به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

مرا تو دوست نداری خدا نخواسته باشد

بنزد خود نگذاری خدا نخواسته باشد

برانیم ز در خویشتن بخواری و زاری

حق وفا نگذاری خدا نخواسته باشد

سگان کوی درت را چو بشمری ز سر لطف

مرا در آن نشماری خدا نخواسته باشد

ز دست عشق تو خون جگر پیاله پیاله

کشم تو رحم نیاری خدا نخواسته باشد

بمیرم و ببرم حسرت رخت بقیامت

چنین کشیم به زاری خدا نخواسته باشد

کنم بخدمت تو عرض مدعا دل ریش

تو رو بمدعی آری خدا نخواسته باشد

بتو گمان نبرد فیض اینقدر ستم و جور

تو این صفات نداری خدای نخواسته باشد

ادامه مطلب
سه شنبه 2 شهریور 1395  - 5:11 PM

ای کاش که این سینه دری داشته باشد

تا یار ز دردم خبری داشته باشد

یا با دل ما صبر سری داشته باشد

یا رحم بر آن دل گذری داشته باشد

تا کی گذرد عمر کسی در غم هجران

فرخنده شبی کان سحری داشته باشد

شد عمر گرانمایه ما صرف محبت

ای کاش که آخر ثمری داشته باشد

سوزیم بیک آه زمین را و زمان را

گر دود دل ما شرری داشته باشد

بر داشتم‌ام شب همه شب دست تضرع

ای کاش دعاها اثری داشته باشد

گردد قدم ار رنجه کنی جانب عشاق

خاک قدمت هر که سری داشته باشد

در بوم دل از هجر تو بس خار که کشتم

بو کز گل وصل تو بری داشته باشد

راز دل خود فیض به بیگانه نگوید

گر یار ز حالش خبری داشته باشد

ادامه مطلب
سه شنبه 2 شهریور 1395  - 5:11 PM

دلم بس نیست ماوای تو باشد

بیا تا دیده هم جای تو باشد

خوشا چشم نکوبختی که دروی

جمال عالم آرای تو باشد

خوش آن سر مست عشق لاابالی

که مدهوش تماشای تو باشد

خوش آن شیرین سخنهای شکرریز

که از لعل شکر خای تو باشد

نمک دارد سخن زان لعل شیرین

بده دشنامی ار رأی تو باشد

دل مخمور من بیمار آنست

که مست چشم شهلای تو باشد

خوشا آندم که جان بپذیری ای فیض

سرش آنگاه در پای تو باشد

ادامه مطلب
سه شنبه 2 شهریور 1395  - 5:11 PM

خوشا آندل که ماوای تو باشد

بلند آن سر که در پای تو باشد

فروناید بملک هر دو عالم

هر آنسر را که سودای تو باشد

سرا پای دلم شیدای آنست

که شیدای سرا پای تو باشد

غبار دل بآب دیده شویم

کنم پاکیزه تا جای تو باشد

خوش آن شوریدهٔ شیدای بی‌دل

که مدهوش تماشای تو باشد

دلم با غیر تو کی گیرد آرام

مگر مستی که شیدای تو باشد

نمیخواهد دلم گل گشت صحرا

مگر گل گشت که شیدای تو باشد

خوشی در عالم امکان ندیدم

مگر در قاف عنقای تو باشد

ز هجرانت بجان آمد دل فیض

وصالش ده اگر رای تو باشد

ادامه مطلب
سه شنبه 2 شهریور 1395  - 5:11 PM

هر که بیمار تو باشد درد بیمارش نباشد

نشنود قول طبیبان با دوا کارش نباشد

مست عشق ار زهر نوشد یا شکر فرقی نباشد

بر سرش گر تیغ بارد هیچ آزارش نباشد

از حبیب ار جور بیند لطف می‌پندارد آن را

لطف را پندارد او هرگز سزاوارش نباشد

هر که رسوا گردد از عشق بت صاحب جمال

از ملامت سر نپیچد عیب کس عارش نباشد

دوش‌بگذشتم‌بکوی‌می فروشان زاهدی بامن بگفت

باده صوفی می ننوشد با گنه کارش نباشد

گفتمش صافی نگردد تا ننوشد باده صافی

ذوق مستی تا نیابد نزد او بارش نباشد

میکند بر خویشتن دشوار عاقل کارها را

بر خود ار آسان بگیرد عشق دشوارش نباشد

بر فراز آسمان کی جای یابد چون مسیحا

جز کسی کو در زمین فکر خرو بارش نباشد

فیض مگذر زان سخن کانرا نمی‌آری بجای

بد بود گفتار آنکس را که کردارش نباشد

ادامه مطلب
سه شنبه 2 شهریور 1395  - 5:11 PM

با دوست مگو رازی هرچند امین باشد

شاید ز برون در دشمن بکمین باشد

چون دوست بود همدم دم هم نبود محرم

آگه بود از رازت با دل چو قرین باشد

از راز چو پردازم از دل بدل اندازم

آگه نشود تا دم چون دم بکمین باشد

رازی که نبی از حق بی‌دم شنود آن را

روحش نبود محرم هر چند امین باشد

از حسن و جمالش گر رمزی بدم گوید

در سینه نگه دارم تا پرده‌نشین باشد

آمد بر من یکدم برد از دل من صد غم

گفتم که همین یکدم گفتا که همین باشد

گفتم چکنم با دل تا غم نبود در وی

گفتا غم من دارد بگذار غمین باشد

چون دید که هشیارم رفت از برم و میگفت

عاشق چو چنان باشد معشوق چنین باشد

شیرین سخن تلخش شوری بجهان افکند

چون لب شکرین باشد حرفش نمکین باشد

بر گرد سرش گشتم گفتا مهل از دستم

عاشق چو شود خاتم معشوق نگین باشد

گویند بصحرا رو شاید بگشاید دل

صحرا نگشاید دل خاطر چو حزین باشد

گویند ز این و آن تا چند سخن گوئی

زان رو که در آن باشد زانرو که درین باشد

گه مینگرم آنرا گه مینگرم این را

چون جلوه گه حسنش گه آن و گه این باشد

مه پیکری از مهرش تیری زندم بر دل

من مشتری آنم کان زهره چنین باشد

آنرا که هوای او در فیض نماند آب

در آتشم ار سوزد جان خاک زمین باشد

ادامه مطلب
سه شنبه 2 شهریور 1395  - 5:11 PM

هر کجا داغ و درد و غم باشد

کاش بر جان من رقم باشد

نو بنو مرهمیست بر دل ریش

درد و داغی که دم بدم باشد

ز آتش عشقم ار بسوزد جان

یا شود شعله دل چو غم باشد

خام افسرده را چو باید پخت

آتش عشق مغتنم باشد

هرکه در عشق میتواند سوخت

بجهنم رود ستم باشد

دارم امید آنکه در غم عشق

دل من ثابت القدم باشد

وه که گلزار داغهای دلم

خوشتر از روضهٔ ارم باشد

هرکه در دل نباشدش عشقی

حاصلش حسرت و ندم باشد

فیض را بخت اگر کند یاری

در ره عشق حق علم باشد

ادامه مطلب
سه شنبه 2 شهریور 1395  - 5:11 PM

چکنم دلی را که ترا نباشد

چکنم تنی را که بقا نباشد

بزمین زنم سر بفنا دهم جان

برهت سر و جان چو فدا نباشد

بروم در آتش اگرم برانی

که بسوزم آنرا که سزا نباشد

شکنم دو پا را برهت ار نپوید

ببرم دو دست ار بدعا نباشد

بکنم دو چشمی که ترا نبیند

نبود در و نور و ضیا نباشد

ببرم زبانرا چه نگویدت شکر

دو لبم به بندم چه ثنا نباشد

نخورم ز نانی که نه طاعت آرد

چکنم طعامی که غذا نباشد

بکجا برم تن نکشد چو بارت

بکجا برم جان چو فدا نباشد

دلم ار نسازد ببلای عشقت

سزد ار بسوزد چو سزا نباشد

بجفا بسوزم ببلا بسازم

که شنید عشقی که بلا نباشد

بجهنم آیم چو توئی در آنجا

نروم بجنت که لقا نباشد

لب فیض بندم ز حدیث اغیار

که حدث بود کان ز خدا نباشد

ادامه مطلب
سه شنبه 2 شهریور 1395  - 5:11 PM

شوریدهٔ صحرائی در خانه چسان باشد

از عقل چو شد برتر فرزانه چسان باشد

تا نگذرد از هستی دستش ندهد مستی

تا جان ندهد از کف جانانه چسان باشد

عشق ار نکند مستش کی دوست دهد دستش

تا می نخورد زان کف مستانه چسان باشد

میخانه نباشد سر لذت ندهد مستی

یکدم چو تهی ماند میخانه چسان باشد

آن یار چو شد یارش بگسست ز اغیارش

با مردم بیگانه همخانه چسان باشد

آنرا که کند عاقل عاشق نتواند شد

و آن را که کند عاشق فرزانه چسان باشد

آن را که کند دلشاد اندوه کجا بیند

آنرا که کند آباد ویرانه چسان باشد

آنرا که کند یاری هرگز نکشد خواری

و آنرا که دهد رازی بیگانه چسان باشد

آنرا که کند مجنون از عقل چه دریابد

و آنرا که خرد بخشد دیوانه چسان باشد

آنرا که دهد عشقی پنهان نتواند کرد

گر پرده نیفتد زو افسانه چرا باشد

تا دل نبرد دلبر شوری نفتد در سر

شور ار نفتد در سر غمخانه چسان باشد

چون فیض باو ره برد یکجرعه از آن میخورد

جز عشق رخ او را کاشانه چسان باشد

ادامه مطلب
سه شنبه 2 شهریور 1395  - 5:11 PM

آن دل که توئی در وی غمخانه چرا باشد

چون گشت ستون مسند حنانه چرا باشد

غمخانه دلی باشد کان بیخبر است از تو

چون جای تو باشد دل غمخانه چرا باشد

بیگانه کسی باشد کو با تو نباشد یار

آنکس که تواش یاری بیگانه چرا باشد

دیوانه کسی بوده است کو عشق نفهمیده است

آنکس که بود عاشق دیوانه چرا باشد

فرزانه کسی باشد کو معرفتی دارد

آنکو نبود عارف فرزانه چرا باشد

دردانه بود سری کو در صدف سینه است

سنگی که بود بیجان دردانه چرا باشد

آن دل که بدید آنرو بو برد ز عشق هو

عشق دگر آنرا او کاشانه چرا باشد

آن جان که تواش جانان غیر از تو کرابیند

واندل که تواش دلبر بت‌خانه چرا باشد

نورت چو بدل تابد راهی بتو دل یابد

شمع رخ حوران را پروانه چرا باشد

زاهد چو کند جانان چون نیست تنش را جان

در کالبد بی‌جان جانانه چرا باشد

رو سوره یوسف خوان تا بشنوی از قرآن

حقست حدیث عشق افسانه چرا باشد

فیض است ز حق خرم هرگز نخورد او غم

چون یافت عمارت دل ویرانه چرا باشد

ادامه مطلب
سه شنبه 2 شهریور 1395  - 5:11 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 242

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4458937
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث