به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

آن شب آفاق همچو گلشن بود

شب نبود آن، که روز روشن بود

فلک از آفتاب و بدر منیر

قدحی بود پر ز شکر و شیر

ماه چون کاسهٔ پنیر شده

کوچ‌ها همچو جوی شیر شده

سایه ظلمت فگنده بر سر نور

ریخته مشک ناب بر کافور

در چمن سایه‌های برگ چنار

چون سیه کرده پنجه‌های نگار

سایهٔ برگ بیدگاه شمال

راست چون ماهیان در آب زلال

بود ماه فلک تمام آن شب

شاه را شد هوای بام آن شب

شب مهتاب طرف بام خوش‌ست

جلوه‌های مه تمام خوش‌ست

ادامه مطلب
یک شنبه 28 شهریور 1395  - 12:00 PM

یک شب القصه رو به شاه آورد

رو به شاه جهان پناه آورد

با تن زار و سینه ی غمناک

دل مجروح و دیدهٔ نمناک

هر قدم رو به خاک می‌مالید

از دل دردناک می‌نالید

هر دم آهی کشیدی از دل تنگ

تا از آن آه سوختی دل سنگ

از غم دل به سینه سنگ زدی

با دل از کینه طبل جنگ زدی

رخ بر آن خاک آستان سودی

آستان را ز بوسه فرسودی

گفتی این آستانه محترم‌ست

سگ این کوی آهوی حرم‌ست

هر که او ره بدین طرف دارد

پای او بر سرم شرف دارد

بر در شاه دید شیر سگی

سگ نگویم پلنگ تیزتگی

داغ مهر و وفا نشانی او

خواب مردم ز پاسبانی او

گفتش ای سرور وفاداران

در وفا بهتر از همه یاران

گفت ای از می وفا سرمست

روز و شب هیچ خورد و خوابت هست؟

رشتهٔ دوستی‌ست هر رگ تو

تو سگ کوی یار و من سگ تو

پنجه و ناخنت به خون شکار

سرخ همچون گلست و تیز چو خار

دست تو در حناست گل دسته

گل سرخ آن کف حتا بسته

کف پای توراست نقش نگین

در نگین تو جمله روی زمین

بارها صید فربه آوردی

خود قناعت به استخوان کردی

هست شکل دم تو قلابی

که مرا می‌کشد به هر بابی

شب‌روانی که قلب و حیله‌گرند

از تو شب تا به روز بر حذرند

گریه کرد و ز دیده آبش داد

وز دل خون‌چکان کبابش داد

ادامه مطلب
یک شنبه 28 شهریور 1395  - 12:00 PM

هیچ جا در جهان حبیبی نیست

که به دنبال او رقیبی نیست

مردمان تا حبیب می‌گویند

در برابر رقیب می‌گویند

تا کسی جان به آن جهان نبرد

از بلای رقیب جان نبرد

شاه را سنگ‌دل رقیبی بود

یک ز انصاف بی‌نصیبی بود

کار او زهر چشم بود از قهر

کاسهٔ چشم او چو کاسهٔ زهر

به غضب تیز کرده خویَش را

خنده هرگز ندیده رویش را

مهر آزار خلق در مشتش

شکل کژدم گرفته انگشتش

هرکه سرپنجه‌ای چنین دارد

مشت کژدم در آستین دارد

با وجود چنین ستیزه و قهر

میر بازار بود و شحنهٔ شهر

حکم بر خاص و عام بود او را

اختیار تمام بود او را

سفله را هرگز اعتبار مباد

مدعی صاحب اختیار مباد

حاصل قصه آن که آن بدکیش

گشت واقف ز قصه درویش

همچو سگ تند شد به قصد گدا

تا ازان آستانش ساخت جدا

آن گدا را چون راند از در شاه

مدتی می‌نشست بر سر راه

از سر راه نیز مانع شد

سعی درویش جمله ضایع شد

غیر از اینش نماند هیچ رهی

که رود شب به کوی دوست گهی

کرد بیجاره این‌چنین تدبیر

که رود به کوی او شبگیر

راز او چون به روی روز افتاد

شب تاریک دل‌فروز افتاد

پردهٔ صدهزار عیب شب‌ست

یکی از پرده‌های غیب شب‌ست

شب که سر برزند ز سر ظلمات

در سیاهی نماید آب حیات

نور معراج در دل شب تافت

مصطفی آن‌‌چه یافت در شب یافت

ادامه مطلب
یک شنبه 28 شهریور 1395  - 12:00 PM

اهل مکتب شدند واقف حال

گفتگو شد میانهٔ اطفال

زین حکایت به هم خبر گفتند

این سخن را به یکدگر گفتند

طفلکان جمله شوخ و حیله‌گرند

همچو طفلان اشک پرده‌درند

گر کسی پیش طفل گوید راز

راز او را به غیر گوید باز

عاقبت تشت او ز بام افتاد

این صدا در میان عام افتاد

همه جا این افسانه پیدا شد

عیب‌جو را بهانه پیدا شد

پندگویان ملامتش کردند

به ملامت علامتش کردند

در زه عشق جز ملامت نیست

عاشقی کوچهٔ سلامت نیست

دل گرفتار این ملامت باد

وز غم عافیت سلامت باد

ادامه مطلب
یک شنبه 28 شهریور 1395  - 12:00 PM

باز چو مهر از فلک سر زد

شاه از خواب ناز سر بر زد

دل پر از مهر و لب پر از خنده

از عتاب گذشته شرمنده

پیش درویش همچو گل بشکفت

رفت در خنده و همچو غنچه گفت

پس از این به که ما به هم باشیم

هر دو شاه و گدا به هم باشیم

زان که شاه و گدا به هم گویند

بی گدا نام شاه کم گویند

نام شاه و کدا بع عن گیرند

بی گدا نام شاه کم گیرند

عزت سروران ز درویشی‌ست

فخر پیغمبران ز درویشی‌ست

همه شاهان گدای درویش‌ند

در پناه دعای درویش‌ند

شاه چون لطف کرد بیش از پیش

میل درویش گشت بیش از بیش

چند روزی چو در میان بگذشت

حال درویش زین و آن بکذشت

ادامه مطلب
یک شنبه 28 شهریور 1395  - 11:59 AM

باز چون ظلمت شب آمد پیش

مبتلای فراق شد درویش

بامدادان که طفل این مکتب

صفحه را شست از سیاهی شب

آسمان زد به رسم هر روزه

قلم زر به لوح فیروزه

اهل مکتب ز خواب برجستند

به خیال سبق میانن بستند

با قد همچو سرو و روی همچو ماه

همه جمع آمدند غیر از شاه

دل درویش هیچ از آن نشکفت

هر دم آهسته زیر لب می‌گفت

همه هستند یار نیست، چه سود؟

سرو من در کنار نیست چه سود

یار می‌باید و نمی‌آید

غیر می‌آید و نمی‌باید

بود شه‌زاده را یکی همزاد

که ز مادر به شکل او کم زاد

واقف از حال شاه در همه حال

همدم و همنشین او مه و سال

چون بسی بی‌قرار شد درویش

گفت به ز بی‌قراری خویش

که چرا دیر کرد شاه امروز؟

ساخت روز مرا سیاه امروز

آفتاب مرا چه آمد پیش؟

که نیامد برون ز خانه خویش

برده خواب صبوح از دستش

یا می ناز کرده سرمستش؟

تا سحرگه نشسته بود مگر؟

ور نه تا چاشت چیست خواب سحر؟

بود در گفتگو که آمد شاه

شد ز گفت و شنودشان آگاه

رشکش آمد که عاشق نگران

نگران‌ست جانب دگران

چشم عاشق به یار باید و بس

عاشقی کی رواست پیش دو کس؟

کفت هی! هی! عجب خطا کردم

که به این بوالهوس وفا کردم

گر وفایی درین گدا بودی

این چنین در به در چرا بودی؟

در سگ در به در وفا نبود

در به در خود به جز گدا نبود

بنده چون کرد بندگی کسی

نخرندش که گشته است بسی

گه به همزاد خود برآشفتی

به صد آشفتگی به او گفتی

میل علت چو نیست بیش از من

پس چرا آمدی تو پیش از من؟

گاه از مکتبش برون کردی

جگرش را به طعنه خون کردی

که به مکتب دگر میا با من

یا تو آیی درین طرف یا من

گه قلم را به خاک افگندی

گه ورق را ز یکدگر کندی

کردی اظهار رشک و غیرت خویش

رشک خوبان بود ز عاشق بیش

صفحه را پیش روی آوردی

چهرهٔ خویش را نهان کردی

فتنهٔ اهل حسن در عالم

بر سر عاشقان بود ماتم

شاه در فکر کار درویش‌ست

خواجه را میل بندهٔ خویش‌ست

گر سپاهی به شاه خود نازد

شاه هم بر سپاه خود تازد

از خجالت هلاک شد درویش

گفت راضی شدم به مردن خویش

جان‌گدازست ناتوانی من

مرگ بهتر ز زندگانی من

آه! ازین طالعی که من دارم

گریه از بخت خویشتن دارم

شوخ من گرچه نکته‌دان افتاد

لیک بسیار بدگمان افتاد

خواستم سوی گوهر آرم دست

دستم از سنگ حادثات شکست

عمر می‌خواستم ز آب حیات

تشنه مردم ز شوق در ظلمات

شاه شیرین‌زبان شکرلب

بار دیگر چو رفت از مکتب

خواند همزاد را به خدمت خویش

که چه می‌گفت با تو آن درویش؟

قصه را پیش شاه کرد بیان

به طریقی که حال گشت عیان

یافت شه از ادای آن تسکین

بست دل در وفای آن مسکین

کو رسولی که از برای خدا

حال من هم کند به شاه ادا؟

تا دگر قصد این گدا نکند

بند بندم ز هم جدا نکند

ادامه مطلب
یک شنبه 28 شهریور 1395  - 11:59 AM

شاه چون در گدا نظر می‌کرد

مهر او در دلش اثر می‌کرد

خواست تا پیش خویش خواند

گفت درویش پیش من خواند

کس نگوید به غیر من سیقش

ننویسد کس دگر ورقش

هر که بر حرف او نهد انگشت

کنم انگشت او برون از مشت

هر که بر لوح او رقم سازد

تیغ من دست او قلم سازد

بعد از این گفتگو به پیشش خواند

ساخت تقریب، نزد خویشش خواند

بهر تعلیم چون تکلم کرد

عاشق از شوق دست و پا گم کرد

دال می‌گفت و او الف می‌خواست

که یکی بود پیش او کج و راست

شاه زان هیچ برنمی‌آشفت

نرم نرمک به او سبق می‌گفت

شاه درویش دوست می‌باید

تا از او عالمی بیاساید

خاصه شاهان ملک دین یعنی

پادشاهان صورت و معنی

آه از این کافران سنگین‌دل

که بلای دلند، مسکین دل!

هر زمان فتنه‌ای برانگیزند

بی‌گنه خون عاشقان ریزند

هر نفس آتشی برافروزند

بی‌سبب جان بی‌دلان سوزند

شهسواران عرصهٔ جان‌ها

آفت عقل‌ها و ایمان‌ها

ادامه مطلب
یک شنبه 28 شهریور 1395  - 11:59 AM

صبح دم کز نسیم مهرافروز

دور شد طرهٔ شب از رخ روز

شست دوران ز آب چشمهٔ مهر

ظلمت شب ز کارگاه سپهر

سوخت بر مجمر سپهر بلند

ز آتش مهر دانه‌های سپند

آفتاب از فلک هویدا شد

قطره‌ها ریخت چشمه پیدا شد

مهر از چرخ نیلگون سر زد

یوسف از آب نیل سر بر زد

آتش موسوی به طور آمد

ظلمت شب برفت نور آمد

بعد ظلمت بر این بلند ایوان

روی بنمود چشمه حیوان

شه که صد ناز و عشوه در سر داشت

ناگه از خواب ناز سر برداشت

از گریبان ناز سر بر کرد

سر برآورد و فتنه را سر کرد

هم کله کج نهاد بر سر خویش

هم قبا چست کرد در بر خویش

حلقه زلف ساخت زیور گوش

چین کاکل فگند بر سر دوش

بر میان همچو موی بست کمر

صد کمر بسته را شکست کمر

قد برافراخت همچو عمر دراز

سوی مکتب قدم نهاد به ناز

چشم درویش مستمند به راه

گهر افشان برای مقدم شاه

ناگه آن سرو ناز پیدا شد

فتنهٔ رفته باز پیدا شد

چون بدید آن جمال زیبایی

کرد بنیاد ناشکیبایی

دل و جانش در اضطراب افتاد

مست بیخود شد و خراب افتاد

دم به دم حال او دگرگون شد

من چه گویم حال او چون شد

شاه چو دید بی‌قراری او

در دلش کار کرد زاری او

پیش او رفت و گفت حال تو چیست؟

در چه اندیشه‌ای؟ خیال تو چیست؟

ساعتی با گدای خود بنشست

رفت آن‌گه به جای خود بنشست

جای در پیش‌گاه خانه گرفت

و آن گدا جا بر آستانه گرفت

بس که بودند هر دو مایل هم

جا گرفتند در مقابل هم

چشم بر چشم و دیده بر دیده

هر زمان سوی یکدگر دیده

ادامه مطلب
یک شنبه 28 شهریور 1395  - 11:58 AM

چون شب تیره در میان آمد

دل درویش در فغان آمد

که دل شب چرا ز مهر تهی‌ست؟

تیره شد روزم این چه روسیهی‌ست؟

چه شد آیا گرفت ماه امشب؟

باشد از دود دل سیاه امشب

هیچ شب این چنین سیاه نبود

گویی امشب چراغ ماه نبود

شد پر از دود گنبد گردون

روزنی نیست تا رود بیرون

همه روی زمین سیاه شد آه!

که نشستم دگر به خاک سیاه

جان شیرین رسید بر لب من

صد شب دیگران و یک شب من

بلکه این صد شبست نیست شکی

که به خونم همه شدند یکی

وه! که خورشید رو به ره کرده

رفته و روز من سیه کرده

آسمان واقف است از غم من

که سیه‌پوش شد به ماتم من

صبح از من نمی‌کند یادی

آخر ای مرغ صبح، فریادی!

کوس امشب غریو کم دارد

ز آب چشمم مگر که نم دارد؟

قمری از بانگ صبح لب بربست

تا شد از ناله‌ام فغانش پست

دیده‌ها بر ستاره دادم تا دم صبح

چون شفق می‌گریست از غم صبح

ادامه مطلب
یک شنبه 28 شهریور 1395  - 11:58 AM

یار هرگه درو نظر می‌کرد

او نظر جانب دگر می‌کرد

گرچه عاشق بود خراب نظر

لیک او را کجاست تاب نظر؟

هرگه آن نوش‌خند شکرلب

جانب خانه رفتی از مکتب

حال درویش ز آن برآشفتی

گریه اغاز کردی و گفتی

بی تو در مکتبم پریشان حال

همچو دیوانه در کف اطفال

زندگی موجب ملال منست

عرش و کرسی گواه حال منست

هست دور از تو دفتر و خامه

آن سیه کار و این سیه نامه

قامتت را الف هواخواهست

ها زشوقت دو چشم بر راهست

صاد چشم امید ببریده

همچو کاغذ سفید گردیده

دور از آن چشم نیست نقطهٔ صاد

که برون آمدست نقطهٔ ضاد

دال بی طرهٔ تو بدحالست

این که خم شد قدش بر آن دالست

سین ز هجران آن لب خندان

لب حسرت گرفته بر دندان

همچو شین است بی تو سرکش کاف

که کند سینه را شکاف شکاف

جانب قاف گر شوم نگران

آیدم همچو کوه قاف گران

لام بی سنبل تو قلابی‌ست

کز غم او دل مرا تابی‌ست

بی جمال تو بر تن محزون

نعل و داغی‌ست نون و نقطهٔ نون

غیر از این گونه حرف کم می‌گفت

حرف می‌دید و حرف غم می‌گفت

وقت خواندن ز هیبت استاد

چون ز طفلان برآمدی فریاد

او هم آواز و هم زبان می‌شد

پس به تقریب در فغان می‌شد

هر گه که از شوق گریه می‌کردی

صد هزاران بهانه آوردی

که غریبم درین دیار بسی

در غریبی چو من مباد کسی

یاد یار و دیار خود کردم

گریه بر روزگار خود کردم

چون خبر یافتی که آمد شاه

زود فارغ شدی ز گریه و آه

که دگر آه و ناله بی‌ادبی‌ست

آه ازین گریه، این چه بوالعجبی‌ست؟

گفتی از هر طرف حکایت‌ها

کردی از هر کسی روایت‌ها

بود از آن نکته‌های خاطرخواه

غرض او قبول حضرت شاه

شاه را ساختی به خود مشغول

خویش را نیز پیش او مقبول

آری این‌ست کار عاشق زار

تا کند جا همیشه در دل یار

شب چو آمد ز خدمت استاد

شاه و طفلان همه شدند ازاد

او گرفتار ماند در مکتب

با درونی سیه‌تر از دل شب

ادامه مطلب
یک شنبه 28 شهریور 1395  - 11:58 AM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 242

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4334390
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث