به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

شوریدهٔ صحرائی در خانه چسان باشد

از عقل چو شد برتر فرزانه چسان باشد

تا نگذرد از هستی دستش ندهد مستی

تا جان ندهد از کف جانانه چسان باشد

عشق ار نکند مستش کی دوست دهد دستش

تا می نخورد زان کف مستانه چسان باشد

میخانه نباشد سر لذت ندهد مستی

یکدم چو تهی ماند میخانه چسان باشد

آن یار چو شد یارش بگسست ز اغیارش

با مردم بیگانه همخانه چسان باشد

آنرا که کند عاقل عاشق نتواند شد

و آن را که کند عاشق فرزانه چسان باشد

آن را که کند دلشاد اندوه کجا بیند

آنرا که کند آباد ویرانه چسان باشد

آنرا که کند یاری هرگز نکشد خواری

و آنرا که دهد رازی بیگانه چسان باشد

آنرا که کند مجنون از عقل چه دریابد

و آنرا که خرد بخشد دیوانه چسان باشد

آنرا که دهد عشقی پنهان نتواند کرد

گر پرده نیفتد زو افسانه چرا باشد

تا دل نبرد دلبر شوری نفتد در سر

شور ار نفتد در سر غمخانه چسان باشد

چون فیض باو ره برد یکجرعه از آن میخورد

جز عشق رخ او را کاشانه چسان باشد

ادامه مطلب
سه شنبه 2 شهریور 1395  - 5:11 PM

آن دل که توئی در وی غمخانه چرا باشد

چون گشت ستون مسند حنانه چرا باشد

غمخانه دلی باشد کان بیخبر است از تو

چون جای تو باشد دل غمخانه چرا باشد

بیگانه کسی باشد کو با تو نباشد یار

آنکس که تواش یاری بیگانه چرا باشد

دیوانه کسی بوده است کو عشق نفهمیده است

آنکس که بود عاشق دیوانه چرا باشد

فرزانه کسی باشد کو معرفتی دارد

آنکو نبود عارف فرزانه چرا باشد

دردانه بود سری کو در صدف سینه است

سنگی که بود بیجان دردانه چرا باشد

آن دل که بدید آنرو بو برد ز عشق هو

عشق دگر آنرا او کاشانه چرا باشد

آن جان که تواش جانان غیر از تو کرابیند

واندل که تواش دلبر بت‌خانه چرا باشد

نورت چو بدل تابد راهی بتو دل یابد

شمع رخ حوران را پروانه چرا باشد

زاهد چو کند جانان چون نیست تنش را جان

در کالبد بی‌جان جانانه چرا باشد

رو سوره یوسف خوان تا بشنوی از قرآن

حقست حدیث عشق افسانه چرا باشد

فیض است ز حق خرم هرگز نخورد او غم

چون یافت عمارت دل ویرانه چرا باشد

ادامه مطلب
سه شنبه 2 شهریور 1395  - 5:11 PM

 

کسی از عمر برخوردار باشد

که از عشق نگاری زار باشد

هوای دلبری ما پسند است

دو عالم را بهل ز اغیار باشد

بغیر عشق دل چیزی نخواهد

که غیر عشق بر دل بار باشد

خلایق جمله در خوابند الا

دو چشم عاشقان بیدار باشد

ز کوی دوست می‌آید نسیمی

کسی یابد که او هشیار باشد

کسی را کو ز عشقی برد بوئی

چه پروای گل و گلزار باشد

دلی راکو بود داغی ز عشقی

کیش با لاله یا گل کار باشد

کسی کو یافت ذوق لذت عشق

ز جنت گر زند دم عار باشد

بهشت دیگران گلزار باشد

بهشت ما رخ دلدار باشد

نعیم زاهدان حور و قصور است

نعیم عاشقان دیدار باشد

جحیم بی‌غمان دود است و آتش

جحیم ما فراق یار باشد

نه پیچم از بلای دوست گردن

که در عشق امتحان بسیار باشد

کسی را میرسد لاف محبت

که چشمش زار و دل افکار باشد

بهشت فیض باشد عشق جانان

ز اشگش تحتها الانهار باشد

ادامه مطلب
سه شنبه 2 شهریور 1395  - 5:11 PM

محنت این سرا بکش ریح نجات میرسد

در ظلمات صبر کن آب حیات میرسد

گر تو کنی بدوست رو تن بدهی بحکم او

صد مددش بجان تو از جذبات میرسد

بهر حلاوت حیات تن به نبات عشق ده

چوب چو در شکر رسد شاخ نبات میرسد

بار صلوه را بکش تلخی صوم را بچش

بهر صلوه وصوم از و صد صلوات میرسد

مالی اگر رسد برات از دل خوش بده زکات

در دو سرا دهنده را اجر زکات میرسد

حج بگذار اگر ترا هست توان و طاقتی

در ره کعبه حاج را صد برکات میرسد

عشق بورز ای پسر در ره عشق باز سر

کشتهٔ عشق دوست را تازه حیات میرسد

در ره حق ثبات ورز تا برسی بدوست فیض

عذر فتور خواستن کسی بثبات میرسد

ادامه مطلب
سه شنبه 2 شهریور 1395  - 5:11 PM

 

ما سرّ کن فکانیم ما را که میشناسد

از دیدها نهانیم ما را که میشناسد

هر چند بر زمینیم با خاک ره نشینیم

برتر ز آسمانیم ما راکه میشناسد

ما همنشین ناریم از خلق بر کناریم

هر چند در میانیم ما راکه میشناسد

ما جان جان جانیم از جسم بر کرانیم

بیرون ازین جهانیم ما راکه میشناسد

از نام ما مگوئید وز ما نشان مجوئید

بی‌نام و بی‌نشانیم ما راکه میشناسد

در هر جهت مپوئید و اندر مکان مجوئید

بیرون ز هر مکانیم ما راکه میشناسد

ما را مکان نباشد ما را زمان نباشد

برتر ازین و ‌آنیم ما راکه میشناسد

ما عاقلان مستیم ما نیستان هستیم

اقرار منکرانیم ما راکه میشناسد

کم گوی فیض اسرار دُر در صدف نگه‌دار

ما بحر بیکرانیم ما را که میشناسد

ادامه مطلب
سه شنبه 2 شهریور 1395  - 5:11 PM

 

کم عطا یا اعطیت من عطا یاک فزد

کم هدایا اهدیت من عطا یاک فزد

کم خطایای غفرت کم مساوی سترت

کم لسؤای صبرت من عطا یاک فزد

جرمها بخشیدهٔ و عیب‌ها پوشیدهٔ

در وفا کوشیدهٔ من عطا یاک فزد

عفوها فرمودهٔ لطف‌ها بنمودهٔ

در کرم افزودهٔ من عطا یاک فزد

طعم عرفان دادهٔ ذوق ایمان دادهٔ

داد احسان دادهٔ من عطا یاک فزد

آفریدی به کرم پروریدی به نعم

مگذارم در غم من عطا یاک فزد

فیض را گر دادهٔ شوق بیحد دادهٔ

عشق سرمد دادهٔ من عطایاک فزد

ادامه مطلب
سه شنبه 2 شهریور 1395  - 5:11 PM

چشم شوخ تو فتنه میسازد

ابروانت دو تیغه میبازد

قد و خدت چو بگذری بچمن

بر گل و سرو و نسترن نازد

از همه نیکوان گرو ببری

جلوه‌ات رخش حسن چون تازد

هر که تیری ز غمزهٔ تو خورد

دین و ایمان و عقل و جان بازد

تیر مژگان کمان ابرویت

دم بدم سوی هر کس اندازد

غمزهٔ شوخ را بگوی که تیر

سوی هر بوالهوس نیندازد

چون ترا دید میرود از کار

فیض‌ سوی تو دست چون یازد

ادامه مطلب
سه شنبه 2 شهریور 1395  - 5:11 PM

بنما رخ و جان بستان یعنی بنمی ارزد

یک جان چه بود صد جان یعنی بنمی ارزد

عشق تو خریدم من بر جانش گزیدم من

عشق تو بجان ای جان یعنی بنمی ارزد

چون روی تو دیدم من از خویش بریدم من

کردم دل و جان قربان یعنی بنمی ارزد

دل شد چو غمت را جا سر رفت درین سودا

آن سود بدین خسران یعنی بنمی ارزد

دریای غم عشقت گر غرق سرشگم کرد

آن بحر بدین طوفان یعنی بنمی ارزد

گر خانه کنم ویران گنجم دهد آن سلطان

آن گنج بخان و مان یعنی بنمی ارزد

یکبوسه از آن بستان و ندر عوضش جان ده

والله که بود ارزان یعنی بنمی ارزد

خون گرچه بسی خوردم عشق تو بسر بردم

فیض این بنگر با آن یعنی بنمی ارزد

ادامه مطلب
سه شنبه 2 شهریور 1395  - 5:11 PM

همه را خود نوازد و سازد

گرچه از خود بکس نپردازد

همه او او همه است خود با خود

جاودان نرد عشق می‌بازد

کسوت نو بهر زمان پوشد

مرکب تازه دم بدم تازد

گاه شاهد شود کرشمه کند

گاه با شاهدان نظر بازد

که نیاز آورد بدرگه خود

گاه بر خود بخویشتن نازد

گاه سوزد بقهر دلها را

گاه سازد بلطف و بنوازد

هست درمان هر دلی دردی

فیض را درد عشق می‌سازد

ادامه مطلب
سه شنبه 2 شهریور 1395  - 5:11 PM

عارف خدای دید در اصنام و حال کرد

زاهد زحق ببست دو چشم و جدال کرد

با زاهدان خام نجوشند عارفان

آنکه این خیال پخت خیال محال کرد

زاهد برو که نیست مرا با کسی نزاع

دانا باهل عربده کی قیل و قال کرد

هر کو نکرد حال چه داند که حال چیست

آنکس شناخت حال که خود دید و حال کرد

حق بین زخویش رفت چو مه طلعتی بدید

از ذوالجمال رو بسوی ذوالجلال کرد

عارف زروی خوب به بیند خدای را

با چشم غیرتش چو نظر در جبال کرد

گه در سما و ارض و گهی خلقت جمیل

در هر نظر ملاحظه آن جمال کرد

مشتاق بیخودی نظر ش سوی جام نیست

جام ار نداد دست می اندر سفال کرد

واعظ چه گفت دیدن خوبان حلال نیست

گفتم ترا حرام مرا حق حلال کرد

ناصح چه گفت روی نکو افت دلست

از ساده لوح بین که مرا خود خیال کرد

گفتی که باطل است کدامین و حق کدام

حق روشن است و باطل آنکه این سوال کرد

دنیاست باطل و نظر هر که سوی اوست

وانکس که بهر سیم وزرش قیل و قال کرد

از خاک برگرفت و دگر سوی خاک بر د

این صد هزار شوی چها با بعال کرد

از پا فکنده نخل جوانان سر و قد

با خلق بین چه شعبده این پیر زال کرد

جای تو نیست بکن دل ازین جهان

سسیار سروری چو ترا پایمال کرد

ادامه مطلب
سه شنبه 2 شهریور 1395  - 5:06 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 242

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4458442
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث