مشکل که رود داغت هرگز ز دل چاکم
تا لاله مگر روزی سر برزند از خاکم
هر روز به خون ریزم آبی و رقیب از پی
زان واقعه خوشحالم زین واسطه غمناکم
مشکل که رود داغت هرگز ز دل چاکم
تا لاله مگر روزی سر برزند از خاکم
هر روز به خون ریزم آبی و رقیب از پی
زان واقعه خوشحالم زین واسطه غمناکم
چون قامت آن سرو سهی کرد هلاکم
سروی بنشانید روان بر سر خاکم
رفتی و دلم چاک شد از دست تو دلبر
باز آ و قدم رنجه نما در دل چاکم
گفتی که هلاکت کنم از ناز و کرشمه
بنشین که من از دست تو امروز هلاکم
شادیم به خاک قدمت همچو هلالی
نه بر سر گورم قدم از ناز که خاکم
من که باشم که می لعل به آن ماه کشم
بگذارید که حسرت خورم و آه کشم
بس که دریافت مرا لذت خونخواری عشق
دل نخواهد که دگر بادهٔ دلخواه کشم
تا کند سوی من از راه ترحم نظری
هر زمان خیزم و خود را به سر راه کشم
میرم از غصه که ناگاه به آن ماه رسد
آه سردی که من سوخته ناگاه کشم
چند درد و المش بر دل پردرد نهم؟
چند کوه ستمش با تن چون کاه کشم
پیش آن خسرو خوبان چه کشم ناوک آه
چیست این تحفه که من در نظر شاه کشم
ماه من رفت هلالی که نیامد ماهی
تا به کی محنت سی روزهٔ این ماه کشم
یار گفت از ما بکن قطع نظر گفتم به چشم
گفت قطعاً هم مبین سوی دگر، گفتم به چشم
گفت یار از غیر ما پوشان نظر گفتم به چشم
وانگهی دزدیده در ما مینگر گفتم به چشم
گفت با ما دوستی میکن بدل گفتم به جان
گفت راه عشق ما میرو به سر گفتم به چشم
گفت با چشمت بگو تا در میان مردمان
سوی ما هر دم نیندازد نظر گفتم به چشم
گفت اگر با ما سخن داری به چشم دل بگو
تا نگردد گوش مردم با خبر گفتم به چشم
گفت اگر خواهی غبار فتنه بنشیند ز راه
برفشان آبی به خاک رهگذر گفتم به چشم
گفت اگر خواهد دلت زین لعل میگون خندهای
گریهها میکن به صد خون جگر گفتم به چشم
گفت جان من کجا لایق بود گفتم به دل
گفت میخواهم جز این جای دگر گفتم گفتم به چشم
گفت اگر گردی شبی از روی چون ماهم جدا
تا سحرگاهان ستاره میشمر گفتم به چشم
گفت اگر دارد هلالی چشم گریانت غبار
کحل بینایی بکن زین خاک در گفتم به چشم
مرا چه زهره که گویم غلام روی تو باشم
سگ غلام غلام سگان کوی تو باشم
اگر به سوی تو گاهی کنم ز دور نگاهی
هنوز بر حذر از نازکی خوی تو باشم
چو سر عشق تو گفتن میان خلق نشاید
به گوشهای بنشینم به گفتگوی تو باشم
زهی خجسته زمانی که بعد مرگ رقیبان
نشسته با دل آسوده رو به روی تو باشم
تو آن بتی که من بتپرست همچو هلالی
به هر کجا که روم روی دل به سوی تو باشم
تا عمر بود در هوس روی تو باشم
در خاک شوم خاک سر کوی تو باشم
فردای قیامت نروم جانب طوبی
در سایه سرو قد دلجوی تو باشم
پهلوی تو پیوسته نشینند رقیبان
تا من نتوانم که به پهلوی تو باشم
از غمزهٔ تو کاست تن من، که چو مویی
من موی شوم در خم گیسوی تو باشم
هر گه که از تو ناز بری دست به چوگان
خواهم همه تن سر شوم و گوی تو باشم
ای شاخ گل تازه منم بلبل این باغ
معذورم اگر شیفتهٔ روی تو باشم
روزی که فلک نام مرا خواند هلالی
میخواست که من مایل ابروی تو باشم
چو بخت نیست که شایستهٔ وصال تو باشم
به صبر کوشم و خرسند با خیال تو باشم
به عشوه طلف گشودی به چهره خال فزودی
اسیر زلف تو گردم غلام خال تو باشم
کمال فضل به تحصیل عاشقیست، خوش آن دم
که در مطالعهٔ صفحهٔ جمال تو باشم
چو پایمال تو گشتم سرم بلند شد آری
چه سربلندی از این به که پایمال تو باشم
خمیده باد قد من ز غصه همچو هلالی
اگر نه مایل ابروی چون هلال تو باشم
اگر خوانی درونم بندهٔ این خاندان باشم
وگر رانی برونم چون سگ بر آستان باشم
ندانم بندهٔ روی تو باشم یا سگ کویت
به هر نوعی که میخواهی بگو تا آن چنان باشم
چه سگ باشم؟ که آیم استخوانی خواهم از کویت
ولی خواهم که از بهر سگانت استخوان باشم
چو از شوق تو یک دم خواب از چشمانم نمیآید
اجازت ده که شبها گرد کویت پاسبان باشم
غم هجر تو دارم یک زمان از وصل شادم کن
چه باشد غم برآید من زمانی شادمان باشم
قبای حسن پوشیدی، سمند ناز زین کردی
بنه پای در رکاب ای عمر تا من در عنان باشم
مرا گفتی هلالی در جهان رسوا شدی آخر
من آن بهتر که در عشق تو رسوای جهان باشم
مگو افسانهٔ مجنون چو من در انجمن باشم
ازو باری چرا گوید کسی جایی که من باشم
کسی افسانهٔ درد مرا جز من نمیداند
از آن دایم من دیوانه با خود در سخن باشم
رو ای زاهد که من کاری ندارم غیر می خوردن
مرا بگذار تا مشغول کار خویشتن باشم
جدا زان سروقد گر جانب بوستان روم روزی
به یاد قد او در سایهٔ سرو چمن باشم
چه سان رازی کنم پنهان که از صد پرده ظاهر شد
مگر وقتی نهان ماند که در زیر کفن باشم
مرا جان کوه اندوه است و من جان میکنم آری
تو را لعل شیرینست من هم کوهکن باشم
هلالی چون نمیپرسد مرا یاری و غمخواری
من مسکین غریبم گرچه دایم در وطن باشم
پس از عمری که خود را بر سر کوی تو اندازم
ز بیم غیر نتوانم نظر سوی تو اندازم
پس از چندی که ناگه دولت وصل اتفاق افتد
چه باشد گر توانم دیده بر روی تو اندازم؟
نبینم ماه نو را در خم طاق فلک هرگز
اگر روزی نظر بر طاق ابروی تو اندازم
تو میآیی و من از شوق میخواهم که هر ساعت
سر خود را به پای سر دلجوی تو اندازم
رقیب سنگدل زین سان که جا کرده به پهلویت
من بیدل چه سان خود را به پهلوی تو اندازم
دلی کز دست من شد آه اگر روزی به دست آید
کبابی سازم و پیش سگ کوی تو اندازم
هلالی را دل دیوانه در قید جنون اولی
اجازت ده که بازش در خم موی تو اندازم