به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

یکدیگر را عیب می‌جویند خلقان در لباس

ور نباشد عیب بشمارند خلقان در لباس

هر کسی عیبی که دارد میکند پنهان ز خلق

عیب جانرا در سکوت و عیب ابدان در لباس

عیب‌جویان از سکوت کس برون آرند عیب

وز لباسش هم برون آرند پنهان در لباس

تا بیکدیگر نشستند این گروه عیب جو

آن ازین بی‌پرده جوید عیب و این زان در لباس

فاسقان بی‌پرده میگویند عیب یکدگر

صالحان گویند عیب اهل ایمان در لباس

یوسفان از دست گرگان گر درون چه روند

پوستین یوسفان درند گرگان در لباس

آنکه را عاجز شوند از جستن عیب صریح

صد فسون آرند تا بندند بهتان در لباس

از هنر آنکس که عاری باشد او را چاره نیست

غیر آنکو عیب بندد بر نکویان در لباس

خیل دانایان که خوی حق در ایشان جای کرد

عیب معیوبان کنند از خلق پنهان در لباس

صدهزاران آفرین بر جان بینائی که او

خلق را بینند همه از عیب عریان در لباس

عیب فیض را کرد پنهان از خلق ستارالعیوب

از حسد لیکن برو بندند بهتان در لباس

خواستم تا من نگویم عیب اخوان چاره نیست

بر زبانم رفت عیب عیبجویان در لباس

ادامه مطلب
چهارشنبه 3 شهریور 1395  - 3:19 PM

 

یک غمزهٔ جان ستان مرا بس

از وصل تو کام جان مرا بس

تا هستی آن شود یقینم

دشنامی از آن دهان مرا بس

از عشرت و عیش و کام دنیا

درد دل و سوز جان مرا بس

آب گرمی و نان سردی

از نعمت این جهان مرا بس

دل می ندهم به دلستانان

آن دلبر دلبران مرا بس

کی عشوه شاهدان نیوشم

آن شاهد شاهدان مرا بس

دل کی بندم به فانیان فیض

آن ساقی بانیان مرا بس

ادامه مطلب
چهارشنبه 3 شهریور 1395  - 3:19 PM

بکین غم فلک بر خواست امروز

بیا ساقی که روز ماست امروز

بگردان جام می دوران شادی است

هوای ساغر و میناست امروز

بگردش آر چشمان تو میناست

لبانت ساغر صهباست امروز

بخواب آمد مرا خورشید امشب

فروغت بزم ما آراست امروز

گران از بزم رفت و یار بنشست

غم از جان و دلم برخواست امروز

صفای سینها و بادهٔ صاف

جدال محتسب بیجاست امروز

قیامت قامتی از جای برخواست

از آن قامت مرا فرداست امروز

مشو غافل که در مژگانش ای فیض

بقتل ما اشارتهاست امروز

ز تو خنجر ز من بنهادن سر

مرا عید و ترا اضحاست امروز

ادامه مطلب
چهارشنبه 3 شهریور 1395  - 3:19 PM

ای خفته رسید یار برخیز

از خود بفشان غبار برخیز

همین بر سر لطف و مهر آمد

ای عاشق یار زار برخیز

آمد بر تو طبیب غم خوار

ای خسته دل نزار برخیز

ای آنکه خمار یار داری

آمد مه می گسار برخیز

ای آنکه به هجر مبتلائی

هان مژده وصل یار برخیز

ای آنکه خزان فسرده کردت

اینک آمد بهار برخیز

هان سال تو و حیوت تازه

ای مردهٔ لاش یار برخیز

ای کاهل سست چند خسبی

هین چیست بکار و یار برخیز

هین مرغ سحر بنغمه آمد

جانرا تو بنغمه آر برخیز

آهی ز درون خسته بر کش

از دیده سرشک بار برخیز

فرصت تنگست و کار بسیار

بر خویش تو رحم آر برخیز

کاری بکن ار تنت درست است

ور نیست شکسته وار برخیز

رو چند بسوی پستی آری

سر راست نگاه‌دار برخیز

ترسم که نگون بچاه افتی

برخیز ازین کنار برخیز

یاران رفتند جمله بشتاب

تأخیر روا مدار برخیز

ما ناپای تو درنگار است

دستت گیرد نگار برخیز

خواهی تو باضطرار برخواست

حالی تو باختیار برخیز

اصحاب اگر بخواب رفتند

ای فیض تو زینهار برخیز

ادامه مطلب
چهارشنبه 3 شهریور 1395  - 3:19 PM

بیاد عشق ما میسوز و میساز

بدرد بی‌وفا میسوز و میساز

سفر دیگر مکن زینجا بجائی

در اقلیم بلا میسوز و میساز

چو پروانه بدل نوریت گرهست

بگرد شمع ما میسوز و می ساز

چو بلبل گر هوای باغ داری

درین گل زار ما میسوز و می ساز

دلت از جور ما گر تیره گردد

به امید صفا میسوز و می ساز

بحلوای وصالت گر امید است

درین دیک جفا میسوز و می ساز

گهی در آتش ما شعله میزن

بخوی تند ما میسوز و می ساز

گهی در فرقت ما صبر میکن

به امید لقا میسوز و می ساز

که از وصل خودش ما کام میجوی

درین نور و ضیا میسوز و می ساز

سر زلفم اگر در شستت آید

در آن دام بلا میسوز و می ساز

وفا از ما مجو ما را وفا نیست

درین جور و جفا میسوز و می ساز

کسان عشق بتان ورزندای فیض

تو در عشق خدا میسوز و میساز

ادامه مطلب
چهارشنبه 3 شهریور 1395  - 3:19 PM

برون آی و خورشید رخ بر افروز

شب فرقت ماست مشتاق روز

ز هجر تو تا چند سوزد دلم

جمالی بر افروز و هجران بسوز

فراق تو تاکی گهی وصل هم

همه شب مده گاه شب گاه روز

دلا وصل و هجران شب و روزیست

گهی این گهی آن بساز و بسوز

گهی مست شو گاه مخمور باش

گهی پرده در باش که پرده روز

چو زاهد ز مستیت پرسد بگو

مرا جایز آمد ترا لایجوز

بجو وصل دایم تو ای فیض ازو

نهٔ قابل این سعادت هنوز

ادامه مطلب
چهارشنبه 3 شهریور 1395  - 3:19 PM

دامن از دوستان کشیدی باز

مهر از عاشقان بریدی باز

زانکه پیوند با تو محکم کرد

بی سبب مهر بگسلیدی باز

می ندانم دگر چه بد کردم

می نگوئی ز تن چه دیدی باز

خسته کردی دلم بجور و جفا

وز سر رحم ننگر یدی باز

در حق دوستان مخلص خود

سخن دشمنان شنیدی باز

می نهم از غم تو سر در کوه

جامهٔ صبر من دریدی باز

گفته بودی وفا کنم با فیض

گفتی و مصلحت ندیدی باز

ادامه مطلب
چهارشنبه 3 شهریور 1395  - 3:19 PM

ای بهار جان و ای جان بهار

ز ابر رحمت جان ما را تازه دار

تاب قهری بر هوای دل بزن

آب لطفی بر زمین دل ببار

پای توفیق از سر ما وا مگیر

دست تائید از دل ما بر ندار

ریشه جان را از آن کن آبکش

میوهٔ دلرا ازین کن آبدار

مبتلای محنت هجرم مکن

بر سر من هرچه میخواهی بیار

هرچه میخواهی بکن آن توام

لیکن از خود یکنفس دورم مدار

ای ز تو سر سبز باغ عاشقان

سایه خود از سر ما بر مدار

دست غفران چون برون آری ز جیب

این سر شوریده ما را بخار

ره بسوی خود نمودی فیض را

از کرم دارش درین ره استوار

در ازل لطفی عنایت کردهٔ

تا ابد این رحمت پاینده دار

ادامه مطلب
چهارشنبه 3 شهریور 1395  - 3:15 PM

گوشهٔ چشمی بسوی دردمندان کن بناز

تا به بینی روی ناز خود بمرآت نیاز

آنکه از خود رفت از دیدار تو بازار رخت

باز می‌آید بخود چشمی کند گر باز باز

ناز کن هرچند بتوانی که عاشق میکشد

عاشقان را مغتنم باشند ز اهل ناز ناز

چون بخاطر بگذرانی اینکه راهی سر دهی

در زمان آن ناز را‌ آیند جان‌ها بیشواز

مست بیرون آی و از مستان عشقت جان طلب

نا کند جان‌ها بسویت بهر سبقت تر کتاز

چشم مستت را بگو تا بنگرد از هر طرف

چون گذر آری بعمری بر اسیران نیاز

چون گذر آری بر اهل دل توقف کن دمی

تا شود چشم نظر بازان بر آن رخساره باز

بر درت خوار ایستاده از تو خواهم یکنظر

ای بصد تمکین نشسته بر سریر عزّ و ناز

آنکه رویت دیده یکباره دگر بنماش روی

تا کند چشمی بروی دلگشایت باز باز

چند باشم در امید و بیم وصل و هجر تو

دل مبر یا جان ببر ای دلنواز جان گداز

در فراق خود مسوزانم بده کامم ز وصل

رحم کن بر زاریم جز تو ندارم چاره ساز

روی آتشناک بنما تا بسوزد بیخ غم

در فراقت فیض را تا چند داری در گداز

ادامه مطلب
چهارشنبه 3 شهریور 1395  - 3:15 PM

میبرد دل را هوا دستم تو گیر

پای می‌لغزد ز جا دستم تو گیر

پای دل در دام دنیا بند شد

اوفتادم در بلا دستم تو گیر

روز روشن در ره افتادم به چاه

کور گشتم از قضا دستم تو گیر

در ره عصیان بسر گشتم بسی

تا که افتادم ز پا دستم تو گیر

کار چون از دست شد آگه شدم

سر نهادم مر ترا دستم تو گیر

آمدم بر درگهت ای کان لطف

ناتوان گشتم بیا دستم تو گیر

بیکس و بیچاره و درمانده‌ام

عاجز و بی‌دست و پا دستم تو گیر

دست و پائی میزدم تا پای بود

چونکه پایم شد ز جا دستم تو گیر

چون تو دل را سر بصحرا دادهٔ

هم تو خود راهش نما دستم تو گیر

چنگ در لطفت زنم هر دم مباد

کردم از وصلت جدا دستم تو گیر

فیض را بیگانگان افکنده‌اند

ای رحیم آشنا دستم تو گیر

بر سر خاک رهت افتاده خار

یا معز الاولیا دستم تو گیر

ادامه مطلب
چهارشنبه 3 شهریور 1395  - 3:15 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 242

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4456022
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث