به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

یاد یاران که کنند از دل و جان یاری هم

پا ز سر کرده روند از پی غمخواری هم

غم زدایند ز دلهای هم از خوشخوئی

بهره گیرند ز دانش بمدد کاری هم

کم کنند از خود و افزونی یاران طلبند

رنج راحت شمرند از پی دلداری هم

رنج بر جان خود از بهر تن آسائی یار

حامل بار گران بهر سبکباری هم

همه چون غنچه بتنهائی و با هم چون گل

تنگدل از خود و خندان بهواداری هم

رنجه کردند که راحت برسانند بهم

زخمی تیغ جفا بهر سپر داری هم

از ره لطف و محبت همه هم را دلجوی

وز سر مهر و وفا در صدد یاری هم

نور بخشند بهم چونکه بصحبت آیند

روز خورشید هم و شمع شب تاری هم

این می و ساقی آن و طرب و مستی این

جام سرشار هم و منبع سرشاری هم

سرشان ز آتش سودای محبت پر شور

پای پر آبله در راه طلبکاری هم

خواب غفلت نگذارند که غالب گردد

همه هم را بصرند و همه بیداری هم

راحت جان و طبیبان دل یکدیگرند

یار تیمار هم و صحت بیماری هم

همه همدرد هم و مایهٔ درمان دهند

همه پشت هم و آسان کن دشواری هم

فیض تا چند کنی وصف و نکوشی که شوی

خود ار آنقوم که باشند بغمخواری هم

ادامه مطلب
پنج شنبه 4 شهریور 1395  - 10:43 AM

 

مرا هرچند رانی دیگر آیم

اگر از پا در آیم از سر آیم

گرم از در برانی آیم از بام

ورم از بام رانی از در آیم

نیارم صبر کردن بی تو یکدم

که نتوانم بهجرانت بر آیم

فراقت سخت خونریز است و بیباک

وصالت را کجا من در خور آیم

نه با تو میتوان بودن نه بی تو

ندانم تا بعشقت چون بر آیم

بکش خنجر بقصد کشتن من

که تا رقصان به پیش خنجر آیم

نهم سر پیش تیغت بهر بسمل

بقربانت شوم گردت بر آیم

توئی خور منم از ذره کمتر

چو ذره از عدم هم کمتر آیم

مگر لطف تو دست فیض گیرد

و گرنه در رهت از پا در آیم

ادامه مطلب
پنج شنبه 4 شهریور 1395  - 10:43 AM

دل میکنمت فدا و جان هم

از تست اگر چه این و آن هم

دل را بر تو چه قدر باشد

یا جان کسی و یا جهان هم

بر روی زمین ندیده چشمی

ماهی چو زتو بر آسمان هم

در ملک و ملک نظیر تو نیست

در هشت بهشت جاودان هم

جائی که نهی تو پای آنجا

ما سر بنهیم و قدسیان هم

مهمان شوی ار شبی مارا تو

دل پیش کشم ترا و جان هم

تا بر سر خوان به جز تو نبود

مهمان باشی و میزبان هم

گم گشتهٔ وادی غمت را

بی‌نام بمان و بی‌نشان هم

فیض از تو و جان و دل هم از تو

این باد فنای تو و آن هم

ادامه مطلب
پنج شنبه 4 شهریور 1395  - 10:43 AM

کو عشق کو سودای عشق تا در جهان غوغا نهم

کو مستیی تا غلغلی در گنبد مینا نهم

کو سوزشی تا شورشی اندر ملایک افکنم

فرپاد لا علم لنا در عالم بالا نهم

ساقی بده تا تر کنم از می دماغ پختهٔ

مشتی از این خامان خشک در بوتهٔ سودا نهم

سر مست از مقراض لا سازم دو عالم از فنا

و آنگاه نقد هر دو کون در مخزن الا نهم

آتش زنم در انس و جان شور افکنم در کن فکان

بیرون روم از آسمان بر سقف عالم پا نهم

زین تنگنا بیرون روم تا عالم بیچون روم

از لیت قومی یعلمون در ملک جان غوغا نهم

یا رب ز فیضت وامگیر یکدم شراب عشق خود

تا هستی موهوم را در ماء من افنا نهم

ادامه مطلب
پنج شنبه 4 شهریور 1395  - 10:43 AM

دردم ز حد فزون شد و غم بیشمار هم

آه از فلک برون شد اشک از کنار هم

با ما ببین که عشق چها کرد و میکند

از دل ببرد طاقت و از جان قرار هم

دل پا کشید از دو جهان بر امید و صل

جان داشت دست از خود و دل شد نزار هم

پا باز ماند از روش و دست از عمل

ز اندیشه ماند عقل و سرا پا ز کار هم

آهم ز درد و آتش و اشکم ز غصه خون

بخت از فراق تیره و ایام تار هم

نی ره بکوی او بودم نی قبول او

نه کس نشان دهد نه دهد یار بار هم

افتاده‌ام غریب و حزین مستمند و زار

نی بر سرم طبیبی و نی غمگسار هم

یا رب بگیر دست من زار از کرم

بازم رهان ز خویش و ازین گیر و دار هم

ای فیض غم مخور که بمقصود میرسی

بختت مساعدت کند و روزگار هم

ادامه مطلب
پنج شنبه 4 شهریور 1395  - 10:43 AM

از بخت شکوه دارم و از دست یار هم

از دست خویش نالم و دست نگار هم

از صد هزار دل ننوازد یکی بلطف

گر جان کنند در قدم آن نثار هم

یکبار پرسشی بغلط هم نمیکند

از عشق ننگ دارد و از یار عار هم

کی گیرد او ز حال دل عاشقان خبر

کز خود خبر ندارد و از سرّ کار هم

بیند اگر در آینهٔ خود را ز خود رود

آگه شود ز حال دل بیقرار هم

کی میکند در آئینه خود بین من نظر

دارد ز عکس خویش در آئینه عار هم

حسنش در آسمان و زمین جلوه‌گر کند

این بیقرار گردد و آن بیمدار هم

صیتش اگر رسد بنگارند گان چین

از کار دست باز کشند از دیار هم

جان از لطافت بدنش تازه میشود

گوئی گلیست تازه و تر نوبهار هم

گلدسته‌اش ز خون دلم آب میخورد

در چشم از آن نشسته وزین جویبار هم

دشنام اگر دهد بکشم منتش بجان

بیجا اگر کند گلهٔ بیشمار هم

ای فیض از وفای نکویان طمع ببر

کاینقوم را وفا نبود اختیار هم

ادامه مطلب
پنج شنبه 4 شهریور 1395  - 10:43 AM

آنکه ز الطاف نو پیوست بهم

عشق تو با دل من بست بهم

آرزوهای مرا غیرت تو

مجتمع تا شده بشکست بهم

نتوان کرد نهان تا دیدم

نگهت تا نگهم جست بهم

تا کند با دل عشاق قتال

صف مژگان تو پیوست بهم

بنگاهی بتوانی کشتن

لطف و قهرت چو دهد دست بهم

عاقبت افکندم چشمانت

متفق گشت دو بد مست بهم

بهر یک دل که کند صید از من

گشت زلفین تو یک شست بهم

شاد از آنم که گرم سر برود

غم تو با دل من هست بهم

تا کند همرهی یاران فیض

این غزل داد مرا دست بهم

ادامه مطلب
پنج شنبه 4 شهریور 1395  - 10:43 AM

از عشق یار خوشم از حسن یار هم

زان می مدام مستم و زان میگسار هم

او جلوه مینماید و من میروم ز خود

از خویش شکر دارم و از لطف یار هم

هرکس که دید جلوه‌اش از خویش شد تهی

از دست رفت کارش و دستش ز کار هم

یکجلوه کرد و بر دو جهان هر دو مست شد

بیخود ازو زمین و فلک بی‌قرار هم

یکجلوه کرد حسرت ازو صدهزار ماند

آن جلوه را فدا من و چون من هزار هم

زان جلوه است شعله دلهای عاشقان

زان جلوه است داغ دل روزگار هم

زان جلوه است موج هوا و ثبات کوه

زان جلوه است جوش و خروش بحار هم

زان جلوه است تازگی و سبزی چمن

زان جلوه است شور خزان و بهار هم

زان جلوه است ناله و افغان عندلیب

زان جلوه است لطف گل و قهر خار هم

زان جلوه کام فیض برآمد درین جهان

در نشاهٔ که عیش بود پایدار هم

ادامه مطلب
پنج شنبه 4 شهریور 1395  - 10:43 AM

میل صحرا گر کنی من سینه را صحرا کنم

میل دریا گر کنی من دیده را دریا کنم

گر تو خواهی عالمی ویران کنی در یکنفس

من بمژگان راه سیل از دیده خود وا کنم

گر هوای لاله و گل داری از خون جگر

بادها در چشم دارم داغها پیدا کنم

شد خیالی این تن من گر چراغی بایدت

من درین فانوس شمع از نور جان برپا کنم

برق و رعدی گر هوس داری نفس را دم دهم

بند از پای فغان و ناله دل وا کنم

هرچه خواهی میتوانم خویش را گر آنچنان

جای آن دارد گرت یکذره در دل جا کنم

آتش از سوز درون خود بر آرم چون چنار

شعلهٔ گردم چو یاد آن رخ حمرا کنم

گر دلت خواهد که گردد آشکارا شرک من

خرقه از سر برکشم زنار را رسوا کنم

گر ز سوز فیض می‌خواهی که باشی باخبر

آتش پنهان دل را در نفس پیدا کنم

ادامه مطلب
پنج شنبه 4 شهریور 1395  - 10:39 AM

رعیتی است چو خاری بیا امیر شوم

میسراست غنا من چرا فقیر شوم

بهمتی شوم استاد کارخانهٔ عشق

تلمذ خردم پس بیاد پیر شوم

بود چو عزت در عشق رو بعشق آرم

عزیز دهر توان شد چرا حقیر شوم

ز قید عقل رهم دل بعشق حق بندم

چرا بعقل و تکالیف عقل اسیر شوم

بداردم بدر شه بگیردم بگنه

بدست عقل چو در بند دار و گیر شوم

جنون عشق بدست‌ آورم شوم استاد

شهنشهی کنم و میر هر امیر شوم

دوم ز مملکت عقل تا فلاه جنون

بشیر اهل جنون باشم و نذیر شوم

اگر اسیر شوم عشق را اسیری به

که چون اسیر شوم عشق را امیر شوم

هر آنچه یافتم ای فیض از اسیری بود

مرید باشم از آن به که شیخ و پیر شوم

ادامه مطلب
پنج شنبه 4 شهریور 1395  - 10:39 AM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 242

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4432022
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث