به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

جامهٔ گلگون، روی آتشناک از گل پاک‌تر

جامه آتشناک و رو از جامه آتشناک‌تر

تا چو گل نازک تنش را دیدم، از جیب قبا

سینهٔ من چاک شد، چون دامن من چاک‌تر

حیف باشد آن که: دوزم دیده بر دامان تو

زان که باشد دامانش از دیدهٔ من پاک‌تر

التماس قتل خود کردم، روان، برخاستی

الله الله! برنخیزد سرو ازین چالاک‌تر

صد مسلمان از تو در فریاد و باکت هیچ نیست

این چه بی‌باکی‌ست؟ ای از کافران بی‌باک‌تر!

گفته‌ای از بهر پابوسم، هلالی، خاک شو

من خود اول خاک بودم، گشتم اکنون خاک‌تر

ادامه مطلب
یک شنبه 21 شهریور 1395  - 3:11 PM

آه از آن ماه مسافر که نیامد خبرش

او سفر کرده و ما در خطریم از سفرش

رفتم و گریه کنان روز وداعش دیدم

ای خوش آن روز که باز آید و بینم دگرش

دیر می‌آید و جان منتظر مقدم اوست

مردم از شوق، خدایا برسان زودترش

می‌پرد مرغ هوا جانب او فارغ بال

کاش می‌بود من دل‌شده را بال و پرش!

گرچه امروز مرا کشت و نیامد به سرم

کاش فردا به سر خاک من افتد گذرش!

در فراقت ز هلالی اثری بیش نماند

زود باشد که بیایی و نیابی اثرش

ادامه مطلب
یک شنبه 21 شهریور 1395  - 3:11 PM

آن که از آب حیات آزرده می‌گردد تنش

کی توان دیدن به روز جنگ غرق آهنش؟

آن که بر دوشش گرانی می‌کند جیب قبا

چون روا دارد کسی بار زره بر گردنش؟

خوش نباشد در قبای آهنین آن سیم‌تن

ای خوش آن روزی که بینم در ته پیراهنش!

آن تن پاک از لطافت هست چون آب حیات

غالباً موج همان آب‌ست شکل جوشنش

حیف باشد زخم تیر او بر چشم دشمنان

چشم زخم دوستان بادا نصیب دشمنش!

نعل بر شکل هلالی پای اسبش بوسه زد

کاشکی بودی هلالی نیز لعل توسنش!

ادامه مطلب
یک شنبه 21 شهریور 1395  - 3:11 PM

دردمندم گر مرا درمان نباشد گو مباش

دردمندان تو را جان نباشد گو مباش

گر غریبی بر سر کویت بمیرد گو بمیر

ور گدایی بر سر سلطان نباشد گو مباش

چند روزی با جمالت عشق پنهان باختم

بعد ازین قصه گر پنهان نباشد گو مباش

عاشق دیوانه‌ام سامان کار از من مجوی

عاشق دیوانه را سامان نباشد گو مباش

در بتان دل بسته‌ام دیگر مرا با دین چه کار؟

بت‌پرستم گر مرا ایمان نباشد گو مباش

گر هلالی از سر کویت به زاری رفت، رفت

این چنین خاری درین بستان نباشد گو مباش

ادامه مطلب
یک شنبه 21 شهریور 1395  - 3:11 PM

آه از آن شوخ که تا سر نشود خاک درش

بر سر عاشق بیچاره نیفتد گذرش

ای که از عاشق خود دیر خبر می‌پرسی

زود باشد که بپرسی و نیابی خبرش

آه سرد از دل پردرد کشیدم سحری

غافلان نام نهادند نسیم سحرش

من که رشک آیدم از خال سیه بر لب او

چون پسندم که نشیدند مگسی بر شکرش؟

همچو فریاد به هر کوه که بردم غم خویش

زیر آن بار گران‌سنگ شکستم کمرش

زاهد از عشق بتان خواست مرا توبه دهد

مدعی بین که خدا عقل نداد این قدرش

گر دلم زار شد از عشق بتان غم مخورید

بگذارید که می‌خواهم ازین زارترش

لاله بر خاک شهید تو جگرگوشهٔ ماست

که برآورده به داغ دل خونین جگرش

منظر چشم هلالی وطنش باد که هست

میل هم‌صحبتی مردم صاحب‌نظرش

ادامه مطلب
یک شنبه 21 شهریور 1395  - 3:11 PM

کام از آن لب مشکل و ما را غم کام‌ست و بس

کار ناکامان همین اندیشهٔ خام‌ست و بس

با همه کس زان لب جان‌بخش می‌گویی سخن

آن‌چه از لعلت نصیب ماست دشنام‌ست و بس

هر سهی سروی لباس ناز را شایسته نیست

این قبا بر قد آن سرو گل‌اندام‌ست و بس

مست عشقم روز و شب، ناخورده می، نادیده کام

خلق پندارند مستی از می و جام‌ست و بس

ننگ می‌آید هلالی خلق را از نام من

گوییا ننگ همه عالم درین نام‌ست و بس

ادامه مطلب
یک شنبه 21 شهریور 1395  - 3:11 PM

یار من با دگران یار شد افسوس افسوس!

رفت و هم‌صحبت اغیار شد، افسوس افسوس!

سال‌ها عهد وفا بست ولی آخر کار

عهد بشکست و جفاگار شد، افسوس افسوس!

آن که چون روز شب عیشم ازو روشن بود

رفت و روزم چو شب تار شد، افسوس افسوس!

آن که هم راحت جان بود و هم آسایش دل

قصد جان کرد و دلازار شد، افسوس افسوس!

گفتم ای دل به کمند سر زلفش نروی

عاقبت رفت و گرفتار شد، افسوس افسوس!

آن همه گوهر دانش که به چنگ آوردم

ناگه از دست به یک بار شد، افسوس افسوس!

مدتی داشت هلالی ز بتان عزت وصل

عزتی داشت، ولی خوار شد، افسوس افسوس!

ادامه مطلب
یک شنبه 21 شهریور 1395  - 3:11 PM

زاهد به کنج صومعه می نوش و مست باش

یعنی که دوزخی شدی، آتش‌پرست باش

ای سرو، اعتدال قدش نیست چون تو را

خواهی بلند جلوه نما، خواه پست باش

در خون نشسته‌ایم به خون ریز بر مخیز

بنشین دمی و همدم اهل نشست باش

ای دل سری ز عالم آزادگی بر آر

یعنی به قصد عشق کسی پای‌بست باش

مگشا زبان طعنه هلالی به عیب کس

ما را چه کار؟ گو دگری هرچه هست باش!

ادامه مطلب
یک شنبه 21 شهریور 1395  - 3:11 PM

عید شد، هر گوشه، خلقی ماه نو دارد هوس

گوشهٔ ابرو نمودی، ماه ما این‌ست و بس

هست فردا عید و هر کس ماه نو دارد هوس

عید ما روی تو و ماه نو ابروی تو بس

می‌روی خندان و می‌گویی مبارک باد عید!

همچو عید ما مبارک نیست عید هیچ کس

در غمت گر جان به دشواری دهم وعذور دار

زان که دل تنگ‌ست و آسان بر نمی‌آید نفس

یار رفت ای دل چه سود از نالهٔ شبگیر تو؟

صاحب محمل فراقت دارد از بانگ جرس

ناله می‌کردم، سگ کویت به فریادم رسید

من سگ کویی کز آن‌جا آید این فریادرس

پیش رخسار تو دل در سینه دارد اضطراب

همچو آن مرغی، که باشد موسم گل در قفس

گر دل و جان هلالی ز آتش غم سوخت سوخت

بر سر کوی تو گو: هرگز مباش این خار و خس

ادامه مطلب
یک شنبه 21 شهریور 1395  - 3:11 PM

کار من از جملهٔ عالم همین عشقست و بس

عالمی دارم، که در عالم ندارد هیچ کس

پادشاه هل دردم بر سر میدان عشق

من میان خیل فتنه و خیل بلا از پیش و پس

دست امیدم ز دامان وصالش کوته‌ست

وه! که جایی رفته‌ام کان جا ندارم دسترس

در جهان چیزی که دارم از سواد عشق او

یک دل و چندین تمنا، یک سر و چندین هوس

آرزو دارم که پیشت جان دهم، بهر خدا

یک نفس بنشین، که باقی نیست غیر از یک نفس

این چنین برقی که از نعل سمندت می‌جهد

بر سر راه تو خواهم سوختن چون خار و خس

زار می‌نالد هلالی بی تو در کنج فراق

همچو آن بلبل که می‌نالد به زندان قفس

ادامه مطلب
یک شنبه 21 شهریور 1395  - 3:11 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 242

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4340902
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث