریور 1395  - 4:15 PM

من آشفته را در راه یاری کار افتاده

که در راهش چو من بی با و سر بسیار افتاده

سر آمد عمر بیحاصل نشد پیموده یک منزل

میان راه هم خر مرده و هم بار افتاده

شده بودم همه نابود و گم گشته ره مقصود

سرم گردیده سودائی قدم از کار افتاده

نشد طی راه و پایم ماند از رفتار و ره گم شد

دلم شد خسته جان افکار و تن بیمار افتاده

مگر خضر رهی گردد دوچار من درین وادی

که در تاریکی حیرت رهم دشوار افتاده

نبستم طرفی از علم و عمل تا بود آلاتم

سر آمد عمر شد آلات کار از کار افتاده

سخنهای جلی گفتم شنیدم نیک فهمیدم

کنونم کار با فهمیدن اسرار افتاده

دل نورانی باید که اسرار سخن فهمد

بر آئینهٔ دل من سربسر زنگار افتاده

نیابد شست و شو الا بآب چشم و سوز جان

دلم را که با زاری و استغفار افتاده

ندارم آب و تاب و زاری و برگ فغان کردن

زبان و دیده هم چون من بحال زار افتاده

ببخشا بارالها بر من بی‌دست و پا اکنون

که دست و پایم از کردار و از رفتار افتاده

ببخشا بر تن و جانم در آنساعت که درمانم

دل از جان کنده و با کندن جان کار افتاده

جهان باقیم پیش نظر افراخته قامت

جهان فانیم از دیده خونبار افتاده

نه وقت عذر خواهی و نه عذر رو سیاهی را

سراپا غرق عصیان کار با غفار افتاده

خطی از خامه غفران بکش بر نامهٔ عصیان

که کار فیض با کردار خود دشوار افتاده

ادامه مطلب
پنج شنبه 4 شهریور 1395  - 4:15 PM

خدایا دلم را گشادی بده

دکان غمم را کسادی بده

بده شادئی از پی شادئی

گشادی پس هر گشادی بده

چو دادی مرا کشتی اهل بیت

سوی کعبه خویش یادی بده

دلم لوح و الهام حق کلک آن

ز امداد لطفت مدادی بده

ز قرآن بدستم خطی دادهٔ

بچشمم ازین خط سوادی بده

ره آخرت بس دراز است و دور

بقدر درازیش زادی بده

ز پا اوفتد گر نگیریش دست

ز توفیق دلرا سنادی بده

دلم لرزد از خوف روز جزا

ز امید فضل اعتمادی بده

ز حکم خرد سرکشی می‌کند

هوا را بلطف انقیادی بده

بسی میرود بر من از من ستم

مرا یا رب از خویش دادی بده

مرا دایم از من فراموش دار

ز خود هر نفس تازه یادی بده

ندانم ترا بندگی چون کنم

ز عشق خودت اوستادی بده

ز عقلم عقالیست بر پای دل

بعشقت دلم را گشادی ده

هدایت چو کردی بحق فیض را

باحکام شرعش قیادی بده

ادامه مطلب
پنج شنبه 4 شهریور 1395  - 4:15 PM

دل بعشق خدای یکتا ده

قطره‌ای را راهی بدریا ده

تا نماند ز عاشقان اثری

خاک مجنون بآب لیلی ده

جان فرهاد وقف شیرین آر

دل وامق بمهر عذرا ده

کنده تن ز پای جان بردار

مست و شوریده سر بصحرا ده

ساقیا جرعهٔ خرد سوزی

بمن رند بی سر و پا ده

صاف اگر نیست دردی بمن آر

هستی از مستیم بیغما ده

زاهدانرا بهشت و حور و قصور

عاشقان را بنزد خود جاده

دلم از فرقتت بجان آمد

جان من یکدمک دلم واده

تا بسوزد ز تاب رخسارت

فیض را دیدهٔ تماشا ده

زاهدا دل بده بقصهٔ عشق

آهن کهنه را بحلوا ده

تا کی از هر هوا بتی سازی

دل بعشق خدای یکتا ده

ادامه مطلب
پنج شنبه 4 شهریور 1395  - 4:15 PM

شب و روز در ره تو من مبتلا نشسته

تو گذر کنی نگوئی تو کئی چرا نشسته

ز تو کار بسته دارم دل و جان خسته دارم

بدر طبیب عشقم بامیدها نشسته

چه شود همین تو باشی ره مدعی نباشد

من و شمع ایستاده تو بمدعا نشسته

ز دو چشم نیم خفته باشاره نکته گفته

که برد دل نهفته بکمین ما نشسته

بتو کی رسد نگاهم که ز زلف و چشم و ابرو

برهش سلاح داران همه جابجا نشسته

بتو چون رسد فغانم چو پر از صداست کویت

ز فغان داد خواهان که براهها نشسته

همه رنج و محنت و غم همه درد و سوز و ماتم

سپه بلای عشقت چه بجان ما نشسته

ره خیر ا گر بپوئی دل خستهٔ بجوئی

چو ملک چو حور بینی بدر دعا نشسته

چو ز دست فیض آید به جز از فغان و ناله

چکنم بغیر زاری من در بلا نشسته

ادامه مطلب
پنج شنبه 4 شهریور 1395  - 4:15 PM

دل از من بردی ایدلبر بفن آهسته آهسته

تهی کردی مرا از خویشتن آهسته آهسته

کشی جانرا بنزد خود ز تابی کافکنی در دل

بسان آنکه می‌تابد رسن آهسته آهسته

ترا مقصود آن باشد که قربان رهت گردم

ربائی دل که گیری جان ز من آهسته آهسته

چو عشقت دردلم جا کرد و شهر دل گرفت از من

مرا آزاد کرد از بود من آهسته آهسته

بعشقت دل نهادم زینجهان آسوده گردیدم

گسستم رشته جان را ز تن آهسته آهسته

ز بس بستم خیال تو تو گشتم پای تا سر من

تو آمد خرده خرده رفت من آهسته آهسته

سپردم جان و دل نزد تو و خود از میان رفتم

کشیدم پای از کوی تو من آهسته آهسته

جهان پر شد ز حرف فیض و رندیهای پنهانش

شدم افسانهٔ هر انجمن آهسته آهسته

ادامه مطلب
پنج شنبه 4 شهریور 1395  - 4:15 PM

ای ز کویت ره گذر بسته

غیرتت بر نظاره در بسته

دسته دسته ز گلشن آمده گل

پیش رخسار تو کمر بسته

نشود خسته تا به تیر نظر

بر جمالت حیا سپر بسته

بر جبینت ز شرم نظاره

قطره قطره گهر عرق بسته

همه شب آسمان بچندین چشم

بر سراپای تو نظر بسته

میگشاید دلت ز نالهٔ ما

بر دعا زان در اثر بسته

جذبهٔ عشق در دل حسنت

عاشقانرا ره سفر بسته

غم تو دل گشاست ز آنرو دل

در اندیشهٔ دگر بسته

تا بکوی توفیض یافته راه

خدمتت را بجان کمر بسته

ادامه مطلب
پنج شنبه 4 شهریور 1395  - 4:15 PM

بی‌پرده رخ نما که شوم من فدای تو

در چشم من در آ که شوم من فدای تو

دور از چشم بد که سراپای نکوئیی

نزدیکتر بیا که شوم من فدای تو

خوب آمدی بیا که بپای تو جان دهم

دردم شود دوا که شوم من فدای تو

با من هر آنچه میکنی از لطف و قهر و ناز

هست آنهمه بجا که شوم من فدای تو

در خلد چون بناز خرامی برسم سیر

حورت کند دعا که شوم من فدای تو

بگذر ز فیض زود که دیریست داریش

در وعده لقا که شوم من فدای تو

ادامه مطلب
پنج شنبه 4 شهریور 1395  - 3:59 PM

ز شر دیو بدرگاه ما بیار پناه

بآب مغفرت ما بشوی لوث گناه

بهر طرف بمپوی و ز دیو راه مجوی

ز ما چو دور شوی یکقدم شوی گمراه

گر آرزوت شود رفعت شهنشاهی

بیا جبین مذلت بنه بدین درگاه

بنال بر در ما تا بجوش آید رحم

بزار بر در ما تا بروید اشک گیاه

بگیر توشهٔ تقوی برای راه نجات

ز حرص گیر کنار و بزهد آر پناه

طمع مکن ز کسی و مشو ذلیل خسی

ز فضل ما بطلب هرچه باشدت دلخواه

کمر بخدمت ما بند روز و شب از جان

بهرچه امر کنیمت بگوی بسم‌الله

بهر دری که بخوانیم از آن درآ بر ما

بهر درت که نمائیم پیش گیر آن راه

نجات خویش ز غرقاب جهل خواهی فیض

بجان نصیحت پروردگار دار نگاه

ادامه مطلب
پنج شنبه 4 شهریور 1395  - 3:59 PM

جامی لبا لب بایدت لب بر لب ساقی بده

زان بادهٔ باقی بکش وین باقی جان را بده

ای ساقی مه روی من بهر حیات نوی من

هم برقع از رخ برفکن هم از جبین بگشا گره

گویند در جنت بود از بهر زاهد میوه‌ها

ما و زنخدان نگار این سیب ما زان میوه به

عالیست سیب تو بسی کی میرسد دست کسی

غالیست نرخ این متاع قیمت مکن منت به

رحم آر بر بیچارهٔ از خان و مان آوارهٔ

ای منبع لطف و کرم از وصل خودکامش بده

تا چند گردم در بدر تا چند پویم کو بکو

گیرم سراغت شهر شهر جویم نشانت ده بده

ای فیض بس کن زین نفیر گر وصل میخواهی بمیر

این کار را آسان مگیر یا جان دگر چیزی بده

ادامه مطلب
پنج شنبه 4 شهریور 1395  - 3:59 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 242

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4421095
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث