ای غافل از شمار! چه پنداری؟
کت خالق آفرید پی کاری؟!
عمری که مر توراست سرمایه
وید است و کارهات به این زاری!
ای غافل از شمار! چه پنداری؟
کت خالق آفرید پی کاری؟!
عمری که مر توراست سرمایه
وید است و کارهات به این زاری!
گل بهاری، بت تتاری
نبیذ داری، چرا نیاری؟
نبیذ روشن، چو ابر بهمن
به نزد گلشن چرا نباری؟
ای آن که غمگنی و سزاواری
وندر نهان سرشک همی باری
از بهر آن کجا ببرم نامش
ترسم ز بخت انده و دشواری
رفت آن که رفت و آمد آنک آمد
بود آن که بود، خیره چه غمداری؟
هموار کرد خواهی گیتی را؟
گیتیست، کی پذیرد همواری
مستی مکن، که ننگرد او مستی
زاری مکن، که نشنود او زاری
شو، تا قیامت آید، زاری کن
کی رفته را به زاری باز آری؟
آزار بیش بینی زین گردون
گر تو به هر بهانه بیازاری
گویی گماشتهست بلایی او
بر هر که تو دل بر او بگماری
ابری پدید نی و کسوفی نی
بگرفت ماه و گشت جهان تاری
فرمان کنی و یا نکنی، ترسم
بر خویشتن ظفر ندهی باری!
تا بشکنی سپاه غمان بر دل
آن به که می بیاری و بگساری
اندر بلای سخت پدید آید
فضل و بزرگمردی و سالاری
مار را، هر چند بهتر پروری
چون یکی خشم آورد کیفر بری
سفله طبع مار دارد، بی خلاف
جهد کن تا روی سفله ننگری
این جهان را نگر به چشم خرد
نی بدان چشم کاندر او نگری
همچو دریاست وز نکوکاری
کشتیی ساز، تا بدان گذری
جعد همچون نورد آب بباد
گوییا آن چنان شکستستی
میانکش نازکک چو شانهٔ مو
گویی از یک دگر گسستستی
بیار آن می که پنداری روان یاقوت نابستی
و یا چون برکشیده تیغ پیش آفتابستی
بیا کی گویی: اندر جام مانند گلابستی
به خوشی گویی: اندر دیدهٔ بیخواب خوابستی
سحابستی قدح گویی و می قطرهٔ سحابستی
طرب، گویی، که اندر دل دعای مستجابستی
اگر می نیستی، یکسر همه دل ها خرابستی
اگر در کالبد جان را ندیدستی، شرابستی
اگر این می به ابر اندر، به چنگال عقابستی
ازان تا ناکسان هرگز نخوردندی صوابستی
ای دل، سزایش بری
باز بر چنگل عقابی
بی تو مرا زنده نبیند
من ذره ام، تو آفتابی
آن چیست بر آن طبق همی تابد؟
چون ملحم زیر شعر عنابی
ساقش به مثل چو ساعد حورا
پایش به مثل چو پای مرغابی
سپید برف برآمد به کوهسار سیاه
و چون درونه شد آن سرو بوستان آرای
و آن کجا بگوارید ناگوار شدهست
و آن کجا نگزایست گشت زود گزای